💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_شـصت_و_شـشم
✍یاد قول و قرارهایی می افتم که به خودم داده بودم.اینکه برگردم اما درد اضافه ی زندگی پدرم نباشم.چیزی نمی گویم اما او حرف می زند:
_جات خیلی خالی بود،از درس و دانشگاهت راضی هستی؟خوابگاه خوبه؟بخدا چندبار تماس گرفتم اما انگار حواست نبود جوابم رو ندادی.
چیزی برای گفتن ندارم وقتی با دست خودم تماس هایش را ریجکت می کردم!لباس هایم را از چمدان بیرون می ریزم بذارشون توی سبد تا بشورم.لاغرتر شدی انگار آب و هوای تهران بهت نساخته.خورد و خوراکت خوب نبوده حتماکلافه نشده ام،برعکس...
خوشحالم که برای کسی مهم هستم.می دانم که چه وقت هایی احساسش واقعیست.من در تمام این سال ها چه خوبی در حقش کرده بودم؟چرا توقع داشتم فقط او مهربان و ازخود گذشته باشد؟خودش می آید و همانطور که باحوصله لباس های مچاله شده ام را جمع می کند می گوید:ناهار برات قرمه سبزی گذاشتم.پوریااز صبح ده بار می خواسته بیاد بیدارت کنه نذاشتم،گفتم یکم استراحت کنی.تا بری یه دوش بگیری و بیای سفره رو انداختم دست خالی اش را به زانو می زند و با یاعلی گفتن بلند می شود.چهره اش را درهم می کشد.می پرسم:پات بهتر نشده؟
لبخند می زند انگار از اینکه سکوتم را شکسته ام ذوق کرده،یا شاید هم از توجهی که به دردش کردم!
_خوب میشه
+دکتر نرفتی؟
_میگه عمل
+خب عمل کن
_نمیشه که
+چرا؟می ترسی ؟
_نه عزیزم.ولی آخه بابات و داداشت رو به کی بسپارم اگه قرار باشه ده روز یه گوشه بخوابم؟
از حرف های جدیدی که از زهرا خانوم یاد گرفته ام استفاده می کنم:
+خدای اونام بزرگه
می فهمم که کمی تعجب کرده.کمی من و من می کند و می پرسد:
_راستی،می خوای برگردی باز؟
چه سوال سختی!و چه جواب هایی که برایش آماده نکرده ام...
+نمیشه همینجا پیش خودمون درس بخونی؟بخدا من اندازه ی پوریا دوستت دارم.وقتی رفتی تحمل اومدن تو این اتاق رو نداشتم.خونه باید دختر داشته باشه هم بابات به بودنت نیاز داره هم داداشت و هم ...
سری تکان می دهد.بلند می شوم و لباس ها را از دستش می گیرم.
_باید فکر کنم،الان نمی دونم
+خیره ان شاالله حالا چرا اینا رو گرفتی از من؟
_خودم می ریزم تو ماشین.میشه ناهار زودتر بخوریم؟دلم رفت با این عطر و بو
می خندد و بغلم می کند.زهرا خانم می گفت"مگه زن بابای خوب با مادر آدم فرق می کنه؟اونم کسی که از بچگی زحمتت رو کشیده"
شاید بتوانم جایی در دلم برایش باز کنم. دوست دارم شبیه خانواده حاج رضا باشم،بخشنده و با محبت.آرامش نصیبم می شد حتما..
سر سفره لاله از مراسم دیشب می پرسد.افسانه خیلی محتاط می گوید:
+والا فعلا هیچی معلوم نیست
_چرا؟
+بهزاد بهونه میاره
لاله با آرنج به پهلویم ضربه می زند و از پشت عینک چشم هایش را لوچ می کند. و بعد می گوید:
_خب شاید از دختره خوشش نمیاد زندایی!پوریا اون زیتون رو بده
+آخه جلسه اول گفته بود خوبه
_اگه قسمت هم باشن حتما
جور میشه
+هرچی خدا بخواد
و من به این فکر می کنم که چقدر بهزاد مهم شده!
دو روز از آمدنم گذشته و دلم مثل پارچه ی نخ کش شده هنوز بند خانه ی حاج رضاست.امروز عقدکنان فرشته است، یعنی شهاب هرجایی بوده حتما برگشته و برای جشن حضور دارد.
کاش می دانستم از نبودن من خوشحال شده یا ناراحت؟شاید هم به قول لاله حتی متوجه نبودنم نشود!همه چیز را از سیر تا پیاز برای لاله گفته ام.
از خوبی های فرشته گرفته تا اخم شهاب و کنجکاوی های عمه اش
کاش دیرتر به مشهد آمده بودم.کاش حداقل امروز را تهران مانده بودم اما نه! حتما بودنم دردسر بود برای زهرا خانوم سوگند ،دوستم بعد از مدت ها پیام داده "سلام چطوری بی معرفت؟رفتی تهرون حاجی حاجی مکه؟بابا ما باید از در و همسایتون بفهمیم برگشتی؟پاشو بعدازظهر بیا بریم پارک.تعریف کن ببینیم چه خبرا"
بهتر از توی خانه نشستن است!
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹
#رمان_حورا
#قسمت_شصت_و_ششم
تا دو روز در اتاقش تنها بود. زن دایی اش در بیمارستان بود اما به حورا حتی سر هم نمی زد. برای حورا عادی بود و مشکلی با این مسئله نداشت.
فقط تنهایی آزارش می داد. کاش امیر مهدی می فهمید و به ملاقاتش می آمد.
کسی در سرش گفت: به چه دلیل باید به ملاقاتت بیاد؟ مگه با تو چه نسبتی داره؟ یک جمله گفته اونم نه کامل.. اونوقت توقع داری بیاد برات کمپوتم بیاره؟
بالاخره آن دو روز نحس تمام شد و حورا مرخص شد اما مهرزاد را ندید. آقا رضا به دنبالش آمد و او را به خانه برد. به محض این که پایش را درون خانه گذاشت مارال به سمت او دوید و به او کمک کرد به اتاقش برود.
با عصا راه می رفت و برایش سخت بود راه رفتن. دکتر گفته بود یک ماه باید پایش درون گچ باشد. گردنش هم هنوز آتل داشت و نمی توانست تکان بخورد.
مارال، حورا را به اتاقش برد و روی تخت او را خواباند.
_ ببخشید نیومدم بیمارستان نتونستم بیام.
حورا فهمید که مادرش اجازه نداده او به ملاقاتش بیاید برای همین گفت: اشکالی نداره عزیزم. مهم نیست. تو خوبی؟ درسات چطوره؟
_ خوبم ممنون. درسامم هی بدک نیست. راستش حورا جون من از روی کتاب آشپزی برات سوپ درست کردم برم بیارم بخوری جون بگیری. فقط ببخشید اگه بدمزه بود.
_ الهی فدای دست و پنجه ات بشم من عزیزم ممنون چرا زحمت کشیدی؟ بزو بیار که حسابی گشنمه.
مارال با ذوق سوپ را آورد و حورا با اشتیاق خورد. از دختری۱۰ساله همچین غذایی بعید بود. خیلی از مارال تشکر کرد و به زور مجبور شد بخوابد..
***
_رضا از مهرزاد خبر نداری؟
_ چیه نگرانشی؟ زده صورتتو داغون کرده بازم دنبالشی. ول کن دیگه بکن از این دختره. من که میدونم بخاطر اونه که کتک خوردی. به من که نمیتونی دروغ بگی.
امیر مهدی دستی به صورتش کشید و گفت: بی خیال رضا. مهرزادو پیدا کن نگرانم. لااقل از هدی خانم بپرس چه خبر شده که دو سه روزه دانشگاه نیومده؟
_ امارشو داریا. باشه میرم ازشون میپرسم هرچند جواب قطعی به ما نداده.
_ ان شالله میده. فقط خبرش با تو.
امیر رضا سوئیچ ماشینش را برداشت و راه افتاد سمت دانشگاه هدی.
او را پیدا کرد و احوال حورا را جویا شد. تا فهمید که او در بیمارستان بستری است، شکه شد و ماند که به برادرش چه بگوید!
کمی با هدی حرف زد و سپس راهی مغازه شد.
در راه فقط به فکر این بود که چگونه به امیر مهدی بگوید که دخترک رویاهایش در بیمارستان بوده و تصادف بدی کرده.
به مغازه که رسید، امیر مهدی دوید طرفش و گفت:چی..چیشد؟
_هیچی..راستش مهرزاد و حورا سه روز پیش تصادف کردند و بستری بیمارستان بودند.
امیرمهدی جا خورد و عقب عقب رفت. حورا.. دخترک معصوم رویاهایش.. دختر دوست داشتنی قلبش.. بیمارستان بوده و او خبر نداشته.
چقدر دوست داشت به دیدنش برود ولی می دانست مهرزاد او را بیرون می کند. کاش لااقل شماره اش را داشت تا با او تماس بگیرد و از حالش با خبر شود.
#نویسنده_زهرا_بانو
🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_شصت_و_ششم
❈◉🍁🌹
مامان اصلا حواسم نبود زینب که گفت محسن رفته سوریه چجوری باهاش حرف بزنم ☹️☹️☹️☹️
خب فرزانه یه کاری کن الان یه زنگ بزن به خونه عموت اینا ازشون شماره تماس بگیر..
ولی مامان شرایط اونجا جوریه که فکرنکنم شماره تماسی داشته باشن ...
حق باتوعه دخترم پس 🤔🤔🤔 چیکار کنیم ؟.
رفتیم تو فکر بلکه یه راهی پیدا کنیم من بتونم با محسن حرف بزنم ...
مامان ـ اهاااان فرزانه فهمیدم
الان زنگ بزن هرکس گوشی رو برداشت بگو با محسن کار مهمی داری اگه شماره تماس نبود سفارش کن هر وقت بهشون زنگ زد به محسن بگن با تو تماس بگیره
اینجوری بهتر نیست دخترم ...
اره خیلی خوبه ...
گوشی رو برداشتمو زنگ زدم
بعده سلام علیک و خوش و بش، به زن عمو حرفامو زدم و
سفارش کردم .
زن عمو خیلی دوست داشت محسنم زود سروسامون بده
اون روز بعد از ظهر که عمو از سرکار برگشت زن عمو بعد از جمع کردن سفره ناهار یه استکان چایی برای عمو ریخت و رفت نشست کنارش ...
بفرمایید اقا اینم از چایی...
دستت درد نکنه خانم همیشه بعد ناهار یه چایی تازه دم میچسبه ...
نوش جونت...
ناصر میخوام درباره ی یه موضوعی باهات حرف بزنمو مشورت بگیرم
عمو همینطور که داشت چاییش و میخورد گفت: چه موضوعی ؟؟
بفرما گوش میدم ...
ناصر دیگه وقتشه برای محسن استین بالا بزنیم یه دختر خوبم براش زیر نظر دارم ..😊😊😊
عمو ـ لیلا من حرفی ندارم هر طور که خودت صلاح میدونی اما نظر محسنم باید بپرسی شاید به خاطر ماموریتش قبول نکنه...
اون با من اقا ناصر خودم باهاش حرف میزنم راضیش میکنم ...
عمو با خنده گفت : لیلا خانم ریش و قیچی همیشه دست شما زناست خودتون بهتر میدونید تو اینجور کارا همه کاره شمایید 😄😄😄😄
حالا کی هست این دختر که براش زیر نظر داری؟؟؟
غریبه نیست اشناست اگه بدونی صد در صد چشم بسته قبولش میکنی
هرچی از نجابت و کمالات این دختر بگم کم گفتم ...خانواده شم که حرف ندارن کاملا بی نقصن ...
لیلا خانم نمیخوای بگی کیه ؟؟؟
اون دختر گل زینبه!!
دختر احمد اقا خواهر شوهر فرزانه خودمون..😊😊😊
خانم به به!! به این انتخاب،
عالیه😊
فقط مونده نظر محسن ...
تقریبا ۳ـ۴ روز از این قضیه گذشت تا محسن خودش زنگ زد به زن عمو
الو سلام مامان ، چطوری ؟؟.
بابام خوبه ؟داداش کوچولوم چیکار میکنه؟؟
سلام عزیز دل مادر، همه خوبیم
تو چطوری پسرم ؟؟
شکر خدا منم خوبم با دعاهای شما
محسن جان کی قراره بیای ؟؟.
راستش زنگ زدم بگم ان شاالله تا ۲ ـ ۳ روزه دیگه بر میگردم
چقدر خوب پسرم زودتر بیا که کلی باهات کاردارم . باشه مامان جان اگه کاری نداری من خداخافظی کنم
نه پسرم فقط مراقب خودت باش
چشم مامان به بابا و همه سلام برسون ...
محسن ... محسن ... صبر کن قطع نکن ....
جانم چی شده مامان ؟؟.
پسرم داشت یادم میرفت فرزانه چند روز پیش زنگ زده بود ازم خواست که بهت بگم باهاش تماس بگیری کار مهمی داشت .
باشه مامان زنگ میزنم
فعلا دیگه نمیتونم حرف بزنم فرمانده صدام میزنه خداخافظ
به سلامت پسرم ....
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شـصـت_و_شـشـم
✍و انتظار دزدیده شدن حسام یعنی من رو هم داشتیم تلخی تمام آن لحظات دوباره در کامم زنده شد نترسیدین جفتمونو بکشن دستی به محاسنش کشید و قاطع جوابم را داد نه امکان نداشت حداقل تا وقتی که به رابط برسن اونا فکر میکردن که منو دانیال اسم اون رابط رو میدونم پس زنده موندنمون، حکم الماس رو براشون داشت
و اصلا اونا تا رسیدن ارنست جرات تصمیم گیری برایِ مرگ و زندگیمونو نداشتن چهره ی غرق در خونش دوباره در ذهنم تداعی شد و زیر لب نجوا کردم که چیزی تا کشته شدنت نمانده بود ای شوریده سر و باز پرسیدم، از نحوه ی نجات و زنده ماندمان نفسی عمیق کشید خب با ورود عثمان و صوفی به ایران، بچه ها اونا رو زیر نظر داشتن و محل استقرارشونو شناسایی کرده بودن در ضمن علاوه بر اون ردیابهایی که لو رفت یه ردیاب کوچیک هم زیر پوست دستم جاساز شده بود
که در صورت انتقالم به یه مکان دیگه، با فعال کردنش بتونن پیدام کنن
شما هم که به محض دزدیده شدن توسط همکارا زیر نظر بودین
بعدشم که با ورود ارنست به فرودگاه و تماسش مبنی بر رسیدن، بچه ها دستگیرش کردن
و همه چی به خیرو خوشی تموم شد
راست میگفت اگر او و دوستانش نبودند اما عثمان وجود عثمان نگرانیم را بیشتر میکرد او تا زهرش را نمیریخت دست از سر زندگی هیچکدام مان برنمیداشت
با صدایی تحلیل رفته، از هراسم گفتم اما عثمان اون ولمون نمیکنه
خندید واسه همین بچه های ما هم ولش نکردن دیگه دو روز پیش لب مرز گیرش انداختن نفسی راحت کشیدم حالا مطمئن بودم که دیگر عثمان نمیتواند قبل از سرطان جانم را بگیرد دانیال کجاست کی میتونم ببینمش میخوام قبل از مردن یه بار دیگه برادرمو ببینم نفسش عمیق شد مرگ دست منو شما نیست پس تا هستین به بودن فکر کنید دانیال هم سوریه ست. داره به بچه ای حزب الله لبنان کمک میکنه نگران نباشین زود میاد خیلی زود
ترسیدم سوریه یعنی فرستادینش که بجنگه حزب الله لبنان چه ربطی به سوریه داره؟
لبخندش شیرین شد بله بجنگه اما ما نفرستادیمش خودش آبا و اجدادمونو آورد جلو چشممون که که بفرستینم برم
بچه های حزب الله واسه کمک به سوریه، نیروهاشونو اونجا مستقر کردن دانیالم که یه نخبه ی کامپیوتریه رفته پیش بچه های حزب الله داره روی مخِ نداشته ی داعشی ها، سرسره بازی میکنه. البته با تفنگ و اسلحه نه با ابزار کار خودش.. کامپیوتر
دانیال هم رنگِ حسام و دوستانش را گرفته بود انگار خوبی میانِ این جماعت مرضی مُسری بود
به جوانِ سر به زیر رو به رویم خیره شدم همان که زمانی کینه، تیز میکردم محضه یکبار دیدنش و خونی که قرار بر ریختنش داشتم، به جرمِ مسلمانیش اما مدیونم کرده بود به خودش جانم را، برادرم را، زندگیم را، آرامشم را، خدایی که “نبود” و حالا یقین شد “بودنش” و احیایِ حسی کفن پیچ شده به نام دوست داشتن انگار از گورِ بی احساسی به رستاخیزِ مسلمانی، مسلمان زاده بپاخاستم و امروز یوم الحسرتی پیش از قیامت بود خواستن و نداشتن
این حسامِ امیر مهدی نام، گمشده هایِ زندگیم را پیدا کرد این مسلمانِ شجاع و مهربان، تمام نداشته هایِ دفن شده ی زندگیم را تبدیل به داشته کرد
اینجا ایران بود سرزمینی که خدا را با دستانِ اسلامی اش به آغوشم پرت کرد
اینجا ایران بود جایی که مسلمانانش نه از فرط ترس، سر خم میکردند از وجه وحشی گری، گریبان میدریدند
اینجا ایران بود سرزمینی پر از حسام هایِ مسلمان..
در تفکراتم غوطه ور بودم ناگهان به سختی از جایش بلند شد خیلی خسته شدین استراحت کنید من دیگه میرم اتاقم احتمالا امروز مرخص میشم اما قبل رفتن میام بهتون سرمیزنم.
چشمانش خسته بود شک نداشتم، هر چند که چشم دوختن هایش به زمین، فرصتِ تماشایِ خونِ نشسته در سفیدیِ چشمانش را نمیداد راستی پنجره ی نگاهش چه رنگی بود؟
از رفتن گفتن و ظرفِ دلم ترک برداشت یعنی دیگر نمیدیدمش
نا خواسته آرزو کردم که ای کاش باز هم عثمانی بود و زنی صوفی نام تا به اجبارِ قول و وظیفه اش، حسِ بودنش را دریغ نمیکرد به سمت در رفت با همان قدِ بلند و هیکل مردانه اش که حتی در لباسِ بیمارستان هم ورزیده گی اش نمایان بود آرام صدایش زدم دیگه برام قرآن نمیخوونید برگشت هر وقت دستور بفرمایید، اطاعت امر میشه مردی که تمام شب را بالای سرم بیدار بود، حق داشت که از وجودِ پر آزارم به قصد استراحت گریزان باشد
آن روز ظهر یه بار دیگر به دیدن آمد
دیداری که میدانستم حکم مرخصی اش را صادر میکند ملاقاتی که از احتمالِ آخرین بودنش، دلم مشت شد درِ کفِ سینه ام..
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شـصـت_و_شـشـم
✍نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... یا اگه درسته تا چه حد درسته اما این تنها فکری بود که به ذهنم می رسید سیستم رو خریدم و با سعید رفتیم دنبال ارتقای کارت گرافیک و ...
تقریبا کل پولی رو که از 2 تا شاگرد اولم ... موسسه پیش پیش بهم داده بود رفت ... ولی ارزشش رو داشت اصلا فکر نمی کردم اینقدر خوشحال بشه حتی اگر هیچ فایده دیگه ای نداشت این یه قدم بود و اهداف بزرگ گاه با قدم های ساده و کوچک به نتیجه می رسه ...
رفیق هاش رو می آورد ... منم تا جایی که می شد چیزی می خریدم غذا رو هم مهمون خودم یا از بیرون چیزی می گرفتم ... یا یه چیز ساده دور همی درست می کردم
سعی می کردم تا جایی که بشه مال و پول اونها از گلوی سعید پایین نره چیزی به روی خودم نمی آوردم ولی از درون داغون بودم
نماز مغرب تموم شده بود که سعید با عجله اومد توی اتاق مامان
مهران ... کامران بدجور زرد کرده
سرم رو آوردم بالا ...
واسه چی؟ هیچی اون روز برگشت گفت باغ، پارتی مختلط داشتن و بساطِ الان که دید داشتی وضو می گرفتی بد رقم بریده ...
دوباره سرم رو انداختم پایین چشم روی تسبیح و مهرم ... و سعی می کردم آرامشم رو حفظ کنم ...
خیلی ها قپی خیلی چیزها رو میان فکر می کنن خالی بندی ها به ژست و کلاس مردونه شون اضافه می کنه ولی بیشترش الکیه ... چون مد شده این چیزها باکلاس باشه میگن ولی طبل تو خیالین حتی ممکنه یه کاری رو خودشون نکنن ولی بقیه رو تحریک کنن که انجام بدن خیلی چیزها رو باید نشنیده گرفت ...
سعید از در رفت بیرون من با چشم های پر اشک، سجده نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه توی دلم آتشی به پا بود که تمام وجودم رو آتش می زد ...
- خدایا ... به دادم برس احدی رو ندارم که دستم رو بگیره کمکم کن بهم بگو کارم درسته بگو دارم جاده رو درست میرم
رفقاش که داشتن می رفتن ... کامران با ترس اومد سمتم... و در حالی که خنده های الکی می کرد و مثلا خیلی رو خودش مسلط بود سر حرف رو باز کرد راستی آقا مهران حرف هایی که اون روز می زدم همه اش چرت بود همین جوری دور هم یه چیزی می گفتیم چند لحظه مکث کردم ...
شما هم عین داداش خودم حرفت پیش ما امانته چه چرت چه راست
یکم هاج و واج به من و سعید نگاه کرد خداحافظی کرد و رفت سعید رفت تو من چند دقیقه روی پله های سرد راه پله نشستم شاید وجود آتش گرفته ام کمی آرام تر بشه
تمام شب خوابم نبرد ... از فشار افکار روز به بی خوابی های مکرر شبانه هم گرفتار شده بودم از این پهلو به اون پهلو بیشترین زجر و دردی که اون ایام توی وجودم بود فقط یه سوال بود سوالی که به مرور، هر چه بیشتر تمام ذهنم رو خودش مشغول می کرد
- خدایا ... دارم درست میرم یا غلط؟ من به رضای تو راضیم تو هم از عمل من راضی هستی؟
بعد از نماز صبح ... برگشتم توی رختخواب ... با یه دنیا شرمندگی از نمازی که با خستگی و خواب آلودگی خونده بودم تا اینکه بالاخره خوابم برد
سید عظیم الشأن و بزرگواری مهمان منزل ما بودند تکیه داده به پشتی رو به روشون رحل قرآن رفتم و با ادب دو زانو روی زمین، مقابل ایشون نشستم
قرآن رو باز کردند و استخاره با قرآن رو بهم یاد دادند
سرم رو پایین انداختم
من علم قرآن ندارم و هیچی نمی دونم
علم و هدایت از جانب خداست
جمله تمام نشده از خواب پریدم همین طور نشسته صحنه های خواب جلوی چشمم حرکت می کرد دل توی دلم نبود
دانشگاه، کلاس داشتم اما ذهن آشفته ام بهم اجازه رفتن نمی داد رفتم حرم مستقیم دفتر سوالات شرعی
حاج آقا ... چطور با قرآن استخاره می کنن؟ می خواستم تمام آدابش رو بدونم
باورم نمی شد داشت کلمه به کلمه سخنان سید رو تکرار می کرد
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_شصت_و_ششم
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻱ ﺗﻖ ﺗﻖ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﻧﻴﻤﻪ ﺑﺎﺯ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻴﺨﻴﺎﻝ ﻣﻴﺒﻨﺪﻡ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﭘﺎﺷﻮ ﺑﺒﻴﻨﻢ . ﺧﺠﺎﻟﺘﻢ ﻧﻤﻴﻜﺸﻪ .
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻴﺨﻴﺎﻝ ﺗﻮﺭﻭﺧﺪﺍ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﭘﺎﺷﻮ ﭘﺎﺷﻮ . ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﺮﯾﻦ ﻣﺤﺮﻡ ﺑﺸﯿﻨﺎ .
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺯ ﺟﺎ ﻣﯿﭙﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺠﻮﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ ، ﺳﺎﻋﺖ ۱۱ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺩﻡ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺎﺷﻢ، ﻫﻤﻮﻥ ﻣﺴﺠﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻮﺳﺴﻪ . ﻫﻤﻮﻥ ﺩﯾﺸﺐ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﺤﺮﻡ ﺑﺸﯿﻢ ﭼﻮﻥ ﻫﺮﺩﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﻋﻘﺪﻣﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﻮﻻﻡ ﻋﻠﯽ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﺑﺎﺷﻪ، ﻭﺍﯼ ﺍﻻﻥ ﺳﺎﻋﺖ ۱۰/۴۵ ﻫﺴﺘﺶ ؛ ﺗﺎ ﻣﺴﺠﺪ ﺣﺪﻭﺩ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺭﺍﻫﻪ . ﻭﺍﯼ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺳﻮﺗﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﭘﯿﺸﻪ .
ﺳﺮﯾﻊ ﺣﺎﺿﺮﻣﯿﺸﻢ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﻮﻓﺘﯿﻢ ﺳﻤﺖ ﻣﺴﺠﺪ ، ﺳﺎﻋﺖ ۱۱:۱۰ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻣﯿﺮﺳﯿﻢ . ﭼﺸﻤﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻭ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻣﯿﻮﻓﺘﻪ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯿﺸﻢ . ﺑﯿﺎ ﺩوﺭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺴﺮ آﯾﻨﺪﻩ ﺿﺎﯾﻊ ﺑﺸﻢ .
_ ﺳﻼﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺟﻮﺍﺑﻢ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﻩ ﻭ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺮﻭﯾﯽ ﺟﻮﺍﺑﻢ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﻩ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺩﯾﺮ ﺷﺪ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﺷﻤﻨﺘﻮﻥ . ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻫﻢ ﻫﻨﻮﺯ نیومدن.
ﺗﺎﺯﻩ ﻓﺮﺻﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﻪ ﺗﯿﭙﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻢ، ﯾﻪ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﮐﺘﻮﻥ ﻣﺸﮑﯽ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺑﻠﻮﺯ ﺳﻔﯿﺪ، ﺧﻮﺷﺘﯿﭗ ﻭ ﺩﺭ ﻋﯿﻦ ﺣﺎﻝ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺕ ﮐﺎﻣﻞ . ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺶ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ، ﺗﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻧﺠﺎﺑﺖ ﻭ ﭘﺎﮐﯿﺶ ﻣﯿﺸﺪ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺍﻭﺭﺩ .
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﮔﻮﺷﯽ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪﯼ ﻣﯿﮕﻢ ﻭ ﮐﻤﯽ ﺍﺯ ﺟﻤﻊ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ .
ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﺭﻭ ﺻﻔﺤﻪ ﮔﻮﺷﯽ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻭ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﺳﺒﺰ ﺭﻭ ﻟﻤﺲ ﻣﯿﮑﻨﻢ .
_ ﺳﻼﻡ ﻋﺰﯾﺰﻡ
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ _ ﺳﻼﻡ ﻭ ………… ( ﺳﺎﻧﺴﻮﺭ )
_ ﻋﻪ . ﭼﺘﻪ؟
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ _ ﺧﺎﻟﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﮕﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
_ ﺣﺎﻻ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺸﺪﻩ .
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ _ ﺭﻓﺘﯽ ﻋﻘﺪ ﮐﻨﯽ ﻣﯿﮕﯽ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺸﺪﻩ ؟؟؟؟
_ ﻋﻘﺪ ﭼﯿﻪ ﻓﻘﻂ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﻣﺤﺮﻡ ﺑﺸﯿﻢ ﻫﻤﯿﻦ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ زینب ﺟﺎﻥ . ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ
_ ﯾﺎﺳﯽ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻡ ﺑﻬﺖ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻢ .
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ _ ﺑﺎﺷﻪ . ﺑﺎﯼ
_ ﺳﻼﻡ .
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ _ ﺳﻼﻡ ﺩﺧﺘﺮﻡ
.
.
.
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺧﺐ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ . ﺍﻥ ﺷﺎﻟﻠﻪ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﺸﯿﺪ .
ﺳﺮﺥ ﻣﯿﺸﻢ ﻭ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﮐﯽ ﺣﯿﺎ ﺭﻭ ﯾﺎﺩﮔﺮﻓﺘﻢ ؟ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ .
ﮔﻮﺷﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﻣﺴﺠﺪ ﻭﺍﯾﻤﯿﺴﺘﯿﻢ، ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻭ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻫﻢ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ . ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﻪ ﺷﺎﻟﻢ ﻣﯿﺸﻢ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺪﻧﻢ ﯾﺦ ﻣﯿﺰﻧﻪ
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﺑﺎﻧﻮ .
ﭼﻘﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﺳﺎﺩﺍﺕ . ﺍﻣﺎ ﭼﻮﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﻢ زینب ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺪﻡ ﻣﯿﻮﻣﺪ، ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﺻﺪﺍﻡ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ ﺣﺘﯽ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺍﺧﯿﺮ .
ﮐﻤﯽ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ، ﺑﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺣﺮﻓﺶ ﺭﻭ ﺗﻤﻮﻡ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﻧﺴﺘﻦ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺣﺮﻓﺶ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯿﺸﻢ ؛ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻢ ﻣﯿﺎﺩ ﻭ ﺯﻥ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺧﻄﺎﺏ ﻗﺮﺍﺭﻡ ﻣﯿﺪﻩ . ﺩﺭ ﺩﻝ ﺫﻭﻕ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻇﺎﻫﺮ ﻓﻘﻂ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻧﺎﺧﻮﺩآﮔﺎﻩ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻣﯿﮑﺸﻢ ﮐﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻪ ﻟﺐ ﺩﺍﺭﻩ .
_ ﺟﺎﻧﻢ؟
ﯾﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﻧﺮﮔﺲ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﻢ ﮔﺮﻓﺖ .
ﻭﺍﯼ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﮔﻼﯼ ﺧﻮﺷﮕﻠﯽ ﺑﻮﺩﻥ ،
_ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ؟
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ _ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺒﺮﯾﮏ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻥ ﺩﺍﺩﺍﺵ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺳﺮﺵ ﻫﻢ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯿﻪ .
ﮔﻞ ﻫﺎﯼ ﻧﺮﮔﺲ ﺭﻭ ﺍﺯﺵ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ؛
_ ﺍﺯﺷﻮﻥ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﻦ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ _ ﭼﺸﻢ . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺷﻤﺎﺭﺗﻮﻧﻮ ﻣﯿﺪﯾﺪ؟
ﺷﻤﺎﺭﻡ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻣﯿﮕﻢ ﻭ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺮﻡ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻧﺶ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ .
ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻋﺠﻠﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺤﺮﻣﯿﺖ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺳﻔﺮ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻭ ﻋﻼﻗﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﺧﻄﺒﻪ ﻣﺤﺮﻣﯿﺖ ﺗﻮﺳﻂ ﺍﯾﺸﻮﻥ ﺑﻮﺩ .
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓