🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_سی_و_چهارم
حلما روی صندلی میز کامپیوترم نشسته بود و مشغول شیطنت بود.تمام حرکاتشو زیر نظر داشتم و لذت میبردم.متوجه نگاهم شد و پرسید:چیه؟چرا زل زدی به من؟
_دارم کیف میکنم.نگاه کردنتو دوست دارم.لذت میبرم.
_ولی یاسین خوشم میاد منظمی.شوهر مرتبی نصیبم شده.
_خواهش میکنم.چاکر شمام هستیم.
_چقد کتاب شعر داری!
_آره.شعر خیلی دوست دارم.
_إممممم...یدونه از شعرای قشنگی که بلدی برام میخونی؟
_بله.چرا که نه...بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک/بگفت آن گه که باشم خفته در خاک
_احسنتم،آفرین👏
و برام کف زد.
_میگم حلما جواد تنها موند.صداش کنم بیاد اینجا؟
_باشه،بگو بیاد.
تا عصر باهم گفتیم و خندیدیم.قشنگ ترین عید عمرم بود.پنج روز از عید رو با هم رفتیم شیراز.اینم قشنگترین مسافرت عمرم بود.کلا بعد از حلما،زندگی قشنگتر شده.بعد از عید،زندگی روال عادیشو طی میکرد.
...
15اردیبهشت بود.فردا تولد حلما بود.میخواستم براش دیوان حافظ بخرم.بعد از ساعت کاری به سمت کتاب فروشی رفتم.دیوان حافظ رو خریدم و به سمت خونه حرکت کردم.یه کاغذکادوی خوشگل خریدم و کادوش کردم و گذاشتم تا شب بهش بدم.بخاطر اینکه فردا خانوادش جشن میگرفتن،شب دعوتش کردم.یکی از بهترین رستورانهای تهران،تا بهش شام بدم.سر راه یه شاخه گل رز خریدم و زدم رو کادوش.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_سی_و_چهارم
✍از زیر روسری لبخندش را می بینم . کنارم می نشیند و می گوید :
_جواب سلام واجبه ها ... باشه ! چطوری ؟ نبینم وارفته باشی ... حالا چرا صدا و سیما نداری ؟
خنده ام می گیرد . روسری را کنار می زند و از فاصله ی خیلی نزدیک به صورتم می گوید :
+ بی معرفتم بودی ما خبر نداشتیم ؟
_اعصابم خورد بود
+گذشته گذشت ...
_توام می گذری ؟
+دنیا گذرگاهه ! پاشو بگو ببینم چی شده
_از مشهد زنگ زدن
+خب؟
_بابام حالش خوب نیست بیمارستانه
+بلا دوره ایشالا .چی شده؟
_سابقه ی بیماری قلبی داره ، اما نمی دونم ایندفعه چی شده ...
+مگه زنگ نزدی؟!
_نه هنوز
+وای چه دل گنده ای دختر ! خب یه تماس بگیر با پدرت صحبت کن ازین آشفتگی راحت بشی
_می ترسم
+از چی؟
_اینکه جوابمو نده ، چند روزه ازش بی خبرم
+کار بدی کردی . ولی حتما جواب میدن ، الان میارم گوشی رو
مهربانی اش را که می بینم از رفتارهای تند خودم خجالت می کشم . گوشی را می گیرم و به شماره ی بابا زنگ می زنم . صدای الو گفتن افسانه که می پیچد مثل وحشت زده ها سریع قطع می کنم ...
دو دقیقه صبر می کنم و دوباره تماس می گیرم . این بار صدای ناخوش پدر توی گوشم پیچ و تاب می خورد
_پناه ؟
+سلام باباجون خوبی ؟
سکوت می کند و ادامه می دهم ...
_بابا ؟ چی شدی الهی من فدات شم ، چرا بیمارستان ؟ چرا حرف نمی زنی باهام ؟ بابا تو رو خدا یه چیزی بگو . خوبی ؟
+مهمه برات ؟
_معلومه که هست !مگه من جز شما کی رو دارم ؟
+از من می پرسی ؟
_بخدا که هیشکی می دونم کوتاهی کردم که چند روز از اوضاع احوالت بی خبر بودم ولی بخدا ...
+انقدر قسم نخور
_چشم ، قلبت چی شده بابا ؟
+داغش کردن ...
از عجز صدایش گریه ام می گیرد .
_بابا ...
+چرا افسانه برداشت حرف نزدی ؟ هزار کیلومتر دور شدی باز آتیشت خاموش نمیشه ؟ حتما باید خبر می رسید بابات مرده که تو رودروایسی یه زنگی بزنی ؟
_دعوام نکن باباجون ...
+دعوات نکردم که شدی این ، نترس اگه بازم دوری و به قول خودت آزادی می خوای دیگه آخراشه ، قلب بابات به پت پت افتاده برو خوش باش
همین که گوشی را قطع می کند ، انگار از چندطبقه پرتم می کنند پایین دلم می ریزد . باور نمی کنم اینهمه خلق تنگش را
او که هیچ وقت حتی طاقت گریه ام را نداشت ، اینهمه غضب و اخم چرا !؟
مثل اسفند روی آتش شده ام . باید بفهمم که چه شده شماره ی خانه را می گیرم ، پوریا جواب می دهد .
_ بله ؟
+سلام
_سلام آبجی پناه خوبی ؟
+هیچ معلوم هست اونجا چه خبره پوریا
_کجا؟
+بابا چرا قلبش گرفته ؟ باز با مامانت دعواش شده آره؟
_نمی دونم ... یعنی ...
+من از همه چی باخبرم . بیخود پلیس بازی درنیار
امیدوارم یک دستی ام بگیرد ...
_پس چرا می پرسی ؟
+چون می خوام تو برام بگی
_چی رو ؟ اینکه بهزاد اومده تهران و تو رو با اون پسره دیده ؟
انقدر شوکه می شوم که حس می کنم دنیا دور سرم چرخ می خورد .
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌐🍀🌐🍀🌐🍀🌐🍀🌐
#رمان_حورا
#قسمت_سی_و_چهارم
وارد هیئت ڪه شد عطر عجیبے به مشامش رسید. یک فضاے خاص بود ڪه با وارد شدنت دلت آرام میگرفت.
از همان ابتدا قطره هاے اشک یڪے یڪے قل خوردند روے صورت مهتابے حورا.
قطره هایے ڪه هر ڪدام غم و اندوه بزرگے را در خود داشت.
صدای نوحه خوان از پخش بلندگو مے آمد و همه را غصه دار میڪرد.
حورا مقابل پرده حضرت زهرا ایستاد و دست ادب به سینه گرفت.
_ےا فاطمه الزهرا خودت زندگیمو درست ڪن. میدونے چقدر درد دارم تو این سینه.. خودت یه ڪارے بڪن قسم به بزرگے نامت ڪه خیلے محتاجم به نگاهے از شما.
بعد همانطور ڪه اشک هایش را پاک میڪرد وارد حسینیه شد و گوشه اے نشست.
ڪتاب دعایے برداشت و تک تک دعاهایے ڪه میخواست را خواند.
سخنرانی ڪه تمام شد،نوحه خوان روضه را شروع ڪرد.
آن چنان دردناک و سوزناک مے خواند ڪه هر شنونده اے گریه و ناله سر مے داد.
دل حورا شڪست. با خود گفت:خدایا.. میشه به منم یک نگاهے ڪنے. من دیگه از این زندگے خسته ام. ڪسے رو ندارم باهاش دردودل ڪنم. ڪسیو ندارم ڪه بهم محبت ڪنه. ڪسیو ندارم ڪه سرمو بزارم رو شونه اش و هق هق ڪنم.
خودت ڪه میبینے حال و روزمو.
به حق همین شب عزیز قسمت میدم خدا... منو خلاص ڪن از این زندگے ڪه از اول تا همین حالا جز شب هایے ڪه پیش توام روے خوشے بهم نشون نداده.
مهرزادم ڪارے ڪن فراموشم ڪنه. من به دردش نمے خورم. نمے تونه رو پاے خودش وایسته و مستقل بشه. از همه مهم تر... تو رو باور نداره.
من بنده تو ام خدا. همیشه دست نیازم به سوے تو دراز بوده. دست خالے برم نگردون از مجلس بے بے فاطمه زهرا.
حاجتمو بده..
گرےه مے ڪرد و با خدا حرف مے زد.
آخر مجلس بود و وقت دعا. بعد از همه دعاهایے ڪه روضه خوان گفت، زمزمه ڪرد: خدایا آخر و عاقبتم رو به خیر ڪن.
با یک الهے آمین همه بلندشدند تا از حسینیه خارج شوند. حورا آخر از همه خارج شد و دید ڪه دارند غذا مے دهند.
پرس غذاے خود را ڪه از بویش میتوانست تشخیص بدهد ڪه قیمه است، از دست پسرک جوانے گرفت و راه افتاد سمت در خروجی.
اما ڪمے مڪث ڪرد و دوباره برگشت سمت حسینیه.
همان پسرے ڪه غذاها را تقسیم مے ڪرد، با دیدن حورا در آن وضع لبخندے زد و محو او شد.
_یعنی چقدر مشڪل داره ڪه این جورے مثل ابر بهار گریه مے ڪنه؟
حورا باز دیگر خواسته خود را از خدا خواست و به سمت خانه به راه افتاد.
"ڪاش خدا ڪمے مرا ببیند. خب چه مے شود؟
مگر من سهمے از این دنیا ندارم؟
مگر من چه قدر چیزے مے خواهم ڪه اینگونه دنیا با من لج مے ڪند؟
خدایا.. دنیایت به اندازه قلب یک گنجشک ڪوچک است. هیچڪس به آرزوهایش نمے رسد."
#نویسنده_زهرا_بانو
🌐🍀🌐🍀🌐🍀🌐🍀🌐#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁
🎀🌈🎀🌈🎀🌈🎀🌈🎀
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_سی_و_چهارم
❈◉🍁🌹
عاشق چهره تم با اون چشمای سبزت و موهای بورت خیلی جذابی😍😍😍😍
خجالت کشیدمو اروم گفتم
نه بابا ، من کجام خوشگله
😅😅😅😅
زیادی داری تعریف میکنی
نه عزیزم حقیقته ...بهنام بلند شدو یه اهنگ ملایم رپ گذاشت.
🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼
فرزانه از رپ خوشت میاد؟؟؟
هی ...بگی نگی ..
بهنام ـ ولی من عاشقشم گاهی با شاهین و بچه ها میخونیم
بعد شروع کرد به خوندن و ادا در اوردن ...
منم با خنده نگاهش میکردم 😂😂😂
خوندنش که تموم شد گفت
رقصیدن بلدی فرزانه؟؟؟
اره یه خرده ...
بهنام ـ بیا باهم برقصیم
💃💃💃💃
نه ، من خجالت میکشم
خجالت نداره که ...پاشووو بیااا
فرزانه ـ خواهش میکنم من نمیتونم 😰😰😰
باشه زیاد اصرار نمیکنم عزیزم
برم اشپزخونه شربت بیارم گلوم خشک شد انقدر خوندم
😜😜😜😜
اشپزخونه اپن نبود،
مثل اتاق در دار بود ، بین اتاق و اشپزخونه یه راهروی کوچیک بود
که تهش توالت و حموم بود
منم پا شدم برم دستشویی تا یه نگاهی به ارایشم تو اینه بندازم
همین جور که داشتم از کنار
اشپزخونه رد می شدم🚶🚶🚶🚶
خواستم به بهنام بگم که من دارم میرم توالت
دیدم پشتشه داره با تلفن حرف میزنه
انگار با شاهین بود
کنجکاو شدمو گوش وایسادم
تو حرفاش میگفت شاهین داداش کارتون حرف نداشت 👍👍 به سحر بگوو عالی نقش بازی کردی😏😏
شاهین اون شربت خواب اوره کجاست میخوام بریزم تو شربتش؟؟؟
اهااان تو کابینت بالاییه اوکی دمت گرم ، پیداش کردم
🍹🍹🍹🍹🍹
میخواست که خداحافظی کنه من از همون جا برگشتمو سرجام نشستم
اون لحظه پاهام سست شده بود نمی دونستم چیکار کنم
کاش فرار میکردم
اما مثل گیجا نشسته بودم
بهنام اومد ... اینم یه شربت خنک و خوشمزه برای زیباترین
دختره دنیا
تو فکر این بودم که شربت و بردارمو بپاشم تو صورتش
اومد رو به روم ... بفرمایید عزیزم
شربتو برداشتمو از جام بلند شدم
پاشیدم تو صورتش
عه دختر چته دیوونه شدی مگه
😡😡😡😡
با عصبانیت گفتم پسریه بی شعور ،
همه ی حرفات و شنیدم
تو فکر کردی من هرزه هستم
حالم از همتون بهم میخوره
😡😡😡😡
بهنام یه نیش خند بهم زد و گفت
اگه هرزه نیستی اینجا چیکار میکنی؟؟!!
😏😏😏😏😏
تو فکر کردی من عاشق چشم ابروهاتم....نخیر،
تو هم مثله بقیه دخترایه وله خیابونی.... بعد استفاده مثله
یه اشغال میندازمت دور
😆😆😆
دهن کثیفت و ببند من از اینجا
میرم 😡😡😡
اومد طرفموو دستمو گرفت
کجااا هنوز کارت دارم ...😏
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌈🎀🌈🎀🌈🎀🌈🎀🌈
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_سی_و_چهارم
✍از زیر روسری لبخندش را می بینم . کنارم می نشیند و می گوید :
_جواب سلام واجبه ها ... باشه ! چطوری ؟ نبینم وارفته باشی ... حالا چرا صدا و سیما نداری ؟
خنده ام می گیرد . روسری را کنار می زند و از فاصله ی خیلی نزدیک به صورتم می گوید :
+ بی معرفتم بودی ما خبر نداشتیم ؟
_اعصابم خورد بود
+گذشته گذشت ...
_توام می گذری ؟
+دنیا گذرگاهه ! پاشو بگو ببینم چی شده
_از مشهد زنگ زدن
+خب؟
_بابام حالش خوب نیست بیمارستانه
+بلا دوره ایشالا .چی شده؟
_سابقه ی بیماری قلبی داره ، اما نمی دونم ایندفعه چی شده ...
+مگه زنگ نزدی؟!
_نه هنوز
+وای چه دل گنده ای دختر ! خب یه تماس بگیر با پدرت صحبت کن ازین آشفتگی راحت بشی
_می ترسم
+از چی؟
_اینکه جوابمو نده ، چند روزه ازش بی خبرم
+کار بدی کردی . ولی حتما جواب میدن ، الان میارم گوشی رو
مهربانی اش را که می بینم از رفتارهای تند خودم خجالت می کشم . گوشی را می گیرم و به شماره ی بابا زنگ می زنم . صدای الو گفتن افسانه که می پیچد مثل وحشت زده ها سریع قطع می کنم ...
دو دقیقه صبر می کنم و دوباره تماس می گیرم . این بار صدای ناخوش پدر توی گوشم پیچ و تاب می خورد
_پناه ؟
+سلام باباجون خوبی ؟
سکوت می کند و ادامه می دهم ...
_بابا ؟ چی شدی الهی من فدات شم ، چرا بیمارستان ؟ چرا حرف نمی زنی باهام ؟ بابا تو رو خدا یه چیزی بگو . خوبی ؟
+مهمه برات ؟
_معلومه که هست !مگه من جز شما کی رو دارم ؟
+از من می پرسی ؟
_بخدا که هیشکی می دونم کوتاهی کردم که چند روز از اوضاع احوالت بی خبر بودم ولی بخدا ...
+انقدر قسم نخور
_چشم ، قلبت چی شده بابا ؟
+داغش کردن ...
از عجز صدایش گریه ام می گیرد .
_بابا ...
+چرا افسانه برداشت حرف نزدی ؟ هزار کیلومتر دور شدی باز آتیشت خاموش نمیشه ؟ حتما باید خبر می رسید بابات مرده که تو رودروایسی یه زنگی بزنی ؟
_دعوام نکن باباجون ...
+دعوات نکردم که شدی این ، نترس اگه بازم دوری و به قول خودت آزادی می خوای دیگه آخراشه ، قلب بابات به پت پت افتاده برو خوش باش
همین که گوشی را قطع می کند ، انگار از چندطبقه پرتم می کنند پایین دلم می ریزد . باور نمی کنم اینهمه خلق تنگش را
او که هیچ وقت حتی طاقت گریه ام را نداشت ، اینهمه غضب و اخم چرا !؟
مثل اسفند روی آتش شده ام . باید بفهمم که چه شده شماره ی خانه را می گیرم ، پوریا جواب می دهد .
_ بله ؟
+سلام
_سلام آبجی پناه خوبی ؟
+هیچ معلوم هست اونجا چه خبره پوریا
_کجا؟
+بابا چرا قلبش گرفته ؟ باز با مامانت دعواش شده آره؟
_نمی دونم ... یعنی ...
+من از همه چی باخبرم . بیخود پلیس بازی درنیار
امیدوارم یک دستی ام بگیرد ...
_پس چرا می پرسی ؟
+چون می خوام تو برام بگی
_چی رو ؟ اینکه بهزاد اومده تهران و تو رو با اون پسره دیده ؟
انقدر شوکه می شوم که حس می کنم دنیا دور سرم چرخ می خورد .
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
🍃🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_سی_و_چـهـارم
✍شب بود که تلفن زنگ زد محمد مهدی پسر خاله مادرم بود پسر خاله ای که تا قبل از بیماری مادربزرگ به کل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم ...
توی مدتی که از بی بی پرستاری می کردم دو بار برای عیادت اومد مشهد آدم خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو که پدرم به شدت ازش بدش می اومد این رو از نگاه ها، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم. علی الخصوص وقتی خیلی عادی پاش رو در می آورد و تکیه می داد به دیوار صدای غرولندهای یواشکی پدرم بلند می شد زنگ زد تا اجازه من رو برای یه سفر مردونه از پدرم بگیره اون تماس اولین تماس محمد مهدی به خونه ما بود
پدرم، سعی می کرد خیلی مودبانه پای تلفن باهاش صحبت کنه اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد خداحافظی کرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی کوبید سر جاش ...
- مرتیکه زنگ زده میگه .داریم یه گروه مردونه میریم جنوب... مناطق جنگی اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم یکی نیست بگه
و حرفش رو خورد و با خشم زل زد بهم
- صد دفعه بهت گفتم با این مردک صمیمی نشو گرم نگیر بعد از 19، 20 سال پر رو زنگ زده که
که با چشم غره های مادرم حرفش رو خورد مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه ها کشیده بشه و فکرش هم درست بود
علی رغم اینکه با تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی عشق دیدن مناطق جنگی ... شهدا اونم دفعه اول بدون کاروان
اما خوب می دونستم چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدی بدش میاد تحمل رقیب عشقی کار ساده ای نیست این رو توی مراسم ختم بی بی از بین حرف های بزرگ ترها شنیده بودم وقتی بی توجه به شنونده دیگه داشتن با هم پشت سر پدرم و محمد مهدی صحبت می کردن
آقا محمدمهدی که همه آقا مهدی صداش می کردن ... از نوجوانی به شدت شیفته و علاقه مند به مادرم بوده یکی دو باری هم خاله کوچیکه با مادربزرگم صحبت کرده بوده دیپلم گرفتن مادرم و شهادت پدربزرگ و بعد خواستگاری پدرم و چرخش روزگار
وقتی خبر عقد مادرم رو به همه میگن محمدمهدی توی بیمارستان، مجروح بوده و خاله کوچیکه هم جرات نمی کنه بهش خبر بده حالش که بهتر میشه با هزار سلام و صلوات بهش خبر میگن آسیه خانم عروس شد و عقد کرد و محمد مهدی دوباره کارش به بیمارستان می کشه اما این بار نه از جراحت و مجروحیت به خاطر تب 40 درجه
داستان عشق آقا مهدی چیزی نبود که بعد از گذشت قریب به 20 سال برای پدرم تموم شده باشه و همین مساله باعث شده بود ما هرگز حتیاز وجود چنین شخصی توی فامیل خبر نداشته باشیم ...
نمی دونم آقا مهدی چطور پای تلفن با پدر حرف زده بود آدمی که با احدی رودربایستی نداشت و بی پروا و بدون توجه به افراد و حرمت دیگران همیشه حرفش رو می زد و برخورد می کرد نتونسته بود محکم و مستقیم جواب رد بده اون شب حتی از خوشی فکر جنوب رفتن خوابم نمی برد چه برسه به اینکه واقعا برم ... اما...
از دعای ندبه که برگشتم تازه داشت صبحانه می خورد رفتم نشستم سرمیز هر چند ته دلم غوغایی بود
اگر این بار آقا مهدی زنگ زد گوشی رو بدید به خودم خودم مودبانه بهشون جواب رد میدم ...
جدی؟واقعا با مهدی نمیری جنوب؟از تو بعیده یه جا اسم شهید بیاد و تو با سر نری اونجا
لبخند تلخی زدم ...
تا حالا از من دروغ شنیدید؟ شهدا بخوان خودشون، من رو می برن
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_و_چهارم
😔 #دوری مصطفی خیلی ضعیفم کرده بود حتی به گوش مصطفی هم رسیده بود ، همینکه شنیده بود بهم زنگ زد گفت چی شده ؟ من اونجا نیستم چرا همه از حال بدت حرف میزنن؟
گفتم چیزی نیست فقط یکم #لاغر شدم اونم چون دارم #شیر میدم اینجوریه ، نمیخواستم #مصطفی به خاطر من #نگران بشه و از #هدفش دست بکشه و برگرده ...
😔حرف دیگران خیلی خیلی اذیتم میکرد بیشتر از همه حرف دوستان نزدیک #ناراحتم میکرد گاهی اوقات حتی بهم #تهمت دوست یابی و ولگردی در غیاب #شوهر و... هم میگفتن
خیلی برام #سخت بود اما یک کلمه هم به مصطفی نگفتم از #رفتار بد خواهرش هم نگفتم...
ولی مصطفی احساس میکرد که #دلگیرم خوب به هر حال #عاشقم بود و #عاشقان هم درد همدیگه رو میفهمن...
یه مقدار #پول جمع کردم و نیت کردم برای مصطفی و دوستاش یکم #خوراکی خریدم از جمله #آجیل و #شکلات و باسلوق و.......
میخواستم برای مصطفی بفرستم چون اوضاعشون بد بود...
✍هر روز چون کسی رو نداشتم که براش از غصه هام بگم توی یک دفتر #درد_و_دل هام را مینوشتم..
خیلی #تنها بودم محدثه هم دیگه بزرگ شده بود دیگه بهش شیر نمیدادم
روز شنبه 11 اردیبهشت ساعت 6 صبح مصطفی بهم زنگ زد گفت دارم میرم #عملیات خیلی #دلم برات #تنگ شده بود میخواستم صدات رو بشنوم، گفتم صدای توکه از من قشنگتره خیلی #دلتنگ بود گفتم چیه چرا ناراحتی ؟ گفت تو رو خدا #حلالم میکنی؟ من فقط #اذیتت کردم و #زندگیت رو از بین بردم...
😔این حرفش ناراحتم کرد خیلی خیلی زیاد گفتم من با تو #زندگی رو دوست دارم چرا میگی نابودش کردی؟ تو بهم طرز زندگی کردن رو #یاد دادی، تو باید #حلالم کنی چون خیلی زیاد اذیتت کردم و تو دم نزدی...
😢هر چی گفتم بهم بگو دوست دارم گفت نمیتونم گفتم با #فارسی بگو گفت نمیشه گفتم خوب #انگلیسی بگو گفت نمیتونم بخدا ، منم #ناراحت شدم...
گفت : دوستان که در کنارم هستن دارن #آماده میشن فهمیدم دور و برش پره هر کجا میرفت کلا پر بود و نتونست حرف بزنه... گفت خیلی #دلم برای محدثه تنگ شده #گوشی رو بهش بده اونم که خوابیده بود اصلا بلند نشد هر چی صداش کردم انگار نه انگار...
😔گفت که دیگه خیلی دیره باید برم وگرنه نمیرسم گفتم باشه برو #قطع کرد و رفت...نمیدونم چرا انقدر حالش بر بود تا حالا اینجوری نبود....
✍ #ادامه_دارد...
📚❦┅ @dastanvpan
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تا_خدا_فاصلهای_نیست....🍒
👈 #قسمت_سی_و_چهارم
تا ساعت 9 خوابیدم که با صدای گوسفندها بیدار شدم زود بلند شدم لباسهام خشک شده بود پوشیدم اون مادر مهربون اومد گفت چرا بیدار شدی؟ گفتم دیره باید برم گفت صبر کن صبحانه بخور بعد برو...
ازش تشکر کردم کولم رو برداشتم گفت صبر کن الان میام دم در ایستادم رفته بود برام چند تا لقمه و گردو و کشمش تو یه نایلون کرده بود گفت راهت دوره تو راه بخور... وقتی گذاشت تو جیبم دستش رو بوسیدم گفتم مادر جان شرمنده بخدا چیزی ندارم بهتون بدم حلالم کنید....
گفت این چه حرفیه پسرم همین که دنبال یه لقمه نون حلالی با این سن کمت یک دنیا ارزش داره تو هم مثل پسرم هستی... به پسرش گفت تا راه رو بهم نشون بده ؛ رفتم همش میگفت به خدا سپردمت خدا پشت پناهت باشه مواظب خودت باشه
از خونشون دور شده بودم که به پشت سرم نگاه کردم دیدم هنوز داره برام دعا میکنه....
به پسرش گفتم مادرت زن خوبیه گفت بخدا یه تار موش رو به دنیا نمیدم من پدرم رو تو بچگی از دست دادم مادرم برام پدری کرده و هم مادری...
گفتم زن نداری گفت پارسال ازدواج کردم زنم رفته خونه پدرش قهر کرده میگه باید بریم شهر من گفتم آخه کجا برم من که کاری بلد نیستم برم اونجا کارگری کنم
اینجا گوسفند دارم یه تیکه زمین دارم بیام شهر که چی بشه...
گفت سه بار رفتم دنبالش گفته نمیام منم قسم خوردم که دیگه نرم دنبالش گفتم باید قانعش میکردی که اینجا بهتره...
پرسیدم راستی چرا صبح کسی برای نماز نیومد گفت امام جماعت گفته هوا سرده هر کی خونه خودش نماز بخونه گفتم مگه میشه همچنین چیزی؟؟ گفت حالا که اینجا شده گفتم شرمنده خیلی اذیت شدید ،
راه رو بهم نشونم داد و گفت این چوب و چاقو را داشته باش
مواظب گرگ ها باش مستقیم برو اگر رسیدی سر دو راهی از سمت راست برو نری سمت چپ مین گذاری هست...
اگر گرگ ها رو دیدی تا میتونی ازشون دور شو اگر خدایی نکرده بهت حمله کردن قوی ترینشون رو بزن اگر اون رو بزنی بقیه ازت میترسن...
گفت راهت خیلی طولانی است از مسیرت خیلی دور شدی باید 5 ساعت راه بری ازش تشکر کردم حلالیت طلبیدم و رفتم تو راه به مادر مهربانش فکر میکردم که چه زن مهربانی بود میگفتم اگر خدا بهم عمر داد حتما میام براشون جبران میکنم ، وقتی بهش فکر میکردم یاد مادرم افتادم که همیشه برام دعا میکرد...
همیشه میگفتم آخه دعا به چه درد من میخوره، اونم میگفت احسان از خدا میخوام عمرت باعزت بهت بده از هر بلای به دور باشی....
چندتا کوه رفتم کفشهام خیس شده بود هوا خیلی سرد بود چشام رو به زور باز میکردم تمام زمین فقط سفید بود برف همه جا رو گرفته بود غیر از سفیدی رنگ دیگری نمیدیدم یه جا پام رو گذاشتم تمام پام فرو رفت توی برف به زور پام رو آوردم بیرون که کفشم جا موند دستم رو فرو کردم توی برفها که که بکشمش بیرون ولی پاره شد وقتی آوردمش بیرون با بند کفشم بستمش به پام ولی انگار چیزی تو پام نبود ،
نون و گردوها رو در آوردم و خوردم داشتم راه میرفتم از یه کوه تا اخرای کوه رفته بودم ؛ وقتی ایستادم مثل دیوانه ها میخندیدم که احسان پارسال این موقع یه کمونیست و بی دین بودی و تو چه خوشی ولی الان دیندار و تو چه زحمت بدبختی هستی خندم میومد آنقدر خندیدم بعد گفتم خدایا راضیم به رضایت....
🗻خودم رو به بالای کوه رساندم ولی هیچ چیزی نمیدیدم پام رو احساس نمیکردم انگار دیگه پایی نداشتم آدرسی که داده بود درست اومده بودم به خاطر سردیه پام میلنگیدم...
🔹یه کم نون و گردو برام مونده بود خوردم با دستم پام رو فشار میدادم که خون توشون جریان پیدا کنه ولی انگار بی تاثیر بود بلند شدم به راهم ادامه دادم به یه جایی رسیدم نمیدونم چی بود ترس تمام بدنم رو گرفته بود انگار از یه چیزی میترسیدم ولی نمیدونم چی بود احساس میکردم دارن از پشت بهم ضربه میزنن ولی به هر طرف که نگاه میکردم چیزی نمیدیدم خودم رو آماده کردم برای درگیری ولی خدایا با چی من که چیزی نمیبینم...
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_سی_و_چهارم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : فرشته مرگ
دیدم جوانی مقابلم ایستاده ... خوشرو ولی جدی ... دستش رو روی مچ پام گذاشت ... آرام دستش رو بالا میاورد ... با هر لمس دستش، فشار شدیدی بر بدنم وارد می شد ... خروج روح رو از بدنم حس می کردم ... اوج فشار زمانی بود که دست روی قلبم گذاشت ... هنوز الرحمن تمام نشده بود ... .
.
حاجی بهم ریخته بود ... دکترها سعی می کردن احیام کنن ... و من گوشه ای ایستاده بودم و فقط نگاه می کردم ... .
.
وحشت و ترس از شب اول قبر و مواجهه با اعمالم یک طرف ... هنوز دلم از آرزوی بر باد رفته ام می سوخت ... .
با حسرت به صورت خیس از اشکم نگاه می کردم ... با سوز تمام گفتم: منو ببخشید آقای من. زندگی من کوتاه تر از لیاقتم بود ... .
.
غرق در اندوهی بودم که قابل وصف نیست ... حسرت بود و حسرت ...
.
هنوز این جملات، کامل از میان ذهنم عبور نکرده بود که دیوار شکاف برداشت ... جوانی غرق نور به سمتم میومد ... خطاب به فرشته مرگ گفت: امر کردند؛ بماند ... .
جمله تمام نشده ... با فشار و ضرب سنگینی از بالا توی بدنم پرت شدم ... .
برگشت ... نفسش برگشت ... توی چشم های نیمه بازم دکتر رو می دیدم که با خستگی، نفس نفس می زد و این جمله تکرار می کرد ... برگشت ... ضربان و نفسش برگشت ...
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_چهارم
#بخش_اول
❀✿
موهایم را به ارامے شانہ میزنم و دراینہ محو خاطراتے مے شوم ڪہ روے پرده ے چشمانم درحال اجرا است... آه حسرت از عمق دلم بلند مے شود... همان روزها بود ڪہ یحیے اعلام ڪرد ڪہ میخواهد برود.. ان روز چهره ے عموجواد و اذر دیدنے بود...و همینطور من ڪہ لقمہ ے شام دردهانم ماسید! همہ مات لبخند رضایتش بودیم.... همان دم بود ڪہ بہ احساس درونم ایمان اوردم! شڪم مبدل بہ یقین شد!!... او را دوست داشتم و دراین بحثے نبود!... موهایم را با یڪ تل عقب میدهم...موهایے بہ رنگ فندقے تیره... دیگر خبرے از ابشار طلایے نیست! خبرے از ربودن دلت نیست. اخر تویے نیستے ڪہ بخواهد دلت هم باشد...!! یادم مے اید یلدا ازسرمیز بلند شد و بہ اتاقش رفت و آذرهم دیگر لب بہ غذا نزد. چهارشنبه شب رسما مهمانے براے همه زهرشد... تواما چنان خبر اعزامت را دادے ڪہ گویے قراراست ڪت و شلوار دامادے تنت ڪنند!... من تنها بہ لبخندت خیره شدم... مات ... مثل یڪ عروسڪ چوبے دیگر حرڪت نڪردم.. نمیدانم ان لحظہ خودم راسرزنش ڪردم یانہ... ولے...دیگر مطمئن بودم ڪہ مهرت عجیب بہ جانم نشستہ!...توهمانے بودے ڪہ دستم راگرفتے و پروبالم دادے...همانے ڪہ علاقہ ام را بہ خوبے باور ڪرد و ناامیدے ام را شڪست!...
چطور مے شد تورادوست نداشت!!؟؟.... دستم رازیر چانہ میزنم و دراینہ دقیق میشوم... زیر چشمانم گود افتاده... هرروز برایم تمثیل یڪ سال است... اگر چنین باشد ...ازرفتن تو قرنهاست ڪہ میگذرد...
❀✿
بادستمال لبم راپاڪ و بہ چشمان یحیے زل میزنم.. امیددارم ڪہ شوخے اش گرفتہ یاحرفش بے مزه ترین جوڪ سال باشد. عموبہ طرفش خم مے شود و تشر میزند: اعزام شے؟! بااجازه ڪے؟!!...
سرش راپایین میندازد و لبش را بہ دندان میگیرد.اذر درحالیڪہ لبش از بغض میلرزد میگوید: یحیے مامان... چندباردیگہ میخواے مارو جون بہ لب ڪنے...عزیزم...قربون قدو بالات بشم... رفتے المان درستو تموم ڪردے ڪہ الان برے جنگ؟؟!
هوفے میڪند و با ملایمت جواب میدهد:مادرمن... این چہ حرفیہ! ڪلے دڪتر و مهندس میرن و شب و روز خاڪ و دود میخورن...من بااونا چہ فرقے دارم؟!
عمو_ هیچے! فقط عقل تو ڪلت نیست! یذره ام حرمت نگہ نمیدارے!..من باباتم راضے نیستم! پس بشین سرجات!...
یحیے_ ببین پدرم....اونجورے ڪہ فڪر میڪنے نیست! فقط...
عمو_ توگوش ڪن! من هیچ جورے فڪر نمیڪنم! ڪلا نمیخوام راجب این مسئله فڪ ڪنم!! الان جهاد واجب نیست...ڪسیم اعلام دفاع نڪرده و فریضہ الزامے نشده!...پس نطق نڪن!
و بعد بشقابش را ڪنار میزند و دستش را روے پیشانے اش میگذارد. یحیے دست دراز میڪند و بشقاب عمو را دوباره جلو میڪشد..
_ تروخدا یدیقہ گوش ڪنید... حتما نباید هلمون بدن ڪہ!...وقتے یہ مسلمون ازهرجاے دنیا طلب ڪمڪ میڪنہ...من باید برم! این گفتہ من نیست...امیرال....
عمو_ ببین اقاعلے ع رو سرمن اصلا! پسر! چرا نمیفهمے؟!! من رضایت نداشتہ باشم حتے نمیتونے حج برے...هروقت مردم پاشو برو ..اصلا برے شهید شے ان شاءالله!!!
اذر محڪم بہ صورتش میڪوبد
_ اے واے اقاجواد...نگو تروقران.... براش ڪلے ارزو دارم...
یحیے عصبے ازجا بلند مے شود و باصداے گرفتہ میگوید: پس این وسط ارزوے من چے میشہ؟!! من ڪارامو ڪردم...یمدت دیگہ هم بچہ ها میرن.... عمو ابروهاے پهنش درهم مے رود
_ این ینے شمارو بخیر مارو بہ سلامت. هان؟ ینے باے باے همگے...حرف مامان بابامم ڪشڪہ!..
یحیے_ نہ!... من بدون احازه شما تاحالا اب نخوردم... اینبار هرطور شده راضیتون میڪنم.... یڪعمر گوش دادم و وظیفم بود... یڪبار لطف ڪنید و گوش بدید!!...
بغضش را قورت میدهد و بہ اتاقش میرود... یسنا و یڪتا اذررا دلدارے میدهند و بعداز شام هم ڪنارعموجواد میشینند. همہ درسڪوت مشغول میشویم، یڪے میوه پوست میڪند و دیگرے بہ صفحہ ے تلویزیون خیره شده... همسران یسنا و یئتا بہ اتاق یحیے میروند...حدس میزنم میخواهند اورا راضے ڪنند...سردرنمے اورم. یڪ دفعہ چہ شد؟!...همة چیز ارام بود.. من تازه بہ بودنش عادت ڪرده ام! ... چادر رنگے ام را ڪمے جلو میڪشم و بہ ظرف میوه ام زل میزنم.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿
❀✿
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_چهارم
#بخش_دوم
❀✿
ازقبل بہ فڪر بوده!...یڪ دفعہ اے ڪہ نمے شود. یلدا باچشمهاے سرخ از اتاقش بیرون مے اید، روے مبل میشیند و بق میڪند. وابستگےاش بہ یحیے اخر ڪار دستش میدهد!! نیم ساعت نگذشتہ همسر یسنا از اتاق بیرون مے اید و بالبخندمقابل عمو مے ایستد. اذر گل از گلش میشڪفد و میپرسد: چے شد؟ راضے شد؟!
_ نہ!... ماراضے شدیم!.. اگر بره...چے میشہ؟!
عمو پوزخند میزند
_ بہ!...پسرتورو فرستادم اونو از خرشیطون پایین بیارید!
_ خرشیطون چیہ اقاجواد؟!... هرڪس رفت جنگ ڪہ شهید نشد! بزارید بره...براش دعاے سلامتے و عافیت ڪنید.
عمو_ قربونت !...لطف عالے زیاد!
و بعدسرش را باتاسف تڪان میدهد.
اذر ارام بہ پاے راستش میزند و مینالد ڪہ: بگو چرااین پسره هرڪیو بهش معرفے میڪنیم نہ و نو میاره !.... نگو توڪلش قرمہ بار گذاشتہ!... اے خدا!! خودت درستش ڪن!..
هردخترے رو نشونش دادیم اخم ڪرد و یہ ایراد روش گذاشت!...معلومہ! اقااصلا توخیال ازدواج نبوده!!..
بے اراده لبخند میزنم... دردوره اے ڪہ عموم...یاحداقل پسرانے ڪہ من دیده ام، فڪر و ذڪرشان دختر و نامحرم است.... یحیے آمالش را شهادت مینویسد!!... یاد لبخندش مےافتم...دلم ضعف میرود. ڪاش ازاتاق بیرون بیاید...دلم برایش تنگ شد!
قراراست دوروز دیگر بہ اصفهان برگردم. سہ هفته تعطیلات بہ دانشگاه خورده. مادرم زنگ زد و گفت ڪہ با اولین پرواز بہ خانہ بروم. یحیے هرروز ساعتها باعمو صحبت میڪرد. براے اذر گل میخرید و قربان صدقہ اش میرفت. دستش را میبوسید و التماس میڪرد. حس میڪردم ڪارش را سخت و راهش راتنگ ترمیڪند. اینطور دلبرے جدایے راسخت تر میڪند!..اخرسر بہ روحانے پایگاهشان متوسل شد تا با عمو صحبت ڪند.
هیچوقت نفهمیدیم ان مرد سالخوره و بانمڪ باعینڪ گرد و محاسنے چون برف درگوش عمو چہ سحرے خواند ڪہ یڪ شبه رضایت و اذر را دق داد!! غروب ان روزدیدنے بود...
❀✿
آذر روے مبل میفتد و بہ پایش میزند
_ اے واے...خدایا منو بڪش... ببین این مردم خام شد!!...اے خدا....اے واے...
یلدا ڪنارش میشیند و با شانہ هایش رامیمالد...
_ مامان حرص نخور اینقد...تروخدا...
اذراما مثل اب بهار اشڪ میریزد. یحیے گوشہ اے ایستاده و باناراحتے تنها تماشا میڪند. بہ اشپزخانہ مے روم و یڪ لیوان رااز اب شیر پر میڪنم ، چند حبہ قند داخلش میریزم و باقاشق دستہ بلند هم میزنم. باعجلہ بہ پذیرایے برمیگردم و لیوان را دم دهان اذر میگیرم. بادست پسش میزند و نالہ میڪند: این چیہ؟...اینو نمیخوام... بزارید بمیرم...
اے واے...
یلدا_ مامان جون تروخدا اروم باش تو!
یحیے دست بہ سینہ میشود و بہ من نگاه میڪند. درعمق چشمانش چیزے است ڪہ تنم را میلرزاند. شانہ بالا میندازد و مستاسل بہ چپ و راست سر تڪان میدهد. عمو دستے بہ سیبیل پرپشتش میڪشد و زیرلب لااللہ الا اللہ میگوید...
_ خانوم! این چہ ڪاریہ!!..ماشاءاللہ صاف صاف فلا جلوت وایساده!! چیزے نشده ڪہ...یڪم انصاف داشتہ باش زن!...
اذر مثل اسفند روے اتیش یڪ دفعہ ازجا میپرد
_ من؟! من انصاف داشته باشم یاتو؟! پسر بزرگ نڪردم ڪہ دستے دستے بدم بره!چرا نمیفهمے اقا!.. بہ قدو بالاش نگاه میڪنم حالم بدمیشہ!!..
و بعد بایقہ پیرهن گلدارش اشڪش راپاڪ میڪند
عمو_ دستے دستے ڪجابره!؟ اولا رفتنش ڪہ حتما باشهادت تموم نمیشہ...دوما همہ یروز میمیریم.. ممڪنہ خدایے نڪرده باهمین قدو بالا شب بخوابہ صبح پانشہ ها!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿
❀✿
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_چهارم
#بخش_سوم
❀✿
اذر دودستے بہ صورتش میڪوبد
_ میخواے سڪتم بدے اره؟؟!!... الهے دشمنش بمیره...خدا بگم چیڪارڪنه اون حاجے رو ...اومد و مغزتورم شست!!!
یحیے ارام شڪایت میڪند
_ ا!! مامان نگو دیگہ.. بہ اون بنده خدا چیڪار دارے؟!!
اذر انگشت اشاره اش را بالا مے اورد و بلند میگوید: یحیے!!! تو یڪے حرف نزن وگرنہ حسابت رو میرسم....
من و یحیے بے اراده میخندیم...
یحیے_ خب شهیدشم بهتره ها!
اذر دستش رااز دست یلدا بیرون میڪشد و همانطور ڪہ بہ سمت اتاقش میرود دادمیزند: نعخیییر...مث اینڪہ جمع شدید منو بڪشید!!!..ول ڪنم نیستید...
عمو جلوے خنده اش را میگیرد و میپرسد: حالا ڪجا میرے؟!
اذر بہ اتاقش میرود و بعداز چند لحظہ با چادرمشڪے اش بیرون مے اید
_میخوام برم هرڪار دوست دارید بڪنید!!..
باچشمهاے گرد ازروےمبل بلند مے شوم و با فاصلہ دوقدم ازیحیے مے ایستم.
یلدا بہ طرفش میدود و میگوید: مامان زشتہ بخدا! ڪجا میرم میرم میڪنے!! درو همسایہ ها چے میگن!!؟
_ بزار بگن!! بزار بفهمن قصد جونمو داشتید...
دلم برایش میسوزد.ازتہ دل گریہ میڪند.... زیرچشمے بہ یحیے نگاه میڪند... باید هم براے این پسر گریہ ڪرد...!! فرزند صالح براے پدر و مادر...همان جگرگوشہ است! نباشد...یڪ چیز لنگ میزند!.. یحیے متوجہ نگاهم میشود و لبخند میزند. استین هایش را تا ارنج بالا میدهد و بہ سمت اذر میرود
_ مامان قربونت برم ...نڪن سڪتہ میڪنے!...
اذر رو میگیرد
_ اگہ نگران سڪتہ ڪردن منے..پس نرو!...باشه مادر؟
و با عجز و التماس بہ چشمان پسرش زل میزند. قدش تاسینہ ے یحیے است... یحیے دستش را داخل موهایش فرو میبرد و گویے دل من را چنگ میزند..
_ فداے اشڪات بشم! ولے...بخدا نمیشہ نرم!...
_ پس منم میرم!
یحیے را ڪنار میزند ڪہ عمو دستش رامیگیرد و باملایمت میگوید: خانوم جان! ڪجا میخواے برے اصلا؟!
_ خونہ بابام!
هالہ ے لبخند چهره ے عمو را میپوشاند: ڪدوم بابا ؟! ... خدا پدرتو بیامرزه...یادت رفتہ دیگہ جفتمون بابا نداریم؟!
یڪ دفعہ اشڪهاے اذر خشڪ میشود و مثل میرغضب اخم میڪند...انقدر قیافہ اش خنده دار میشود ڪہ همہ پقے زیرخنده میزنیم...
چادرش رااز سرش در مے اورد و همان جا روے زمین باحرص میشیند.
_ خدایا یة بابا هم نداریم براے قهر بریم خونش!!... دودستش رابالا مے اورد و بہ سقف نگاه میڪند
_ ڪرمتو شڪر!!.... و بعد بہ یلدا چشم غره میرود: مرض! دختراینقد نمیخنده...اون اب قندو بیار قلبم وایساد!..
یحیے بلند میخندد ، سمت من مے ایدولیوان را ازدستم میگیرد و تشڪر میڪند.جلوے اذر زانو میزند و لیوان را جلوے دهانش میگیرد.اذر بالحنے مملو ازخشم و حرص میگوید: بدش من خودم دست دارم..
یحیے ولے یڪ دستش را پشت ڪمر اذر میگذارد و لیوان را بزور ڪج میڪند
_ قربون قهرڪردنت بشہ یحیے!....پیش مرگت شم! ...اصن شهید ناز ڪردنتم!
یڪ لحظہ جا میخورم...چہ الفاظے!! هیچ گاه گمان نمیڪردم یڪ پسر ریشوے عقب مانده...دوست داشتنے ترین موجود زندگے ام شود...
عقب مانده!
درست است!...از گناه عقب مانده...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_سی_و_چهارم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
مردای فامیل دوماد و اونایی به ریحانه محرم نبودن
با آرزوی خوشبختی براشون از خونه خارج شدن
ریحانه و شوهرشم مشغول امضا کردن بود
گفتم بیکار واینستم
نزدیک عروس و دوماد شدم و ازشون عکس گرفتم
بلاخره امضاهاشون به پایان رسید
ریحانه و روح الله و از جاشون بلند کردن
به روح الله گفتن شنل ریحانه و واسش باز کنه
شنلش و باز کرد و از سرش در آورد
دوباره همه دست زدن و رو سر ریحانه وشوهرش گل و نقل پاشیدن
بعد از اینکه حلقه زدن
بابای ریحانه رفت و بوسیدشون
بعدشم دستشونو تو دست هم گذاشت
بابا روح الله هم اومد بینشون ریحانه وبغل کرد و سرش و بوسید
روح الله هم بغل کرد
هر کدومشون ب ریحانه و شوهرش هدیه میدادن
داداش بزرگتر ریحانه ،علی به روح الله و ریحانه هدیه ای داد و بغلشون کرد
محمد رفت سمتشون
شیطنت خاصی تو چشماش بود
خواهرش و طولانیی تو بغلش گرفت ریحانه ام از چشماش مشخص بود به زور جلو اشکاش و گرفته بود
حسودیم شد بهشون و برای هزارمین بار دلم خواست برادر داشته باشم
محمد ریحانه و از خودش جدا کرد
از جیبش یه جعبه ای و در آورد
بازش کرد و از توش یه گردنبند بیرون آورد
دور گردن ریحانه بستش وپیشونیش و بوسید
یه انگشتر عقیقم به روح الله هدیه داد
ناراحت شدم وقتی یاد خلاء های زندگیم افتادم
من همیشه همه چی داشتم و بازم یه چیزی کم داشتم
سرم پایین بود و نگام ب دوربین تو دستم
که متوجه شدم ریحانه داره صدام میکنه
گیج سرم و اوردم بالا که دیدم همه نگاها رو منه
به خودم اومدم و خواستم دوربین وبیارم بالا که
یکی از دختر خاله های ریحانه که از همه بدتر نگاه میکرد بهم نزدیک شد
چادری بود ولی خیلی جلف
از اونایی ک داد میزدن ب زور چادر سرشون کردن
ارایش زیادی داشت و موهاشم مشخص بود
دوربین وبا یه لبخند مسخره از دستم کشید
با تعجب بهش نگاه کردم
رفت عقب
لنز دوربین و گرفت طرف ریحانه اینا و ازشون عکس گرفت
محمدد دوباره اخماش بهم گره خورد
ریحانه و روح الله ام سعی میکردن لبخند بزنن
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_سی_و_چهارم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
دوربین و که اورد پایین محمد سرش و خم کرد و ب ریحانه چیزی گفت
ک فهمیدم ریحانه گفت
+ من چیی بگممم؟ دوباره محمد یچیزی بهش گفت
ریحانه ام کلی سرخ و سفید شد و گفت
+فاطمه جون میشه یه باردیگه ازمون عکس بگیری ؟
فهمیدم که محمد مجبورش کرده اینو بگه ولی دلیلش و نمیدونستم
بیچاره ریحانه خیلی ترسیده بود
دختر خالش دوربین و انداخت بغلم و یه پوزخند کاملا محسوسم به محمد زد
محمد یه لبخند مرموز رو صورتش نشست
خواهر و شوهرخواهرشو بغل کرد و با لبخند ب لنز خیره شد
ازشون عکس گرفتم و دوربین و گذاشتم رو میز
رفتم و یه گوشه نشستم
محمد اینا هنوز بالا بودن که یهو صدای آهنگ بلند شد
همه باتعجب نگاه میکردن
همون دخترای فامیل ،جیغ کشیدن و با قر اومدن وسط
داداشای ریحانه و روح الله اخماشون رفت تو هم
علی دست محمد و گرفت و بهش گفت
+ولشون کن اینارو بیا بریم
محمد جواب داد
+ینی چی ولش کن حداقل صداشو کمتر کنن
همسایه ها اذیت میشن
با دیدن قیافه سرخ ریحانه رفتم کنارش نشستم
بهش گفتم
_چیشدههه عروس خانوم چرا انقدر ترسیدی؟
+میترسم دعوا شه فاطمه
_دعوا چرا
+ببین این دختر خاله های من با محمد مشکل دارن
_سرچی چرا؟
+سلما همون دختره که دوربین و ازت گرفت به قول خودش به محمدعلاقه داره بعد محمدخیلی ازش بدش میاد یه اتفاقایی افتاد بینشون که الان سر جنگ دارن باهم خواهراش یجورایی میخوان حرص داداشم ودر بیارن
نمیدونم چیکار کنم تو نمیشناسی محمدو یه چیزایی و نمیتونه طاقت بیاره
_هرچی باشه کاری نمیکنه که مراسمت بهم بریزه اینو مطمئن باش
+ خداکنهه
پدرریحانه اومد دم درو
+آقا محمد بیا پسرم کارت دارم
محمد ک تا الان تمام زورش و زده بود تا بره و باسلمااینا برخورد کنه
با حرف پدرش احتمالا بیخیال شد داشت میرفت بیرون ک وسط راه برگشت رفت طرف دستگاه بالبخند سیمش وکشید و گرفت تو بغلش
وقتی درمقابل نگاه متعجب همه داشت میرفت بیرون به ریحانه گفت
+ریحانه جون من اینومیبرم یخورده اختلاط کنم باش
صدای خنده جمع بلندشد
الان فقط خانوما بودن داخل
شالم و ازسرم در اوردم ورفتم کنار ریحانه
یه چندتاسلفی باهم گرفتیم
ایستادم کنارش
دوربین و دادب یکی از فامیلاشونو گفت ازمون عکس بگیره
عکسامونوکه گرفتیم نشستیم و گرم صحبت شدیم
ریحانه ام دیگه استرس نداشت وهمش در حال خندیدن بود
یکی از خانومای فامیلشون یه قابلمه برداشت وبا ریتم روش ضربه میزد
بزور ریحانه رو بلندکردن
دورش چرخیدن و اوناییم که میتونستن با اون ریتم تند برقصن رقصیدن
البته همش واسه خنده بود
یه ساعت دیگه که گذشت به ردیف نشستیم تا آقایون شام و بیارن
چند نفر اومدن تو
و بقیه بیرون دم درکمک میکردن
محمدم پشت درسینی هارو میداد دستشون
چون جمعیت زیاد نبود زودکار پذیرایی تموم شد
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سی_و_چهارم
*ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب*
_ ﻫﻮﻡ؟
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ :ﻫﻮﻡ ﻭ ..… ﺑﯽ ﺍﺩﺏ ﺑﮕﻮ ﺟﻮﻧﻢ .
_ ﯾﺎﺳﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭﯾﺎ . ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﯼ ﺁﺩﻣﻮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩﯼ ﺗﻮﻗﻊ ﺟﻮﻧﻢ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯼ؟
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ : ﺍﺯ ﮐﯽ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺳﺎﻋﺖ یازده و نیم صبحه ﺯﻭﺩﻩ؟ ﺯﻭﺩ ﺣﺎﺿﺮﺷﻮ ﺑﯿﺎم ﺩنبالت ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
_ ﮐﺠﺎ؟
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ :ﭘﻨﺞ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺎﺿﺮﯾﺎ . ﺑﺎﯼ
ﻭﺍﯼ . ﺍﮔﻪ ﺍﻻﻥ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺑﺮﻡ ﮐﻪ ﻣﺴﺨﺮﻡ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ . ﺍﮔﺮﻡ ﻧﺮﻡ ﮐﻪ ..…
ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺑﺰﺍﺭ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﻨﻦ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺗﯿﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺁﺩﻣﺎﯼ ﻫﻮﺱ ﺑﺎﺯﻩ . ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ارزه ﮐﻨﻢ ﺑﺰﺍﺭﻡ ﻫﻤﻪ ﺣﺴﺮﺕ ﺩﯾﺪﻥ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ . ﻓﻘﻂ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻌﺪﺍ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﭼﻨﺪ ﺩﺳﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻭ ﺷﺎﻝ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻢ .
ﺳﺮﯾﻊ ﺩﺳﺖ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﻤﻮ ﺷﺴﺘﻢ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯾﻢ ﺭﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﻡ ﺩﺭ . ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺠﻤﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺗﺮﻣﺰ ﮐﺮﺩ .
ﻧﺠﻤﻪ : ﺍﯾﻦ ﭼﯿﻪ؟
_ ﭼﯽ؟
ﻧﺠﻤﻪ : ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﯼ؟
_ ﺗﻮ شهر ﺷﻤﺎ آﺩﻡ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎﺣﺠﺎﺏ ﻣﯿﺸﻪ؟
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ :ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﭽﻪ ﺑﺴﯿﺠﯿﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎﺣﺠﺎﺏ ﺷﺪﻩ .
_ ﺑﺒﻨﺪ ﺑﺎﺑﺎ . ﺣﺎﻻ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺑﻮﺩﻩ ؟
ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺧﺐ ﺣﺎﻻ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻥ ﺑﯿﺎ ﺑﺎﻻ .
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﺟﻠﻮ ﻭ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﻫﻤﺸﻮﻥ ﺷﺎﻻﺷﻮﻥ ﮐﻼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﺩﺍﺷﺘﻦ . ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺗﯿﭗ ﻗﺒﻠﯽ ﺧﻮﺩﻡ . ﻧﺸﺴﺘﻢ ﭘﯿﺶ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﻧﺠﻤﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ .
ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺧﺐ ﺣﺎﻻ ﺑﺘﻌﺮﯾﻒ .
_ ﭼﯿﺮﻭ؟
ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﻗﻀﯿﻪ ﺑﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺷﺪﻧﺘﻮ ﺩﯾﮕﻪ .
_ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺍﻣﻨﯿﺘﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮﻩ . ﺩﯾﮕﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﺑﻬﻢ ﺗﯿﮑﻪ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻥ ، ﺑﻌﺪﺷﻢ ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺣﺮﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ؟
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ :ﺍﯾﻨﺎ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯿﻪ ﻧﻪ؟
_ آﺭﻩ . ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻧﻪ . ﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺩﺭﺳﺘﻪ . ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺑﻪ ﺣﺠﺎﺏ ﺩﻗﺖ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎﺯﻩ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﯾﻦ ، ﻧﺪﯾﺪﯼ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ ﻫﻢ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻣﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺑﻬﻤﻮﻥ ﺗﯿﮑﻪ ﺑﻨﺪﺍﺯﻥ .
ﻧﺠﻤﻪ : ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﻬﻤﻪ؟
_ ﻧﻪ ﻭﻟﯽ ﻧﺠﻤﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﺎﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﺗﺸﻨﻪ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻮﺩﻧﻪ . ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﺍﺻﻼ ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﮔﺸﺖ ﺑﻮﺩﻥ ، ﺣﺎﻻ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻣﻦ ﻫﯿﭽﯽ ، ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺧﻮﺩﺗﻮﻧﻮ ﭼﯿﺠﻮﺭﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﺪ ﺑﺪﯾﺪ؟ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﺴﺎﺱ ﻣﻦ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ .
ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﻓﻌﻼ
ﻧﺠﻤﻪ : ﻣﻮﺍﻓﻘﻢ
ﻧﺠﻤﻪ : ﺧﺐ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﭙﺮﯾﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ .
ﻭﺍﺍﯼ ﻋﺎﺷﻖ ﭘﺎﺭﮎ ﺁﺏ ﻭ ﺁﺗﺶ ﺑﻮﺩﻡ . ﻭﻗﺘﯽ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﯾﮑﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻓﻢ ﺩﻗﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﻘﯿﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﻧﮓ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﭘﺮ ﺷﻬﻮﺕ ﻭ ﭼﺸﻤﮏ ﻫﺎ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ . ﯾﻪ ﺣﺲ ﺧﺎﺻﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﺯﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩ .…
ﻧﺠﻤﻪ :ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺸﯿﻨﯿﻢ ﺭﻭ ﺍﻭﻥ ﺻﻨﺪﻟﯿﺎ
_ ﺑﺮﯾﻢ
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ :ﺗﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﭘﺸﺖ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭﺍﯾﺴﺎ .
_ عه . ﯾﻪ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﻋﮑﺲ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﺪ ﭘﺎﺷﯿﻦ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺎﺑﺎ . ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ .
ﺷﻘﺎﯾﻖ :ﺿﺪﺣﺎﻝ . ﭼﺘﻪ ﺗﻮ؟ ﺗﺎﺯﻩ ﺩﻭﺳﺎﻋﺖ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ .
_ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎ . ﻫﯽ ﻋﮑﺲ ﻋﮑﺲ ﻋﮑﺲ .
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ : ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ .
ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﮔﻮﺷﯽ ﻣﺘﻮﻗﻔﻢ ﮐﺮﺩ .
ﺩﯾﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﺷﯽ؛ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ؛ ﻭﻟﯽ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﻭ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﻟﺐ ﻫﺎﻡ ﮐﺮﺩ .
_ ﺟﻮﻧﻢ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ . ﺧﻮﺑﯽ؟؟؟
_ ﻣﺮﺳﯽ ﺗﻮ ﺧﻮﺑﯽ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻓﺪﺍﺕ ﺷﻢ . ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯿﺖ .
زینب ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺮﻡ ﮐﻼﺱ ، ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﯿﺎﯼ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ؟
_ ﮐﻼﺱ ﭼﯽ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺑﺒﯿﻦ ﺣﻠﻘﻪ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﺑﺴﯿﺠﻪ . ﮐﻼﺱ ﺧﻮﺑﯿﻪ .
_ ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ . ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ . ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪﺍ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﻫﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯿﺰﺍﺭﯾﻢ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﭘﺎﺭﮐﯽ ﺟﺎﯾﯽ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺑﺎﺷﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ . ﻓﻌﻼ .…
_ ﺑﺎﯼ
_ ﯾﺎﻋﻠﯽ …
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓