💥💫💥💫💥💫💥💫
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهل_چهار
#شهدا_راه_نجات
🍁🍁نحوه شهادت #شهیداحمدمکیان 🍁🍁
داغی در شهر حَمرِه🍁🍁😔
از حومه استان حلب
عملیاتی در مورخ ۱۶\۳\۱۳۹۵ صورت میگیره که عمل کننده لشگر فاطمیون بوده اما ناموفق میمونه
شب هفدهم تیپ زینبیون وارد عمل میشه و شهدای جامونده رو جمع آوری میکنه روز هفدهم به برادران فاطمیون بیسیم میزنن که بیاید باهم شهدارو برگردونیم
هشت نفر از برادرها سوار نفربر میشن تا برن تو منطقه دشمن و شهدا رو برگردونند نفر آخری که سوار نفربر میشه شهید احمد مکیان هستند که به محض حرکت نفربر ایشون پَرت میشن پایین دوباره پا میشن میبینن که نفربر حرکت کرده چند متری بر میگردن عقب میبینن که نفربر بین #ما و #دشمن خراب میشه احمد آقا و دیگر دوستان به سمت دشمن با آر پی چی و تیربار شلیک میکنند تا دوستای دیگه برند کمک برادرایی که توی نفربر بودند
تو اون لحظه راننده نفربر میاد بیرون و به دست قناصه چی ایی حرامزاده از طبار حرمله به شهادت میرسند غلام عباس عزیز که الان جاوید الاثر هستند هم😭 به شهادت میرسند😭😭
توی این بین احمد شاهد شهادت رفقاشه خُــــ😭ـدا.......
ماشین محمول توپ۱۰۷ کنار احمد آقا بوده ...احمد😔 سمت راست ماشین بوده از سمت چپ چند تا از رزمنده ها داشتند به ماشین نزدیک میشُدند احمـــــ😔ــــد داد میزنه نیاین نیاین نیاااااااااااین😭😭 چون اون لحظه توپ میخواسته شلیک کنه
احمد: نیــــــــــــاین...............
اون برادرا صدای احمد رو نمیشنون و نزدیک و نزدیک تر میشن😔
احمد میره سمتشون میندازشون اونور توپ همون لحظه شلیک میکنه خُــــــ😭😭😭ــــــدا......
مــ😭ـــوجُ آتــ😭😭ـش توپ به احمد میخوره
به نیابت از مادر سادات:پهلو شکافته........😔😔😔
بیاد اون مادر پشت دَر😭: سینه سوخته
وای از کووه ی بنی هاشم😔: صورتش نیلی شد
و سر بلند به نزد عمه ی سادات رفت........
و #شهیداحمدمکیان جانشرا فدای چهار تن از رزمندگان کرد تا مبادا آنان آسیبی ببینند
احمد جان حال این روزهایم خراب است خَـــ😔ــراب دعایم کن برادر....
شادی ارواح طیبه شهدا امام شهدا
و #شهیداحمدمکیان صلواتـی ختم کنید😭😭😭😭😭😭😭
نام نویسنده
بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی تنها شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
💥💫💥💫💥💫💥💫#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_چهل_چهار
#حق_الناس
مرتضی که از خونه شهید علمدار اومد یک سره از خانواده شهید تعریف میکرد
منم هی حسرتم بیشتر میشد
تا دوروز بعد ساعت ۱بعدازظهر زنگ زد خونه
-الو
مرتضی: سلام خانم خسته نباشی
-مرسی توام خسته نباشی
مرتضی:یسناـجان ساعت ۴آماده باش میام دنبالت بریم خونه شهید علمدار
-واقعا؟
مرتضی : نه پس شوخی میکنم
-وای مرسی عشق من
شب که از دیدار برگشتیم سرسیدم برداشتم
خلاصه زندگی شهید نوشتم
شهید علمدار متولد ۱۵بهمن ۴۵هست
دومین فرزند خانواده علمدار
و اولین فرزند پسر خانواده بوده
انقدر درسخوان بوده که در ۱۶سالگی راهی دانشگاه شد
در ۱۸سالگی راهی جبهه شد
در والفجر ۱۰جانبازشد
سرانجام در ۱۱دی ۷۵به جمع یاران شهیدش شتافت
این شهید شاخص بسیج مداحان است
نام نویسنده :بانو.....ش
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند. ........
اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #رمان_فصل_آخر #قسمت_چهل_سه یکم بعد ساندویچایی که از بوفه گرفته بودیمو برا ناهار خوردی
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_چهل_چهار
شیده: راجبه من چیزی نگفت؟
من: غلط میکنه چیزی بگه ناسلامتی تو الان عشق منیا مگه جرات داره اسمتو بیاره
شیده: خب حالا باز جوگیر نشو
من: دستت درد نکنه خوب ریزو درشت بار من میکنی
شیده: میگم یوقت بابام نفهمه
من: بفهمه، بابات که منو میشناسه، اصلاً اگه فهمید میرم باش حرف میزنم اجازه میگیرم که یه مدت برا شناخت بیشتر با هم باشیم
شیده: نمیدونم یکم نگرانم
من: اصلاً میخوای بیام خواستگاریت با هم نامزدشیم بعدم عقدت کنم؟ اینجوری همه چی طبیعی تره
این حرفارو داشتم با لبخند میگفتم که شیده گفت: نه بابا دیگه چی؟ میخوای عروسی کنیم زیادی طبیعی باشه؟؟
من: خب اگه تو انقد برا عروسی عجله داری اشکال نداره منم خودمو سریع آماده میکنم که دلت نشکنه
شیده: خیلی پرویی، اگه بابام فهمید که یجوری درستش میکنیم اگرم نفهمید که بهتر، خبر باهم بودنمونم سعی میکنم از طریق آوا خواهر فرزاد به گوشش برسونم
من: باشه عزیزم هرطور تو بخوای، فعلاً
که ما شدیم غلام حلقه به گوش
شیده: والا همچین غلامیام نیستی، تو پارک یجوری دستمو کشیدی که هنوزم درد میکنه
من: ای جونم خب ببخشید ولی خدایی حقت بود
شیده: چرا؟؟؟
من: واسه چی برا پسره اونجوری هول شدی؟؟
شیده: هول نشدم
من: بله دیدم ولت کرده بودم از رو میز میرفتی ببینی چیشده
شیده: خب حالا
من: خب عزیز من کارت ضایع بود، اینجوری میکنی میفهمه دیگه بعدشم اینا به کنار مث اینکه من غیرت دارما
شیده: باز غیرت آقا شروع شد
من: پس چی؟ از قدیم گفتن مردوغیرتش
شیده: بعد احیاناً از قدیم نگفتن پاتو اندازه گلیمت دراز کن؟
من: نه دیگه شیده جان سن من که مثل تو به اون قدیم قدیما قد نمیده که این ضرب المثلای قدیمی رو نشنیدم
چشاشو ریز کرد و بهم خیره شد منم گفتم: باورکن
با حرفم هردو خندیدیم یکی دو ثانیه تو صورتش خیره شدم چقد خواستنیتر میشد وقتی میخندید.
سر خیابونشون نگه داشتم پیاده شد و گفت: برا امروز ممنون خدافظ
منم پشت سرش پیاده شدموهمونجوری که بین در وایساده بودم گفتم: شیده؟
شیده که روشو اونور کرده بود برگشتو گفت: بله
من: یادت نره
شیده: چیو؟
یکم نگاهش کردمو گفتم: اینکه خیلی دوست دارم
بهم خیره شد و بدون اینکه چیزی بگه رفت، منم توقع جواب نداشتم خیلی وقت بود که عادت کرده بودم ابراز علاقه کنمودوست دارم بگم ولی در مقابلش سکوت بشنوم.
@dastanvpand
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼