eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍هیچ عکس العملی نشان نمی دهم.قربان صدقه ام می رود و مدام آه می کشد.باید باور کنم که دوستم دارد؟با تمام آزار و اذیتی که در حقش کرده بودم. خسته ام و فکرم هزارجا می رود،تمرکز ندارم و افسانه هنوز کنارم نشسته،چشم هایم گرم خواب شده و کم کم بی هوش می شوم. وسط بیابان بزرگی ایستاده ام،به آسمان و زمین نگاه می کنم.زمان و مکان را گم کرده ام و دنبال چهره ی آشنایی می گردم که نیست.چیزی مثل دلهره به جانم چنگ می اندازد...من ،تنها،اینجا چکار می کنم؟ سرم از شدت گرما می سوزد ولی سایه بانی نیست.کسی نامم را صدا می زند.بر می گردم و عزیز را می بینم،روی خاک های گرم سجاده پهن کرده و با لبخند منتظر من است. چقدر دلم برایش تنگ شده،با دیدنش یکباره تمام اضطرابم می ریزد،بی هیچ هراسی می دوم سمتش...بغلم می کند و حرفی نمی زند. دهانم را انگار دوخته اند که باز نمی شود.عزیز تسبیح سبزی که همیشه همراهش بود را از توی جانماز بر می دارد و دور گردن من می اندازد.می خندد و می خندم... دوباره اسمم را صدا می کنند.به خورشید نگاه می کنم چشمم را باز و بسته می کنم و جلوی نور آفتاب را با دست می گیرم. انگار فضا عوض شده ،هنوز نفهمیده ام کجا هستم و بودم! _کجایی دختر؟زبونم مو درآورد انقدر صدات کردم. لاله است!کمی به دور و اطراف نگاه می کنم و تازه یادم می آید که توی اتاق خودم هستم...پس خواب دیده بودم؟! +کوه نکنده بودی که،حالا چند ساعت تو قطار بودی،مثل خرس افتادی از دیشب تا حالا.لنگ ظهره پاشو دیگه دست می کشم روی گردنم اما تسبیح نیست.هنوز هم عطر گل های محمدی روی جانماز را حس می کنم. +صدای چیه؟ _گوشی من داره اذان میگه،اذان ظهرا! خجالت نکش ولی تا الان خواب تشریف داشتی عزیزم +باورم نمیشه _چرا؟همچین بی سابقه هم نیست +خواب دیدم _خیره +نمی دونم _تعریف کن ببینیم +عزیز بود و من ...وسط یه بیابون بی سر و ته،هیچی نگفت فقط بغلم کرد و تسبیحش رو داد بهم،یعنی انداخت گردنم _ا خب کو؟ +مسخره _شوخی کردم حالا،اینکه حتما خیره، پاشو بیا یه چیزی بخور منم باز گشنم شده برم پاتک بزنم به باقی شیرینی خامه ای ها صدای اذان گوشم را پر کرده و هنوز به تعبیر خوابم فکر می کنم... زیپ کوله ام را باز می کنم و سجاده را بیرون می آورم.تسبیحش را بر می دارم ؛دستبند مهره ای چوبیم را می کنم و تسبیح را دور دستم می پیچم... انگار قصد دارم خوابم را خودم تعبیر کنم!به یاد عزیز و عادتی که داشت مهر تربت را می بوسم.نفس بلندی می کشم ،انگار آرام تر می شوم، متعجبم که چرا! +خوش اومدی پناه جان افسانه است،نمی دانم دیشب فهمید که بیدار بودم یا نه.امان از این غرور لعنتی...روی رو در رو شدن را ندارم. خیلی معمولی زیپ کوله را می بندم و می گویم: مرسی +خواب بودی دیشب.اگه می دونستم میای که... حرفش را نصفه می گذارم و با لحنی که سعی می کنم کنایه دار باشد می گویم: _خوش گذشت؟ +به تو چی مادر؟خوش گذشت؟ تنم می لرزد از دوباره مادر گفتن هایش! 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌐🎗🌐🎗🌐🎗🌐🎗🌐 حورا به زور چشمانش را باز کرد و به سختی تکانی به بدن کوفته اش داد. انگار پایش جایی گیر بود. نتوانست پایش را بکشد بیرون‌. صدای آژیز آمبولانس گوشش را کر کرده بود و چند مردی که داشتند به سمت او می آمدند تا نجاتش دهند را دید. بلافاصله چادرش را جلو کشید و ارام گفت: نه لطفا بگین یک خانم بیاد کمکم. مرد جوانی که بالای سرش ایستاده بود و لباس سفیدی به تن داشت گفت:خانم شما تو وضعیت بدی هستی بزار کمکت کنیم. گناه که نیست. _چ..چرا. بگین خانم..بیاد. و سپس بیهوش شد. "تا عمر دارم چادرم را از سرم تکان نمی دهم. اگر از سرم بیفتد امانت مادرم را ضایع کرده ام. باید بر سرم باشد حتی در قبر تا امانت فاطمه زهرا را به خود مادرم تحویل بدهم." حورا دوباره چشمانش را در اتاقی سرد و سفید باز کرد. ترسید و کمی خود را تکان داد. پرستاری داخل شد و گفت:تکون نخورین خانم شما پاتون آسیب دیده. _من...کجام؟؟مهرزاد.. کجاست؟ _شما بیمارستانی عزیزم. اون آقایی هم که با شما بودن اتاق بغلیتون بستری هستن. ملاقات کننده نداری؟ حورا من و منی کرد و دلش آتش گرفت از بی کسی و تنهایی اش. با بغض گفت: نه.. فقط کی مرخص میشم؟ _یکی دو روز باید بمونین تحت مراقبت. پاتون شکسته گردنتونم آتل گرفتیم نباید زیاد تکون بخورین. حورا با اشک لبخندی زد و تشکر کرد. پرستار، سرم حورا را تنظیم کرد و گفت: اگه کاری داشتی این زنگو فشار بده میام. _ چشم. پرستار که رفت بغض پنهان حورا سر باز کرد و اشک ریخت. کاش او هم کسی را داشت که به او سر بزند، برایش کمپوتی بیاورد، حالی بپرسد، آغوشی بدهد و برود. تنها همین. کاش از حال مهرزاد با خبر بود. همه چی یک هو اتفاق افتاد و حورا را غافلگیر کرد. یک تصادف آنی و نابهنگام که آخرش به بیمارستان ختم شده بود. در اتاق زده شد و آقا رضا داخل شد. حورا کمی سرجایش تکان خورد و سلام کرد. _سلام دایی جان. خوبی؟ حورا دستی به صورت خیسش کشید و گفت:سلام خوبم ممنون. _ اول رفتم پیش مهرزادم بعد اومدم پیشت تا بهت سر بزنم. دکترت گفت دو روز باید بمونی. _ مهرزاد چطوره؟ _اونم مثل تو پا و گردنش آسیب دیده. فکر کنم با هم مرخص بشین. امشب مریم خانم میمونه پیشتون. من کار دارم. مواظب خودت باش. _باشه ممنون. _ خداحافظ. آقا رضا که رفت، حورا پتو روی خودش کشید و ناگهان به فکر نمازش افتاد‌. هوا داشت تاریک می شد و نماز ظهرش را نخوانده بود. به خودش افتاد و زنگ را فشار داد. پرستار آمد و گفت: جانم خانمی چیشده؟ _ من نماز ظهرمو نخوندم میشه برام مهر بیارین با یکم خاک؟ پرستار تعجب کرد آخر سابقه نداشت که کسی در این وضع و حال بخواهد نماز بخواند. سری تکان داد و رفت خاک و مهر آورد. حورا تیمم کرد و از پرستار تشکر کرد. نمازش را خوابیده خواند و منتظر نماز مغرب ماند. 🌐🎗🌐🎗🌐🎗🌐🎗🌐 ╔═...💕💕...═══ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 بعد از گریه که اروم شدم نامه رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون... مامان تو اشپزخونه مشغول اشپزی بود ... رفتم کنارشو تکیه دادم به کابینت اما مامان چیزی نمیگفت هردو ساکت بودیم تا این که خودم این سکوتو شکستم... اروم گفتم مامان ، نمیخوای بپرسی عباس برام چی نوشته ؟؟؟ مامان یه نگاه بهم انداخت و گفت دخترم اگه دوست داری بهم بگوو اگرم نه که اشکالی نداره.... پس بزار برات بخونم نامه رو باز کردم با صدای لرزان شروع کردم به خوندن مامان هم خیره شده بود به من و فقط گوش میکرد اما مشخص بود که ناراحت شده اخه چشماش پره اشک شده بود ... نامه که تموم شد یه قطره اشک از گوشه چشم مامان سرازیر شد خدا رحمتش کنه حتی بعد مرگشم به فکر توعه... روحت شاد عباس جان درسته مامان عباس مثل یه فرشته بود در جلد ادم که اومد تو زندگیمو رفت 😔😔😔😔 دخترم یه چیزی میخوام بهت بگم امیدوارم ناراحت نشی!! چی مامان جان؟؟ دخترم با دیدن این نامه و خوندنش حالا بهت ثابت شد که حرفای محسن درست بود ...بنده خدا محسن و بی جهت ناراحتش کردی ... درسته ولی مامان منم بی تقصیر بودم خب اون لحظه از وصیت نامه خبری نبود اگه الانشم پیدا نمیشد شاید بازم رو حرفم میموندم بگذریم فرزانه حالا که فهمیدی تصمیمت چیه ؟؟ نمیخوای به وصیت عباس عمل کنی و به پیشنهاده محسن جواب مثبت بدی؟؟ سرمو به نشانه منفی تکون دادم و گفتم نه مامان ....😔😔😔 اخه چرا دخترم ولی خود عباس اینو خواسته تازه شم تو خودت به محسن گفتی که من بدون سند نمیتونم قبول کنم یعنی میخوای به همین راحتی زیرش بزنی گناهه اگه به وصیت عباس عمل نکنی؟؟؟ مامان تو فکر میکنی من دلم نمیخواد به حرف عباسم احترام بزارم خدا شاهده دوست دارم به وصیت عمل کنم تا روح عباسو شاد کنم اما این وسط یه مشکلی هست؟؟؟ خب چه مشکلی؟؟؟ مامان متوجه هستی که من از عباس باردارم شاید محسن با این شرایط قبول نکنه از طرفیم اونروز ناراحت از در خونه راهیش کردم ... نه مامان مطمئنم که نمی پذیره... فرزانه جان اگه محسن به گفته عباس قبلا عاشقت بوده و اگرم مثل عباس باشه با این موضوع منطقی برخورد میکنه.... الهی مامان قربونت بشه برو سراغش باهاش حرف بزن .... مامان جان ، اگه به فکر خودت نیستی حداقل به اینده بچه ات فکر کن... حرفای مامان کاملا درست و منطقی بود بهتره از روی عقل پیش برم نه احساس ... باشه مامان بهش میگم ... 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل ❈◉🍁🌹 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍تک تک تصاویر، لبخندها، شوخی هایِ حرص دهنده و محبتهایِ بی منتِ یان در مقابل چشمانم رژه رفت مرگ حقش نبود به حسام خیره شدم این صورت محجوب چطور میتوانست، پر فریب و بدطینت باشد او با کلک، یان را وارد مسیری کرده بود که هیچ ربطی به زندگیش داشت دروغگویی هایِ این جوان و خودخواهیش محضِ به دام انداختنِ مردی دو رگه، یان و خیراندیشی هایش را به دهان مرگ پرتاب کرده بود حالا باید از حسام متنفر میشدم چرا انزجار از این جوان تا این حد سخت بود؟ پس تو و دوستات باعث کشته شدنِ یان شدین این حقش نبود اون به همه مون کمک کرد سری تکان داد و لبی کش آورد بله درسته حقش نبود به همین خاطر هم الان زندست دیگه به شنیده ام شک کردم با تحیر خواستم تا جمله اش را دوباره تکرار کند و او شمرده شمرده اینکار را انجام داد امکان نداره چون خودت اون شب، وقتی تو اون اتاق گیر افتاده بودیم بهم گفتی که اونا یان رو کشتن من اشتباه نمیکنم کنار ابرویش را خاراند درسته خودم گفتم اما اون مال اون شب بود معنی حرفش را نمیفهمیدم و او این را خوب متوجه شده بود اون شب چندین بار بهتون گفتم که اونجا پره دوربینه پس من نمیتونستم از زنده بودنِ یان حرفی بزنم چون عثمان و بالا دستی هاش فکر میکردن که یان رو کشتن و من حق نداشتم رویاشونو بهم بزنم رویا یعنی یان زنده بود هر چی بیشتر میگذشتم ذهنم توانایی حلاجی اش را بیشتر از دست میداد و حسام با صبوری جز به جز را برایم نقل میکرد خب یان یه روانشناس صلح طلب آلمانی بود که با طعمه قرار دادنش میخواستیم به هدفمون برسیم. پس مردونگی نبود که بی خیال امنیت و آسایشش بشیم. یعنی تو قاموسمون نامردی جا نداره مدتی که از ورود یان به نقشه میگذره، اون به وسطه ی تغییراتی که عثمان کرده بود بهش شک میکنه و تصمیم میگیره تا بیشتر در موردش تحقیق کنه توی تحقیقاتش متوجه میشه که یکی از سه خواهر عثمان یعنی خواهر وسطی، چندین سال قبل توسط افراطیون تو پاکستان کشته شده اما اون قصه ی دیگه ایی رو واسه شما تعریف کرده پس سراغ من میاد و جریان رو مو به مو بیان میکنه چند روزی به پروازتون مونده بود و من میترسیدم تا همه چیز بهم بخوره به همین خاطر، کمی از ماجرا رو با کلی سانسور براش تعریف کردیم و اون به این نتیجه رسید که وجود عثمان خودِ خطر واسه امنیت خوونواده ی دانیاله پس از اونجایی که خودشو به صلح طلب میدونست، پا به پای ما واسه خروجتون از آلمان تلاش کرد بعد از پرواز هواپیماتون به سمت ایران، ما مطمئن بودیم که رفقای عثمان و صوفی، بی خیال یان نمیشن به هر حال یان به حلقه ی اتصال به ما بود هر چند ناخواسته و این خطر وجود داشت تا هویت واقعی عثمان توسط یان لو بره پس از نظر اونها به ریسکش نمیارزید و بهتر بود که از بین بره اما با یه مرگ بی سروصدا مثه تصادف حالا دیگه یان میدونست که من یه ایرانی معمولی نیستم به همین خاطر بود که هر وقت تو تماسهای تلفنی تون در باره ی من ازش میپرسیدین سعی میکرد تا بحث رو عوض کنه بعد از چند روز حفاظت، کار دوستان ما واسه صحنه سازی مرگ یان شروع شد چون اونا با دستکاری ماشین یان واسه کشتن اش اقدام کرده بودن یکی از بچه ها به شکل یان گریم شد و به جای اون سوار ماشینی شد که توسط هم ردیفهای عثمان و صوفی دستکاری شده بود. و درست تو یه جاده یی کوهستانی و پرپیچ و خم، نزدیک رودخونه از مسیر منحرف شد و به ته دره سقوط کرد اما با خروج به موقع رفیقمون و نجات جوونش قبل از انفجار و قرار گرفتن ماشین در مسیر جریان شدید رودخونه، همه فکر کردن که جنازه رو آب برده یان هم در حال حاضر، برای مدتی با یه هویت جدید به یه کشور دیگه نقل مکان کرده با چشمانی درشت شده به حرف پدرم ایمان آوردم. سپاه بیش از حد پیچیده بود این جوان ودستانش لحظه به لحظه شگفتی ام را بیشتر میکردند از او خواستم تا با یان صحبت کنم و اومردانه قولش را داد و باز بازگویی ادامه ماجرا اون شب وقتی سراسیمه وارد خونتون شدم، اجرای نقشه کمی جلو افتاد چون حالا دیگه اونا مطمئن بودن که من به اون خونه رفت و آمد دارم بچه ها شبانه روز شما و منزلتونو زیر نظر داشتن که اتفاقی رخ نده چون به هر حال ما به طور قطع نمیدونستیم که عکس العمل بعدی شون چیه اما اینم میدونستیم که میان سراغتون اون شب که تو بیمارستان گوشی به دستتون رسید، من خواب نبودم در واقع مثلا خواب بودم پس تو اولین فرصت یه شنود تو گوشیتون کار گذاشتم و تمام مکالماتتون شنود میشد و ما میدونستیم که قراره به واسطه ی اون دعوای سوری از مطب پزشک فرار کنید... ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍چهره اش هنوز گرفته بود ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه های مردم منظور ناگفته اش واضح بود چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم فدای دل ناراضیت ... قرار شد شاگردهای دختر بیان موسسه به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسرها برای شروع دست مون یه کم بسته تره اما از ما حرکت ... از خدا برکت توکل بر خدا ... دلش یکم آرام شد ... و رفت بیرون هر چند چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم کدورت پدر و مادر صالح برکت رو از زندگی آدم می بره اما غیر از اینها ... فکر سعید نمی گذاشت تمرکز کنم مادر اکثرا نبود و سعید توی سنی که باید حواست بیشتر از قبل بهش باشه و گاهی تا 9 و 10 شب ... یا حتی دیرتر برنمی گشت خونه علی الخصوص اوقاتی که مامان نبود داشتم کتاب های شیمی رو ورق می زدم اما تمام حواسم پیش سعید بود باید باهاش چه کار می کردم؟ اونم با رابطه ای که به لطف پدرم واقعا افتضاح بود ساعت از هشت و نیم گذشته بود که کلید انداخت و اومد تو ... با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود سر صحبت رو باهاش باز کردم ... - بابا میری با رفقات خوش گذرونی ما رو هم ببر دور هم باشیم خون خونم رو می خورد یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن اما هر واکنش تندی باعث می شد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها اونم توی این اوضاع و تشنج خانوادگی ... رفته بودیم خونه یکی از بچه ها بچه ها لپ تاپ آورده بودن شبکه کردیم نشستیم پای بازی ... ااا ... پس تو چی کار کردی؟ تو که لپ تاپ نداری ... هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم اون لپ تاپ باباش رو برداشت همین طور آروم و رفاقتی خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد حتی چیزهایی که از شنیدن شون اعصابم بهم می ریخت ... - سیگار از دستم در رفت افتاد روی فروششون نسوخت ولی جاش موند بد، گندش در اومد ... جدی؟ ... جاش رو چی کار کردید؟ اصلا به روی خودم نمی آوردم که چی داره میگه اما اون شب اصلا برای من شب آرامی نبود مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم تمام مدت، حرف های سعید توی سرم می پیچید ... و هنوز می ترسیدم چیزهایی باشه که من ازش بی خبر باشم علی الخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود تمام ذهنم درگیر بود ... وسط کلاس درس ... بین بچه ها وسط فعالیت های فرهنگی الهام ... سعید ... مادر ... و آینده زندگی ای که من مردش شده بودم مامان دوباره رفته بود تهران ما و خانواده خاله شام خونه دایی محسن دعوت بودیم سعید پیش پسرهای خاله بود... از فرصت استفاده کردم و دایی رو کشیدم کنار رفتیم تو اتاق دایی شنیدم می خوای کامپیوترت رو بفروشی ... چند؟ با حالت خاصی یه نیم نگاهی بهم انداخت چند یعنی چی؟ می خوای همین طوری برش دار ... قربانت دایی اگه حساب می کنی برمی دارم ... نمی کنی که هیچ نگاهش جدی تر شد ... - خوب اگه می خوای لپ تاپ رو بردار دو تاش رو می خواستم بفروشم یه مدل بالاتر واسه نقشه کشی بگیرم ولی خوبیش اینه که جایی هم لازم داشته باشی می تونی با خودت ببری پولش هم بی تعارف، مهم نیست - شخصی نمی خوام ... کلا می خواستم یکی توی خونه داشته باشیم ایده لپ تاپ دایی خوب بود اما نه از یه جهت ... سعید خیلی راحت می تونست برش داره و با دوست هاش برن بیرون ولی کامپیوتر می تونست یه نقطه اتصال بین من و سعید و سعید و خونه بشه صداش کردم توی اتاق سعید می خوام کامپیوتر دایی رو ازش بخرم یه نگاه بکن ببین چی داره؟ چی کم داره؟ میشه شبکه اش کنی یا نه؟ کلا می خوایش یا نه؟گل از گلش شکفت جدی؟چرا که نه ... مخصوصا وقتی مامان نیست رفیق هات رو بیار خونه در بست مردونه ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب ﺳﯿﻨﯽ ﭼﺎﯼ ﺭﻭ ﻣﯿﺰﺍﺭﻡ ﺭﻭ ﻣﯿﺰ ﻭ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﻭﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺁﺏ ﻣﯿﺸﻢ . ﺗﺎﺯﻩ ﮔﻼﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ، ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﭼﻪ ﮔﻼﯼ ﺧﻮﺷﮕﻠﯽ، ﮔﻞ ﺭﺯ ﻗﺮﻣﺰ ﻭ ﺁﺑﯽ ، ﻣﻦ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﻋﺎﺷﻖ ﮔﻞ ﺭﺯﻡ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﮔﻞ ﻫﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﺫﻭﻗﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﮐﻼ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺭﻭ ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯿﺮﻩ . ﺣﺪﻭﺩ ﯾﮏ ﺭﺑﻊ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺩﺍﺭﻥ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻦ ، ﺣﺮﻓﺎﯼ ﮐﻼ ﻫﯿﭽﯽ ﺍﺯﺷﻮﻥ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﻢ ﻭ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﻫﻢ ﺑﻬﺶ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻣﯿﮕﻢ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻭﺳﻂ ﺣﺮﻓﺘﻮﻥ، ﻣﻮﺍﻓﻘﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺗﺎ ﺟﻮﻭﻥ ﺑﺮﻥ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮﻧﻮ ﺑﺰﻧﻦ ﺗﺎ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﺎﻫﺎ ﻫﻢ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ ؟ ﺑﺎﺑﺎ _ ﺑﻠﻪ ﺑﻠﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ . زینب ﺟﺎﻥ . ﺁﻗﺎ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺭﻭ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯿﺸﻮﻥ ﮐﻦ . ” ﺑﯿﺎ ﺑﯿﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻞ ﻣﯿﺸﻢ ﺍﻻﻥ ﺳﻮﺗﯽ ﻣﯿﺪﻡ ، ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﺍﺯ ﺿﺎﯾﻊ ﺷﺪﻥ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﯿﺮﻡ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﻦ ﻣﯿﺎﺩ . ﮐﻨﺎﺭ ﻭﺍﯾﻤﯿﺴﻢ ﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﺸﻪ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻧﻪ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺷﻤﺎ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ . ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﻣﯿﺮﻡ ﺩﺍﺧﻞ، . ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﺰﺍﺭم ﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ﻣﯿﺎﺩ ﺗﻮ ، ﺗﻮﯼ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺰ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﺩﻭﺗﺎ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺑﻮﺩ ، ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺻﻨﺪﻟﯿﺎ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﺣﺴﯿﻦ ﻫﻢ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﻡ . ** ﺣﺪﻭﺩ ﭘﻨﺞ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ﻭ ﻫﺮﺩﻭ ﺳﺎﮐﺖ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﮔﻞ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺵ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺳﮑﻮﺕ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﮑﻨﻪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻫﺮﭼﯿﺰ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻢ ﮐﻪ .…… ﺷﻤﺎ ﺣﺎﺿﺮﯾﺪ …… ﮐﺴﯽ ﻣﺮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﻮﻥ ﺑﺸﻪ ﮐﻪ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺒﺶ ﺷﻬﺎﺩﺗﻪ؟ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﮐﻠﻤﻪ ﯼ ﺷﻬﺎﺩﺕ، ﯾﺎﺩ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻋﻬﺪ ﻣﯿﻮﻓﺘﻢ ﭘﺲ ﺗﻨﻬﺎ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﻢ ﻣﯿﺎﺩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺯﺑﻮﻥ ﻣﯿﺎﺭﻡ ؛ ﺷﻤﺎ ﺣﺎﺿﺮﯾﺪ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻫﻤﺴﺮ ﺁﯾﻨﺪﺵ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﻬﺪ ﺑﺴﺘﻪ ؟ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺭﻭﻟﺒﺶ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ ﻭ ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﮐﻤﯽ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ . _ ﻓﻘﻂ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻧﯿﺪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﭼﻨﺪﻭﻗﺖ ﭘﯿﺶ ﻧﻪ ﺣﺠﺎﺏ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻧﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﻧﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﻧﻪ …… ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﻩ ﺣﺮﻓﻢ ﺭﻭ ﮐﺎﻣﻞ ﮐﻨﻢ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮔﺬﺷﺘﺘﻮﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ ، ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎﻡ ﮐﻪ ﺁﯾﻨﺪﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺴﺎﺯﻡ . ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﻫﻤﺴﺮ ﻭ ﻫﻤﺴﻔﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺑﺸﻢ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻗﻮﻝ ﻧﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺿﻊ ﻣﺎﻟﯿﻤﻮﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﻪ ﻭﻟﯽ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ﺩﺭ ﻋﯿﻦ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﺗﻮﻥ ﺑﺎﺷﻪ . _ ﻣﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﻭ ، ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﻭ ﻋﺸﻖ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ . ﻓﻘﻂ …… ﻓﻘﻂ …… ﻣﻦ ، ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮﻡ ﮐﻨﻢ . ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﭼﻮﻥ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺯﻫﺮﺍﺱ ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺣﺮﻣﺘﺶ ﺭﻭ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺍﺭﺯﺵ ﭼﺎﺩﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﻻﺱ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻧﯿﺴﺖ ، ﻭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﮔﻪ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﻣﻦ ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﺶ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ . ﺑﺎ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﻤﯿﺰﻧﻢ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺍﮔﻪ ﺩﯾﮕﻪ ..… ﺣﺮﻓﯽ ﻧﯿﺴﺖ .… ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺁﺭﻭﻡ ﺑﻠﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺭ ﻣﯿﺮﻡ . ﮐﻨﺎﺭ ﻭﺍﯾﻤﯿﺴﺘﻢ ﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻣﯿﮑﻨﻢ . _ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ . ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻩ _ ﺧﺎﻧﻮﻣﺎ ﻣﻘﺪﻡ ﺗﺮﻥ . ﻣﺜﻠﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯿﺸﻢ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻧﻤﻮﻥ ﭘﺪﺭ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻣﯿﮕﻪ _ ﻣﺒﺎﺭﮐﻪ ؟ ﻫﺮﺩﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻣﯿﮕﻪ - ﺍﻥ ﺷﺎﺍﻟﻠﻪ ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓