💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_شـصت_و_هفتـم
✍قرار می گذاریم و آماده می شوم.بعد از چند وقت،حسابی دلم برای بگو و بخند تنگ شده.روی نیمکت چوبی نشسته و طبق معمول با هندزفری آهنگ گوش می دهد و آدامس می جود.
شال قرمز و مانتوی جلوی باز سفید با تی شرت و ساپورت مشکی...چشم های پر از آرایشش را با احتیاط و از پشت می گیرم.
_خب آخه خنگ خانوم،جز تو من با کی قرار داشتم الان مگه؟؟پناهی مثلا
می خندم و دست هایم را بر می دارم.بلند می شود و جیغ می کشد...اما همین که چشمش به صورتم می افتد دهانش باز می ماند و یک قدم عقب می رود.تیپم را با کنجکاوی نگاه می کند و مثل همیشه با لحن کشدار پر نازش می پرسد:
+خودتی پناه؟؟؟چرا این شکلی شدی دختر؟
_بیخیال،وای چقدر دلم تنگ شده بود سوگند
و خودم بغلش می کنم...بعد از چند لحظه خودش را کمی عقب می کشد و می پرسد:
+جان من دوربین مخفیه؟
شانه بالا می اندازم و می گویم:
_یجوری وا رفتی انگار تیپ داهاتی زدم! فرهنگ نداری استقبال کنی؟
+مسخره بازیه؟
_چی؟
+بابا تو این مدلی نبودی که
دست می زنم به لبه ی روسری ام و می گویم:
_فقط چون اینو کشیدم جلو؟
خودش را پرت می کند روی صندلی و عینک آفتابیش را از روی موهای بلوندش بر می دارد.
+بیا بشین ببینم،چرا چرت میگی؟شوک شدم جان تو
_لوسی دیگه،جای احوالپرسیه
+باورم نمیشه،رفتی تهران امل شدی برگشتی؟
چشمم را گرد می کنم و می پرسم:
_چی میگی؟امل کجا بود؟
+تو کی روسری قواره دار می نداختی سرت؟لاک و مانیکورت کو الان؟مانتوی تا زیر زانو از کجا پیدا کردی؟!!وای باورم نمیشه...انقدر ساده آخه؟
تسبیح دور مچم را که می بیند از خنده ریسه می رود.
_خر مهره م که انداختی نکنه تهران مد بود؟
چشمکی می زند و آهسته می پرسد:
+ببینم نماز جمعه های دانشگاه تهرانم می رفتی؟
سوگند،دوست دوران دبیرستانم تا کنون هست و هیچ وقت از شوخی های هم رنجیده نشدیم.اما حالا طوری از حرف های پر طعنه اش ناراحت شده ام که بغض عجیبی ته گلویم را اذیت می کند
+داره بهم بر می خوره سوگند!
_چته پناه؟لال که نشدی خب یه چیزی بگو،جواب بده تا بفهمم چه خبره
روی دیوار سیمانی کوتاه می نشینم و می گویم:
+من واقعا فرقی نکردم سوگند.تو داری بزرگ می کنی همه چی رو
_مزخرف میگیا!مثل اینکه یادت رفته مدام آویزون من بودی که از سالن آرایش ستاره برات وقت بگیرم که یا مو رنگ کنی یا مانیکور کنی یا فلان و بهمان حالا همین تویی که به عشق آزادی پاشدی رفتی تهران ،اومدی روبه روی من نشستی با این شکل و شمایلی که دوران دبیرستانم نداشتی!بعد میگی فرقی نکردی؟سوژه کردی ما رو ها جان تو دیدمت یه لحظه فکر کردم از حرم مستقیم دربست گرفتی خودتو رسوندی اینجا فقط یه چادر گل گلی کم داری !
نفس عمیقی می کشم تا بغضم را قورت بدهم اما جایی نزدیک قلبم بدجور درد می کند.لب هایم به لرزه افتاده
شاید به یکباره مقابلش احساس ضعف کرده ام!آستین مانتوام را پایین می کشم تا تسبیح بیشتر از این معلوم نشود.
+خوب شد حالا با یلدا و بچه ها جمع نبودیم!وگرنه به مخت رسما شک می کردن.پاشو بریم سرویس بهداشتی اینجا آینه داره منم که می دونی لوازم آرایشم همیشه هست،یه صفایی بده رنگت عین میت فراری ها شده.بعدم تعریف کن ببینم چه مرگت شده
بلند می شود و عینکش را با وسواس می زند.خوب نگاهش می کنم شبیه چند ماه پیش خودم!شاید حتی مهم ترین الگوی من...
یاد فرشته می افتم،حرف های زهرا خانوم،اخم شهاب...کتاب هایی که خوانده بودم،تعریف های لاله از تیپ جدیدم.ذوق بابا امروز وقتی که از خانه بیرون می زدم.
_میگم یه دردیت هست نگو چرا!مجسمه شدی منو نگاه می کنی که چی؟
دسته ی کیفم را فشار می دهم.چه تصمیمی بگیرم که بغضم سر وا نکند؟بلند می شوم ...
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💞🎗💞🎗💞🎗💞🎗💞
#رمان_حورا
#قسمت_شصت_و_هفتم
حسابی حالش گرفته شده بود و حرف های برادرش را نمی شنید.
_رضا میتونی هماهنگ کنی بریم دیدنش؟ یا.. یا شمارشو گیر بیاری؟
_مگه به همین اسونیاست پسر؟ بعدشم اون تو خونه داییش زندگی می کنه. بعد فردا داییش بگه شما با دختر خواهر من چیکار داشتین چی می خوای بگی؟
امیر مهدی مستاصل ماند. نمی دانست چه کند و دست به سمت چه کسی دراز کند؟ باید هرطور شده از حالش باخبر می شد.
_میشه.. میشه به بهانه دیدن مهرزاد... بریم اونجا؟ میتونم اینجوری ببینمش.
_ مهدی جان مهرزاد سایه تو رو با تیر میزنه چی چی بریم اونجا؟ دوست داری بازم بزنه صورتت رو داغون کنه؟
_ پس...پس تو بگو چیکار کنم؟
_ یکم صبر کن ببینم چی میشه.
_ نمی تونم رضا نمی تونم از نگرانی کلافه ام. لااقل شمارشو از هدی خانم می گرفتی.
_ عزیزمن... برادر من.. آقای محترم ایشون که نمیان شماره دوستشونو مستقیم بزارن کف دستم بگن برو بده به داداشت! بازم بدون فکر حرف زدیا.
امیر مهدی دستی به صورتش کشید و گفت: خب پس چه غلطی بکنم؟؟
امیر رضا دستش را گرفت و به داخل مغازه کشاند. نشستند روی صندلی و امیر رضا دستش را روی پای برادرش گذاشت.
– تو واقعا دوسش داری؟؟ یعنی اسم حسی که بهش داری چیه؟
_ نمیدونم رضا کلافه ام. از طرفی وقتی میبینمش آرامش میگیرم از طرفیم میترسم برم جلو و حسم رو بیان کنم. اون دفعه هم فکر کنم خدا نخواست که جملمو کامل کنم.
_بشین منطقی فکر کن. دو دوتا چهارتا کن ببین واقعا دوسش داری یا از سر یک حس زودگذره که حس خوبی بهش داری. بعدا در مورد دیدنش تصمیم میگیریم. باشه؟
_ باشه ممنون داداش.
سپس به شانه اش زد و از جا برخواست تا به مشتری جواب دهد. کارش که تمام شد برای اذان مغرب به مسجد رفت و نمازش را خواند.
بین نماز مغرب و عشا ٕ از روحانی مسجد درخواست استخاره کرد تا تکلیفش معلوم شود. آیا احساسش را ابراز کند یا نه؟!
_جوون هرچی که هست عاقبت نداره. دنبالش نرو به چیزی نمیرسی.
امیرمهدی وا رفت و روی زمین نشست. چقدر از این که استخاره کرده بود پشیمان بود. دیگر دلش رضا نبود و حس خوبی به این قضیه نداشت.
با حال خراب از مسجد خارج شد و به مغازه رفت. دیگر حس و حال کار کردن را نداشت. برای همین روی صندلی نشست و در فکر فرو رفت.
"یک عده را باید نگه داشت تا ببینی قسمتت هستند یا نه! نباید رهاشان کرد به امانِ خدا؛ گاهی قسمت، دست گذاشته زیرِ چانهاش که ببیند آدم چه میکند، تا کجا پیش میرود. سر به سرِ آدم میگذارد، دور میکند، قایم میکند پشتش و میگوید: باد برد تا ببیند چقدر دنبالش میروی؛ چقدر پیاش را میگیری که داشته باشیاش، که نگذاری بیهوا برود. هر چیزی را نباید رها کرد به امیدِ قسمت! خودِ قسمت هم گاهی امیدش به آدمهاست و زیرِ لب میگوید: چه بر سرِ بودنِ هم میآورید. حواس پرتیها و رها کردنهایمان را گردنِ قسمت نیندازیم."
#نویسنده_زهرا_بانو
💞🎗💞🎗💞🎗💞🎗#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_شصت_و_هفتم
❈◉🍁🌹
حدودا ۳ساعت از تماس محسن با خونشون میگذشت که تلفن خونه به صدا در اومد...
مامان رفته بود خرید کنه منم خونه تنها بودم داشتم قران میخوندم...
گوشی رو برداشتم..
الووو..... سلام....بفرمایید....
الوو سلام دختر عموو... محسنم !!
بله شناختم خوب هستین اقا محسن ؟؟
شکر شما چطورین ؟زن عمو خوبه ؟؟
ممنون ماهم خوبیم ..
محسن ـ ببخشید که مزاحم شدم
فرزانهـ خواهش میکنم مراحمید..
امروز مامان گفتن که شما تماس گرفته بودین و کار واجبی داشتین!!
بله درسته یه کار مهمی داشتم میخواستم در موردش باهاتون صحبت کنم...
بله بفرمایید من گوش میدم ..
پسر عمو اول از همه بابت برخورد اون روزم ازتون معذرت میخوام شاید یه خرده تند رفتم و باعث ناراحتی شدم
خواهش میکنم به دل نگیرین مجبور بودم 😔😔😔
نه خواهش میکنم من اصلا ناراحت نشدم بهتونم حق میدم ...
خیلی ممنون ، اقا محسن یادتونه من حرف شمارو قبول نکردم و برای اثباتش ازتون سند خواستم
بله یادمه...
یه چند روز بعدش زینب خواهر عباس بهم زنگ زد و مطالبی در مورد وصیت نامه عباس گفت مثل اینکه عباس قبل اعزام یه وصیت پیش زینب به امانت گذاشته تا بعد شهادت به دست من برسه ...
محسن ـ بله درسته...
متاسفانه بنا به دلایلی فراموش شده و تازه به دست من رسید ومن با خوندنش به درستی حرف شما رسیدم
وحالا اقا محسن ازتون یه سوالی داشتم ،اما نمیدونم چه جوری بهتون بگم😰😰😰😰
خواهش میکنم راحت حرفتونو بزنید
اقا محسن شما هنوزم ...
محسن که متوجه منظورم شده بود دنباله ی حرفمو گرفت و خودش ادامه داد...
بله فرزانه خانم من هنوزم رو حرفم هستم چون به دوستم قول دادم و هرگز زیرش نمیزنم مرده و قولش ...
ممنون این نشانه ی بزرگواری شماست ومن هم میخوام به وصیت عباسم عمل کنم 🙈🙈🙈🙈
وای بعد این حرف کلی خجالت کشیدم 😥😥
محسن ـ چقدر خوب ، خوشحالم که این قضیه روشن شد 😊😊😊
فرزانه ـ فقط یه مشکلی هست...
الووو... صدام میاد ....الوووو فرزانه خانم ...پشت خطید صداتون نمیاد....
الووو... الووو اقا محسن من صدای شمارو دارم ..شماچی صدای منو دارین؟؟.!!!
الووو الووو فرزانه خانم صداتون اصلا نمیاد اگه صدای منو میشنوید گوش کنید من تا ۲ـ۳روزه دیگه بر میگردم
مزاحمتون میشم باهم حرف .....
🔇🔇🔇🔇🔇🔇
یه دفعه تماس قطع شد تلفن بوق اشغال زد..... ای خدااا درست لحظه ی مهم و حساسه حرفم قطع شد
😞😞😞😞
یه خورده کلافه شدم همش خود خوری میکردم کاش پشت گوشی قضیه ی بارداریمو بهش میگفتم
اگه بیاد اینجا همه چیزو بدونه اونجوری خیلی بد میشه ...
😰😰😰😰😰😰
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شـصـت_و_هـفـتم
✍با همان متانت برایم آرزویِ سلامتی کرد. و قول داد تا هر چه زودتر دانیال را ببینم و صدایِ مهربانِ یان را بشنوم.. دیگه با خیال راحت زندگی کنید.. همه چیز تموم شد..
بی خبر از اینکه جنگ جهانیِ احساسم تازه در حالِ وقوع بود..
و من پیچیده شد در روسریِ به احترامش سرکرده، فقط تماشایش نشستم.
چند روز دیگر از عمرم باقی بود؟؟؟ دو روز؟؟ دو ماه؟؟
همه اش نذرِ دوباره دیدنش میکردم.
رفت و بغض گلویم را فشرد.. من در این شهر جز خدایی که تازه شناخته بودم، دیگر کسی را نداشتم.. حتی مادر.. و حتی این حسامِ امیر مهدی نام را..
کاش میشد که صدایش کنم که باز هم به ملاقاتم بیا.. اما…
و او رفت.. همانطور نرم وصبور..
فردای آن روز، پروین آمد همراه با زنی که خوب میشناختمش.. خودش بود مادر محجبه و پوشیده در چادرِ حسام.
به در چشم دوختم.. نبود.. نمیاد..
گوشهایم، صوت قرآنش را طلب میکردند.. اما دریغ..
پروین و مادری که فاطمه خانوم صدایش میکرد، با لبخند کنار تختم ایستادند و در آغوشم گرفتند.
فاطمه خانوم پیشانی ام را بوسید قربون چشمایِ آبی رنگت برم.. امیرمهدی گفت که فارسی متوجه میشی، گفت که بیایم بهت سر بزنیم..
منو پروین خانومم اومدیم یه کم از این حال و هوا درت بیاریم خیالت بابت مادرتم راحت باشه.
این پروین خانوم عین خواهرش ازش مراقب میکنه نگران هیچی نباش..
فقط به خدا توکل کن و به فکر خوب شدن باش..
پروین با معصومیتی خاص در حالیکه کمپوت را روی میز میگذاشت، اشک چشمانش را پاک کرد و مدام قربان صدقه ام میرفت.
فاطمه خانم از کیفش شیشه ی کوچکی درآورد مادر.. یه کم تربت کربلا رو ریختم تو آب زمزم، نیت کردم که بخوری و امام حسین خودش شفات بده و پروین مدام زیر لب آمین میگفت.
در دل به چهره ی سرخ شده از فرطِ کینه ی پدر، پوزخند زدم..
پدری که یک عمر از شیعه و مقدساتشان بد میگفت، و حالا همین شیعه تمام زندگیم را لذت وارد تسخیر کرده بود..
حسینی که مریدش میتوانست حسام باشد، فاتحه ی دوست نداشتن اش خوانده بود..
فاطمه خانم با صلواتهای مکرر شیشه کوچک را به دهانم نزدیک و محتویش را به بافت بافت وجودم تزریق کرد..
این شهد، طعم بهشت میداد..
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند. ........
اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت_شـصـت_و_شـشـم ✍نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ..
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شـصـت_و_هـفتــم
✍چند روز از اون ماجرا و خواب گذشته بود ... هر بار که می رفتم سر قرآن یاد اون خواب می افتادم و ترس وجودم رو پر می کرد ...
به کافران بگو خداست که هر کس را بخواهد در گمراهی می گذارد و هر کس را که (به سوی او) بازگردد به سمت خودش هدایت می کند
تمام این آیات و آیات شبیه شون از توی ذهنم رد می شد ...
یُضِلُّ بِهِ کَثِیرًا وَیَهْدِی بِهِ کَثِیرًا وَمَا یُضِلُّ بِهِ إِلاَّ الْفَاسِقِینَ ...
و ترس بیشتری وجودم رو پر می کرد
مهران اونهایی که بدون علم و معرفت و فهم حقیقی دین، وارد چنین حیطه و اموری شدن کارشون به گمراهی کشید اگه خواب صادقه نبوده باشه چی؟ تو چی می فهمی؟ کجا می خوای بری؟ اگه کارت به گمراهی بکشه و با سر سقوط کنی، چی؟ ... امثال شمر و ابوموسی اشعری ... ادعای علم و دیانت شون می شد نکنه سرانجامت بشه مثل اونها؟ ...
وحشت عجیبی وجودم رو پر کرده بود نمی فهمیدم این افکار حقیقیه و مال خودمه؟ ... یا شک و خطوات شیطانه و شیطان باز داره حق و باطل رو با هم قاطی می کنه؟ ...
تنها چیزی که کمی آرومم می کرد یک چیز بود ... من تا قبل از اون خواب اصلا استخاره گرفتن رو بلد نبودم یعنی می تونست یه خواب صادقانه باشه؟
هر چند، این افکار ... چند هفته مانع شد ... حتی دست به قرآن ببرم صبح به صبح تبرکی، دستی روی قرآن می کشیدم و از خونه می زدم بیرون تمام اون مدت، سهم من از قرآن همین شده بود ...
امتحانات پایان ترم دوم و سعید داشت دیپلم می گرفت ...
رابطه مون به افتضاحی قبل نبود حالا کمتر با دوست هاش بیرون می رفت امتحان نهایی هم مزید بر علت شده بود
شب ها هم که توی خونه سیستم بود می شست پشت میز به بازی ... یا فیلم نگاه کردن ... حواسم بهش بود اما تا همین جا هم جلو اومدن، خودش خیلی بود قبل از امتحان توی حیاط دانشگاه دور هم بودیم ... یکی از بچه ها اعصابش خیلی خورد بود ...
لعنت به امتحانات قرار بود کوه، بریم بد رقم دلم می خواست برم فقط به خاطر این پیشنیاز مسخره نرفتم
و شروع کرد از گروه شون صحبت کردن و اینکه افراد توی کوه به هم نزدیک تر میشن و ...
ایده فوق العاده ای به نظر می اومد من ... سعید ... کوه ...
بعد از امتحان حسابی رفتم توی فکر
اگه واقعا کوه رفتن آدم ها رو اینقدر بهم نزدیک می کنه و با هم قاطی میشن ایده خیلی خوبیه که من و سعید هم بریم کوه ... حالا شاید خودمون ماشین نداریم و جایی رو هم بلد نیستم ... اما گروه های کوهنوردی ... مثل گروهی هم که سپهر می گفت به نظر خوب میاد
در هر صورت، ایده خوبی برای شروع بود از طرفی یه فکر دیگه هم توی ذهنم حرکت می کرد ...
حالا اگه به جای من به بقیه نزدیک تر بشه و رابطه مون همین طوری بمونه چی؟ ... یا اینکه ...
دل دل کنان می رفتم سمت قرآن یه دلم می گفت استخاره کن اما دوباره ترس وجودم رو پر می کرد
بالاخره دلم رو زدم به دریا ... نمی دونم چطور شد اون روز این تصمیم رو گرفتم وضو گرفتم و بعد از نماز مغرب و تسبیحات حضرت زهرا با هزار سلام و صلوات ... برای اولین بار در تمام عمرم ... استخاره کردم
- و قسم به عصر ... که انسان واقعا دستخوش زیان است مگر افرادی که ایمان آوردند و عمل شایسته انجام دادند ... و یکدیگر را به حق سفارش کردند و به صبر و شکیبایی توصیه نمودند صدق الله العلی العظیم
قرآن رو بستم و رفتم سجده
- خدایا ... به امید تو دستم رو بگیر و رهام نکن ...
امتحانات سعید تموم شد و چند وقت بعد، امتحانات من... شب که برگشت بهش گفتم ...
حسابی خوشش اومد از حالتش معلوم بود ایده حرف نداشت از دیدن واکنشش خوشحال شدم و امیدوار تر از قبل ... که بتونم از بین اون رفیق های داغون جداش کنم...
خودش رفت سراغ گروه کوهنوردی ای که سپهر پیشنهاد داده بود ... و اسم من و خودش رو ثبت نام کرد
- انتخاب اولین جا با تو برای بار اول کجا بریم ...
هر چند، انتخاب رو بهش دادم اما بازم می خواستم موقع ثبت نام باهاش برم اون محیط تعریفی و افراد و مسئولینش رو ببینم ... ولی دقیقا همون روز، ساعت کلاسم عوض شد
سعید خودش تنها رفت ... وقتی هم که برگشت با هیجان شروع به تعریف کرد خیلی خوشحال بودم یعنی می شد این یه گام بزرگ سمت موفقیت باشه؟
نماز صبح رو خوندم و چهار و نیم زدیم بیرون جزء اولین افرادی بودیم که رسیدیم سر قرار هوا هنوز گرگ و میش بود ... که همه جمع شدن و من وارد جو و دنیایی شده بودم که حتی فکرش رو هم نمی کردم ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_شصت_و_هفتم
به روایتﺍﻣﻴﺮﺣﺴﻴﻦ
ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﻴﺸﺪ ﭼﻪ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﺤﺮﻡ ﺷﺪﻳﻢ ﻭ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ . ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺭﻭ ﺩﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺮﻡ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻣﺠﺮﺩﯼ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ . ﺣﺎﻻ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺮﻡ ﺑﻤﯿﺮﻡ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﯿﺮﺳﻢ ﺩﻡ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ، ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ ﻭﺍﻣﯿﺮ ﻭ ﻋﻠﯽ ﻭ ﻃﺎﻫﺎ ﻭ ﺣﺴﯿﻦ ﺑﺎ ﯾﻪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﻣﺸﮑﯽ ﺩﻡ ﺩﺭ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ . ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯿﺸﻢ ﻭ ﺳﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﻣﯿﮑﻨﻢ .
_ ﺍﯾﻦ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﻭ ﺭﻧﮓ ﻭ ﺍﯾﻨﺎ ﭼﯿﻪ؟
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﻓﻀﻮﻝ ﺳﻨﺞ . ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﺑﭙﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﯿﻖ .
_ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﺍﺕ
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﻭ ﻣﻦ ﺍﻟﻠﻪ ﺗﻮﻓﯿﻖ .
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ _ ﺧﺐ ﺷﻤﺎﻫﺎ ﭘﺲ ﺑﺮﯾﺪ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎﯼ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ . ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺁﻗﺎ ﺩﻭﻣﺎﺩﻩ ﯾﺎ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﺟﺪﯾﺪﻣﻮﻧﻢ میاییم.
_ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﺟﺪﯾﺪﻣﻮﻥ ؟
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﺗﺎﺍﻃﻼﻉ ﺛﺎﻧﻮﯼ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ ﺑﭙﺮ ﺑﺎﻻ . ﺯﻥ ﺫﻟﯿﻞ ﺑﺪﺑﺨﺖ .
ﻫﻤﻪ ﺯﺩﻥ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ
ﻫﻤﻮﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ
_ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﺣﺎﻻ
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺟﻠﻮ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﺴﺖ .
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ _ ﺑﺮﻭ ﺩﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻤﺴﺮﺗﻮﻥ
_ ﻫﺎ؟؟؟؟؟؟
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﻫﺎ ﻭ ……… ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻥ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻦ .
_ ﺧﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﺑﺮﻭﺳﻠﯽ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺣﺮﮐﺖ ﻧﮑﻨﯽ ﭼﻨﺎﻥ ﻣﯿﺰﻧﻤﺖ ﮐﻪ .
_ ﮐﻪ ﭼﯽ؟
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﻫﯿﭽﯽ ﻓﺪﺍﺕ ﺷﻢ . ﺑﺮﻭ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻤﺴﺮﺗﻮﻥ . ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﮐﺎﺭﯾﺶ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ . .
.
.
ﺳﺮ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ زینبﻭ ﭼﻬﺎﺭﺗﺎ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻡ ﺩﺭ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻥ . ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻥ ﻣﺎ ﺗﻮ ﮐﻮﭼﻪ ، ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﻣﯿﺎﺩ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺪﻭﻧﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻤﺪ ﭼﯽ ﺗﻮ ﺳﺮﺷﻪ .
ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻭ ﺳﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﻗﯿﻖ ، ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻭ ﺑﯽ ﭘﺮﻭﺍ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﯼ زینب ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯿﺸﻢ . ﭼﺸﻤﺎﯼ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﺎ ﻣﮋﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ . ﺳﺮﺥ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺳﺮﺷﻮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻼﻡ ﻭ ﻋﻠﯿﮏ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻪ _ ﺑﺮﯾﻢ؟
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﺑﺮﯾﻢ ﺩﺍﺩﺍﺵ .
ﮔﻨﮓ ﻭ ﭘﺮﺳﺸﯽ ﺑﻪ ﻫﺮﺩﻭﺷﻮﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻫﺮﺩﻭ ﻣﯿﺰﻧﻦ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﯿﺸﻦ، ﻣﻨﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﺨﺘﺼﺮﯼ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﻣﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﯿﺸﻢ .
ﻇﺎﻫﺮﺍ ﻫﯿﭽﮑﺪﻭﻡ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻥ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺑﺪﻥ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﻩ ، ﭘﺲ ﻣﻨﻢ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﻧﻤﯿﭙﺮﺳﻢ ﺗﺎ ﺑﺮﺳﯿﻢ ..…
.
.
.
ﮐﻞ ﺭﺍﻩ ﺗﻮ ﺳﮑﻮﺕ ﺳﭙﺮﯼ ﻣﯿﺸﻪ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﯿﺮﺳﯿﻢ، ﯾﻪ ﺟﺎﯼ ﺳﺮﺳﺒﺰ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺁﺏ ﻭ ﻫﻮﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻓﺸﻢ ، ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ .
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯿﺸﻦ .
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺎ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺧﺐ ﺍﯾﺸﻮﻧﻢ ﻋﻀﻮ ﺟﺪﯾﺪ ﺍﮐﯿﭗ .
ﻣﯿﺮﻡ ﺟﻠﻮ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﺭﻭ ﭘﺎﺱ ﺑﺪﺍﺭ ﺩﺍﺩﺍﺵ .
ﺑﻌﺪﻫﻢ ﺩﻭﻧﻪ ﺩﻭﻧﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ .
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻪ ﺗﻮ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﺮﯾﻦ ﭼﻮﺏ ﺟﻤﻊ ﮐﻨﯿﺪ .
_ ﻧﻮﭺ
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﺍﻭﺍ ﻋﺸﻘﻢ ﺑﺮﻭ ﺩﯾﮕﻪ .
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﺯ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺟﻮﺍﺩ ﻫﻢ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺶ ﮔﻮﺵ ﺑﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﺍﺯ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﻫﻢ ﺷﺪﻩ ﮐﺎﺭﺷﻮ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻡ
ﺩﺳﺖ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﻣﯿﮕﻢ _ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﻣﯿﺨﻨﺪﻩ ﻭ ﻫﻤﺮﺍﻫﻢ ﻣﯿﺎﺩ .
.
.
.
ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﻴﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻭ ﻛﻠﻲ ﺧﻨﺪﻳﺪﻥ ﺑﺎ ﺍﻣﻴﺮﻋﻠﻲ ، ﭼﻮﺏ ﻫﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺭﻭ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ .
ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺭﺍﻫﯿﺎﻥ ﻧﻮﺭ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻪ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻮﺩ، ﭼﻮﺏ ﻫﺎﺭﻭ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺸﻮﻥ ﻣﯿﺮﻡ .
ﻫﻤﻪ ﯾﻪ ﺷﺎﻝ ﻣﺸﮑﯽ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﻭ ﺳﺮﺷﻮﻥ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﻥ . ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩﻡ ﯾﻪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻗﺮﻣﺰ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﯾﻪ ﭼﻮﺏ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﺵ ﻣﯿﭽﺮﺧﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻧﺎﻟﻪ ﮔﻔﺖ _ ﺍﻭﻣﺪﻥ
ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﻣﺜﻼ ﺭﻭﺿﻪ ﺧﻮﻧﺪﻥ
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ _ ﺍﻣﺎﻥ ﺍﻣﺎﻥ . ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺗﺎ ﺟﻮﻭﻧﻢ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻦ ( ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ) ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺗﺎ ﻫﻢ ﭘﺮﯾﺪﻥ ، ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺷﺪﻥ ، ﺧﺎﮎ ﺗﻮﺳﺮﺷﻮﻥ ﺷﺪ . ﺍﯾﻨﺎﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﻇﺮﻑ ﺑﺸﻮﺭﻥ، ﺑﺸﻮﺭﻥ ﻭ ﺑﺴﺎﺑﻦ .
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺮﺍﻫﯽ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻭ ﺑﺎ ﻫﺮﮐﺪﻭﻡ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﺩ ﻣﯿﮕﻪ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﺷﻮﻧﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﺗﺮ ﻣﯿﮑﻨﻦ .
ﯾﮑﻢ ﮐﻪ ﺩﻗﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯿﺸﻢ ﮐﻪ ﺭﻭ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﻣﺸﮑﯿﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﻫﺎ ( ﺣﺴﯿﻦ ﻭ ﻋﻠﯽ ) ﺍﯾﻦ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﺟﺎﻥ ﺳﻮﺯ ( ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺭﺍ ) ﺗﺴﻠﯿﺖ ﻋﺮﺽ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺍﺟﺮﮎ ﺍﻟﻠﻪ . ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺑﺒﺮﯾﺪ .
ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﻣﯿﺸﯿﻨﯿﻢ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ ﺗﻮ ﺳﺮ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ . ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﻗﻊ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﯼ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﯿﮑﻨﻦ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻥ ﻣﺪﺍﺣﯽ ؛ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻇﺮﻑ ﺣﻠﻮﺍ ﺟﻠﻮ ﻣﯿﺎﺩ ، ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﺷﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ ﺳﺮﺷﻮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ ﻭ ﺑﺎﺣﺎﻟﺖ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻣﯿﮕﻪ _ ﺩﺍﺩﺍﺷﺎﯼ ﮔﻠﻢ ﺗﺴﻠﯿﺖ ﻣﯿﮕﻢ ؛
ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﻋﻼﻗﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﻗﺎﺷﻘﯽ ﺣﻠﻮﺍ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﺭﻭ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﻣﯿﺮﯾﺰﻡ ، ﻇﺮﻑ ﺣﻠﻮﺍ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﻣﯿﮕﺮﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻄﺮﯼ ﻫﺎﯼ ﺁﺑﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻥ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺭﻭ ﺳﺮ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﻫﻢ ﭼﻮﻥ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﯿﺲ ﻣﯿﺸﻦ .
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @D