💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_پنـجاه_و_دوم
✍چجوری زهرا خانوم؟مگه میشه آخه
+داستانش مفصله دخترم
_توروخدا بگید مامان حداقل هم پناه بفهمه هم من بدونم
و شروع می کند به تعریف کردن
+"اون روز که منو حاجی از مسجد اومدیم و ناغافل چشمم افتاد به شما که وسط حیاط وایستاده بودی یهو انگار کن رفتم به سال ها پیش.درسته خیلی تفاوت بود اما بی نهایت به مادرت شباهت داری
اولش نفهمیدم کی و کجا دیدمت اما همین که غرق خاطره ها شدم ، گفتم که این دختر رو یک جایی دیدم.
اومدم جلو و به چهرت بیشتر دقت کردم،بله اگر آرایش سنگین صورتت رو پاک می کردی و موهای قشنگت رو مثل مادرت می بافتی و زیر روسری پنهونش می کردی می شدی همون دوست و همسایه ی قدیمی که سال ها بود حتی یادش نبودم که خدابیامرزی نصیبش بکنم.
همین که فرشته اسمت رو گفت، یاد پناهم گفتن های مادرت افتادم و خوشحال شدم که یه آشنای قدیمی پاش به خونم باز شده.اما نمی دونستم چرا انقدر مستاصل!
هی منتظر شدم تا بگی منم دختر فلانی،اومدم اینجا که چشمم بیفته به در و دیوار خونه ای که توش حق آب و گل داشتم!که اومدم برای این یا اون...
اما وقتی حاجی ندونسته جوابت کرد و تو سربه زیر و با بغض و سکوت رفتی، فهمیدم نقل تجدید خاطرات و این صحبت ها نیست
نخواستم سادگی کنمو خودم رک بپرسم که دختر آقا صابر چه خبر و چه عجب از این ورا؟حتما سکوتت حکمتی داشت و دلیلی نمی تونستمم تحمل کنم با این وضع و احوال پات رو از در بذاری بیرون.این بود که پیش قدم موندنت شدم و همون شب دور از گوش حتی فرشته،برای حاجی توضیح دادم که چه خبره!اون بنده ی خدا از من بیشتر تعجب کرد تجربه به ما می گفت یه جای کار لنگ می زنه و سکوت مشکوک این مسافر آشنای تازه از راه رسیده حکایت ها پشتش داره سال ها پیش بعد از فوت مادرت خدابیامرز، آقا صابر گفت دیگه نمی تونم توی این خونه بمونم که خاطره هاش خوره شده و افتاده به جون خودمو بچم و مادرزن بیچارم که داغ بچش هنوز روی دلش سنگینی می کنه.گفت می خوام بفروشم برم شهر و دیار پدریم برم مشهد مجاور آقا بشم و به درد خودم بسازمو بسوزم.ما تازه خونمون رو که همین کوچه پشتی بود گذاشته بودیم برای فروش،دیوارای حیاطش نم کشیده و کلنگی شده بود.گفتم حاجی دست دست نکن که از این خونه تا بوده صدای سلام و صلوات اقا صابر بلند بوده و مجلس روضه های مادرزنش شبای جمعه منو نمک گیر کرده.من دلم بند این خونه و درختای تازه قد کشیدش شده.اگه می تونی و می خوای هم کار یه همسایه رو راه بندازی و هم خونه ی خودمون رو به نحو احسن تغییر بدی کلید همینجا رو بگیرو بسم الله...
دروغ نمیگم دلم نمیومد تو چهاردیواری باشم که یه زن هنوز پا به سن نذاشته رو با تمام آرزوهایی که داشت و نداشت به خوشی نرسونده بود!اما خب
قسمت و تقدیر بود شاید،نمی دونم.معامله زودتر از اونی که فکرش رو بکنی جور شدو ما یه کوچه پس و پیش شدیم و پدرت شما رو به امید اینکه دوری بهترتون بکنه خونه به دوش شهر آقای غریبم کرد...
عجیبه که تو منو یادت نمیاد،هرچند خیلی سری از هم سوا نبودیم اما کمم ندیده بودیم هم رو توی مجالس و روضه ها.با همین فرشته و شهاب هم بازی بودی چند وقتی قبل از فوت مادرت.
از همون روزی هم که مادرت عمرش را داد به تو و دست از این دنیا شست،از زبون مادربزرگت شنیدم که این پناه بی پناه شده دیگه رنگ خوشی و بچگی به خودش ندیده که ندیده"
هرچه بیشتر می گوید،عمیق تر غرق خاطره های دور دوران کودکی می شوم یاد بچه های کوچه و بازی ها و مدرسه و مادر و زهرا خانوم و فرشته و حتی شهاب!
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_حضرت_زهرا_س 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
#رمان_حورا
#قسمت_پنجاه_و_دوم
حورا لباس هایش را عوض کرد و تک و تنها به خانه رفت.
در بدو ورود مهرزاد را دید که سیگاری دود کرده بود و روی پله نشسته بود و زمزمه کنان سیگار می کشید.
حورا نزدیکش شد اما حواس مهرزاد اصلا سرجایش نبود.
با خود این ها را زمزمه می کرد:
مردها برای خالی کردن بغض خود؛
برخلاف زنها؛
نه بغل می خواهند، نه درددل با کسی!
گریه کردن هم به کارشان نمی آید!
آنها فقط سیگار می خواهند!
یک نخ یا یک پاکت فرقی نمی کند!
فقط سیگار باشد!
آن هم وینستون سفید!
سفید باشد تا ذره ذره سوزاندنش بهتر دیده شود!
به آنها فقط سیگار بدهید و باقی کار را به خودشان بسپارید
تا همانطور که می دانند؛
بی سروصدا خودشان و بغضشان را یکجا باهم بسوزانند!
حورا اشک های مهرزاد را دید و دلش سوخت.
دلش سوخت به حال تنهایی خودش و مهرزاد.
به حال دل عاشق مهرزاد و دل تنهای خودش.
به حال حال خراب مهرزاد و دل وامانده خودش.
سلام کوتاهی به مهرزاد کرد و رفت داخل. مارال به اتاقش آمد و به او تبریک گفت و چند ساعتی پیشش ماند اما فکر حورا فقط درگیر مهرزاد بود.
چرا نمی توانست او را دوست داشته باشد؟
چرا ذهنش همش به طرف امیر مهدی منحرف می شد؟
باید کاری کند تا مهرزاد او را فراموش کند.
#نویسنده_زهرا_بانو
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
♥⛈♥⛈♥⛈♥⛈♥
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_پنجاه_و_دوم
❈◉🍁🌹
پرچم و پارچه مشکی به درو دیوار خونه کشیدن...
خونه قل قله شده بود اما من از اتاق تکوون نمیخوردم
مردا رفتن تا پیکر عباسو بیارن
......
کسی روش نمی شد بیاد تو اتاق ... از حال من میترسیدن ..
صدای صلوات و گریه بلند شد
عباس و اوردن ...
پیکر بی جان عباس و وسط خونه گذاشتن ...
همه دوره تابوتو گرفتن و گریه میکردن...
یه حال و هوای سوزناکی فضای خونه رو گرفته بود...
مهمونا در عجب بودن که چرا هنوز من نیومده بودم ...
زینب و مامان بلند شدن تا بیان دنبال من ...
که در اتاق و بازکردم اومدم بیرون...
با همون مانتوی بلند مشکی که دیروز تنم کرده بودم
اما چیزی که همه رو حیران کرده بود روسریه سفیدی بود که سرم کرده بودم
اروم نزدیک تابوت شدمو نشستم
خونه ساکت شد اما پچ پچ ها شروع شد
یه سری میگفتن نگاه کن تورو خدا... خجالت نمیکشه ...
شوهرش مرده سفید پوشیده...
این چه وضعشه ...پارچه ی سفیدو زدم کنار...
گفتم : ای جانم نگاه کنید عباسم و چقدر قشنگ خوابیده
اون خنده ای که همیشه رو لباش بود موقع خوابم هست...
عباسم خوش اومدی اقایی
صدای گریه ها بلند شد همه به حرفام گوش میکردن و گریه میکردن ...
با لبخندی که به عباس میزدم گفتم
میدونید ارزوی عباس چی بود...
شهااااادت....
همش بهم میگفت خانمم دعام کن به ارزوم برسم شهید بشم
منم گفتم عباس جان پس تو هم برای من یه دعایی کن از
خدا بخواه اگه قرار شد شهید بشی منم با خودت ببری ... پس چی شد این رسمش نبود اقای من
عباس نگاه کن ... ببین امروز روسریموو با کفنت ست کردم ...
دیگه وقتش بود که پیکر عباس و برای خاک سپاری به مزار شهدا ببرن
خم شدمو پیشونیشو بوسیدم پارچه رو اروم کشیدم رو صورتش
مامان و زینب دستمو گرفتن بلندم کردن ...
از پنجره کبوتر سفیدی داخل خونه شد و روی تابوت نشست
مردها تابوت و بلند کردن
از خونه خارج شدنی مداح روضه حضرت عباس ع میخوند و جمعیت سینه میزدن ...
اصلا یه قطره اشکم از چشمام
نریخت
همش چشمم به کبوتر بود ...🕊🕊🕊🕊🕊🕊
تو مزار شهدا پاهام بی حس شده بود به زور قدم بر میداشتم
پیکر عباس و بلند کردن و داخل قبر گذاشتن کبوتر بالای سر جمعیت می چرخید رفتم جلو گفتم بزارید برای اخرین بار نگاهش کنم
خیلی سخت بود که چهره ی زیبای عباس زیر خلوارها خاک سرد دفن شد
خاکسپاری تموم شد نشستم سر مزارش مشت مشت خاک بر میداشتم و دوباره میریختم زمین ای خاک یادت باشه چجوری بین من و عباسم فاصله انداختی ... کبوتر نشست رو مزار عباس و خیره شد به من عجیب بود
چقدر نگاهش اشناست این زبون بسته انگار میخواست چیزی بگه ...
گرفتمش نزدیک صورتم بردم تو چشای کبوتر خیره شدم ...
یه دفعه بغضم ترکید گفتم نکنه عباس خودتی ... اینو که گفتم کبوتر از دستم پرید با گریه گفتم عباس برگرررررد
سرمو گذاشتم روی خاک و های های گریه می کردم همه میگفتن گریه کن نریز تو خودت بزار بغض گلوت بترکه دیگه مرگ عباس و باور کرده بودم...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
♥⛈♥⛈♥⛈♥⛈♥
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_پنـجاه_و_دوم
✍چجوری زهرا خانوم؟مگه میشه آخه
+داستانش مفصله دخترم
_توروخدا بگید مامان حداقل هم پناه بفهمه هم من بدونم
و شروع می کند به تعریف کردن
+"اون روز که منو حاجی از مسجد اومدیم و ناغافل چشمم افتاد به شما که وسط حیاط وایستاده بودی یهو انگار کن رفتم به سال ها پیش.درسته خیلی تفاوت بود اما بی نهایت به مادرت شباهت داری
اولش نفهمیدم کی و کجا دیدمت اما همین که غرق خاطره ها شدم ، گفتم که این دختر رو یک جایی دیدم.
اومدم جلو و به چهرت بیشتر دقت کردم،بله اگر آرایش سنگین صورتت رو پاک می کردی و موهای قشنگت رو مثل مادرت می بافتی و زیر روسری پنهونش می کردی می شدی همون دوست و همسایه ی قدیمی که سال ها بود حتی یادش نبودم که خدابیامرزی نصیبش بکنم.
همین که فرشته اسمت رو گفت، یاد پناهم گفتن های مادرت افتادم و خوشحال شدم که یه آشنای قدیمی پاش به خونم باز شده.اما نمی دونستم چرا انقدر مستاصل!
هی منتظر شدم تا بگی منم دختر فلانی،اومدم اینجا که چشمم بیفته به در و دیوار خونه ای که توش حق آب و گل داشتم!که اومدم برای این یا اون...
اما وقتی حاجی ندونسته جوابت کرد و تو سربه زیر و با بغض و سکوت رفتی، فهمیدم نقل تجدید خاطرات و این صحبت ها نیست
نخواستم سادگی کنمو خودم رک بپرسم که دختر آقا صابر چه خبر و چه عجب از این ورا؟حتما سکوتت حکمتی داشت و دلیلی نمی تونستمم تحمل کنم با این وضع و احوال پات رو از در بذاری بیرون.این بود که پیش قدم موندنت شدم و همون شب دور از گوش حتی فرشته،برای حاجی توضیح دادم که چه خبره!اون بنده ی خدا از من بیشتر تعجب کرد تجربه به ما می گفت یه جای کار لنگ می زنه و سکوت مشکوک این مسافر آشنای تازه از راه رسیده حکایت ها پشتش داره سال ها پیش بعد از فوت مادرت خدابیامرز، آقا صابر گفت دیگه نمی تونم توی این خونه بمونم که خاطره هاش خوره شده و افتاده به جون خودمو بچم و مادرزن بیچارم که داغ بچش هنوز روی دلش سنگینی می کنه.گفت می خوام بفروشم برم شهر و دیار پدریم برم مشهد مجاور آقا بشم و به درد خودم بسازمو بسوزم.ما تازه خونمون رو که همین کوچه پشتی بود گذاشته بودیم برای فروش،دیوارای حیاطش نم کشیده و کلنگی شده بود.گفتم حاجی دست دست نکن که از این خونه تا بوده صدای سلام و صلوات اقا صابر بلند بوده و مجلس روضه های مادرزنش شبای جمعه منو نمک گیر کرده.من دلم بند این خونه و درختای تازه قد کشیدش شده.اگه می تونی و می خوای هم کار یه همسایه رو راه بندازی و هم خونه ی خودمون رو به نحو احسن تغییر بدی کلید همینجا رو بگیرو بسم الله...
دروغ نمیگم دلم نمیومد تو چهاردیواری باشم که یه زن هنوز پا به سن نذاشته رو با تمام آرزوهایی که داشت و نداشت به خوشی نرسونده بود!اما خب
قسمت و تقدیر بود شاید،نمی دونم.معامله زودتر از اونی که فکرش رو بکنی جور شدو ما یه کوچه پس و پیش شدیم و پدرت شما رو به امید اینکه دوری بهترتون بکنه خونه به دوش شهر آقای غریبم کرد...
عجیبه که تو منو یادت نمیاد،هرچند خیلی سری از هم سوا نبودیم اما کمم ندیده بودیم هم رو توی مجالس و روضه ها.با همین فرشته و شهاب هم بازی بودی چند وقتی قبل از فوت مادرت.
از همون روزی هم که مادرت عمرش را داد به تو و دست از این دنیا شست،از زبون مادربزرگت شنیدم که این پناه بی پناه شده دیگه رنگ خوشی و بچگی به خودش ندیده که ندیده"
هرچه بیشتر می گوید،عمیق تر غرق خاطره های دور دوران کودکی می شوم یاد بچه های کوچه و بازی ها و مدرسه و مادر و زهرا خانوم و فرشته و حتی شهاب!
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝
#قسمت_پنجاه_و_دوم: ✍و من عاشق شدم
💐اواخر سال ۲۰۱۱ بود … من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم … انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود … شادی و آرامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود … شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ دیگری هم به خودش می گرفت … .
💐چند وقتی می شد که به باتون روژ و محله ما اومده بودن … دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود … شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم … زیر نظر گرفته بودمش … واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربانی بود …
💐من رسم مسلمان ها رو نمی دونستم … برای همین دست به دامن حاجی شدم … اون هم، همسرش رو جلو فرستاد … و بهتر از همه زمانی بود که هر دوشون به انتخاب من احسنت گفتن …
💐حاجی با پدر حسنا صحبت کرد … قرار شد یه شب برم خونه شون … به عنوان مهمان، نه خواستگار … پدرش می خواست با من صحبت کنه و بیشتر با هم آشنا بشیم … و اگر مورد تایید قرار گرفتم؛ با حسنا صحبت می کردن …
💐تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش رو جلب کنم … اون روز هیجان زیادی داشتم … قلبم آرامش نداشت … شوق و ترس با هم ترکیب شده بود … دو رکعت نماز خوندم و به خدا توسل کردم … برای خودم یه پیراهن جدید خریدم … عطر زدم … یه سبد میوه گرفتم … و رفتم خونه شون …
✍ادامه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●○°•°💢💢°○°●°○
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_پنـجـاه_و_دوم
✍سرو صداهایِ بیرون از اتاق کمی غیرعادی بود حسام با نفسی راحت، سرش را به دیوار تکیه داردشروع شد جمله ی زیرِ لبی اش، وحشتم را چند برابر کرد چه چیزی شروع شده بود لرزشی که به گِل نشسته بود، دوباره به چهار ستون بدنم مشت زد انقدر که صدایِ بهم خوردنِ دندانهایم را به وضوح میشنیدم نمیدانم هوا آنقدر سرد بود یا من احساسِ انجماد میکردم؟
صدایِ فریادهایِ عثمان به گوش میرسید مدارکو اون مدارکو از بین ببرید
ناگهان با لگد زدن به در، وارد اتاق شد چشمانش از فرط خشم به خون نشسته بود بی معطلی به سراغِ من آمد با خشونتی وصف ناپذیر بازویم را گرفت و بلندم کرد حسام با چهره ایی بی رنگ، و صدایی پرصلابت فریاد زد بهش دست نزن و قنداقِ اسحله ی عثمان بود که رویِ صورتش نشست اما حسام فقط لبخند زد چی فکر کردی؟ که اینجا تگزاسو تو میتونی از بین این همه مامور فرار کنی ؟ عثمان با دندانهایی گره خورده به سمتش هجوم برد و با فشردنِ گلویش، از زمین جدایش کرد ببند دهنتو.. اینجا تگزاس نیست اما من بلدم تگزاسی عمل کنم جفتتونو با خودم میبرم حسام خندید من اگه جات بودم، تنهایی در میرفتم ما رو جایی نمیتونی ببری ارنست دستگیر شده پس خوش خدمتی فایده ایی نداره توام الان یه مهره ی سوخته ایی، عین صوفی خوب بهش نگاه کن آینده ی نچندان دورت جلو چشمات پخشِ زمینه
عثمان با بهتی وحشیانه حسام را با دیوار کوبیددروغه..
حسام با چشمانی آرام و صورتی متبسم،عثمان را خطاب قرار داد واقعا شماها چی در مورد ایران فکر کردن؟ که مثه عراق و افغانستانو الی آخره ؟ که میاین و میزنینو میدزدینو تخلیه اطلاعات میکنید و میرین؟ کسی هم کاری به کارتون نداره؟ نه دیگه، اشتباه میکنید از لحظه ایی که اولین جرقه ی استفاده از دانیال به سرتون خورد، تا قدم زدن کنار رودخونه و خوردن قهوه تو کافه های آلمان، تا دادنِ موبایل تو بیمارستان به سارا و فراری دادنش زیر نظر ما بودین اینجا، ایراااانِ ایراااااااان
باورم نمیشد، یعنی تمامِ مدت، زیرِ نگاهِ حسام و دوستانش بودم؟ اما دلیلِ این همه بازی چه بود؟
صدایِ ساییده شدنِ دندانهایِ عثمان رویِ یکدیگر به راحتی قابل شنیدن بود با صدایی خفه شده از فرط خشم، حسام را زیرِ مشت و لگدش زندانی کرد لعنتی میکشمت آشغال
بی اختیار شروع به جیغ زدن کردم نمیدانستم دلیلش چیست مظلومیتِ حسام یا ترسِ بی حد و حسابِ خودم
چند مردی که از همراهانِ عثمان بودند از پنجره به بیرون پریدند صدایِ تیراندازی در نقاطِ مختلف شنیده میشد
عثمان دستانش را بر گوشهایش فشار داد و به سمتم هجوم آوردخفه شو دهنتو ببند آنقدر ترسیده بودم که مخلوطی از درد و وحشت، معجونی بی توقف از جیغهایِ بی اراده تحویلم داده بود عثمان گلویم را فشار میداد و من نفس به نفس کبودتر میشدم.
ناگهان حسام با تمام توانِ تحلیل رفته اش، با او درگیر شد عثمان محکوم به مرگ بود چه دستگیر میشد چه فرار میکرد پس حسودانه، همراه میطلبید برایِ سفرِ آخرتش تازه نفسیِ عثمان بر تن زخمی حسام چربید و نا امید از بردنِ منِ جنازه شده از ترس با خود، فرار را بر قرار ترجیح داد. حسام نیمه هوشیار بر زمین میخ شده بود کشان کشان خود را بالایِ سرش رساندم شرایطش اگر بدتر از من نبود، یقین داشتم که بهترنیست
نفسهایم به شماره افتاده بود صدای فریادها و تیراندازی ها، مبهم به گوشم میرسید صورتِ به خون نشسته ی حسام ثانیه به ثانیه مقابل چشمانم تار و تارتر میشد چشمانِ بسته اش، هنوز هم مهربان بود ناخواسته در کنارش نقشِ زمین شدم تاریک و بی صدا..
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_پـنـجـاه_و_دومـــ
✍صدای سائیده شدن دندان هاش رو بهم می شنیدم رفت پای تخته
امروز اول درس میدم آخر کلاس تمرین ها رو حل می کنیم
و شروع کرد به درس دادن تا آخر کلاس، اخم هاش توی هم بود نه تنها اون جلسه ... تا چند جلسه بعد، جز درس دادن و حل تمرین کار دیگه ای نمی کرد جزء بهترین دبیرهای استان بود و اسم و رسمی داشت اما به شدت ضد نظام و آخر بیشتر سخنرانی هاش
- آخ که یه روزی برسه سواحل شمال بشه هاوایی جانم که چی میشه میشه عشق و حال ... چیه الان آخه دریا هم بخوای بری باید سرت رو بیاری پایین حاج خانم یا الله خوب فاطی کاماندو مگه مجبوری بیای حال ما رو هم ضد حال کنی؟
دلم می خواد اون روزی رو ببینم که همه این روحانی ها رو دسته جمعی بریزیم تو آتیش ...
توی هر جلسه محال بود 20 دقیقه در مورد مسائل مختلف حرف نزنه از سیاسی و اجتماعی گرفته تا
در هر چیزی صاحب نظر بود یک ریز هم بچه ها رو می خندوند و بین اون خنده ها، حرف هاش رو می زد گاهی حرف هاش به حدی احمقانه بود که فقط بچه های الکی خوش کلاس خنده شون می گرفت اما کم کم داشت همه رو با خودش همراه می کرد به مرور، لا به لای حرف هاش ... دست به تحریف دین هم می زد و چنان ظریف در مورد مفاسد اخلاقی و ... حرف می زد که هم قبحش رو بین بچه ها می ریخت هم فکر و تمایل به انجامش در بچه ها شکل می گرفت و استاد بردگی فکری بود ایرانی جماعت هزار سال هم بدوه بازم ایرانیه اوج هنر فکریش این میشه که به پاپ کورن بگه چس فیل آخرش هم جاش همون ته فیله است
خون خونم رو می خورد اما هیچ راهکاری برای مقابله باهاش به ذهنم نمی رسید قدرت کلامش از من بیشتر بود دبیر بود و کلاس توی دستش و کاملا حرفه ای عمل می کرد در حالی که من یه نوجوان که فقط چند ماه از ورودم به 18 سالگی می گذشت ... حتی بچه هایی که دفعات اول مقابلش می ایستادند عقب نشینی کرده بودن گاهی توی خنده ها باهاش همراه می شدن هر راهی که به ذهنم می رسید محکوم به شکست بودتا اون روز خاص رسید عین همیشه وسط درس درس رو تعطیل کرد به حدی به بچه ها فشار می آورد و سوال و نمونه سوال های سختی رو حل می کرد که تا اسم Breaking time می اومد گل از گل بچه ها می شکفت شروع کرد به خندوندن بچه ها و سوژه این بار دیگه اجتماعی سیاسی یا نبود این بار مستقیم خود اهل بیت رو هدف گرفت و از بین همه حضرت زهرا
با یه اشاره کوچیک و همه چیز رو به سخره گرفت و بچه ها طبق عادت همیشه می خندیدن انگار مسخ شده بودن چشمم توی کلاس چرخید روی تک تک شون ... انگار اصلا نفهمیده بودن چی شده و داره چی میگه فقط می خندیدن و وقتی چشمم برگشت روی اون با چشم های مست از قدرت و پیروزی بهم نگاه می کرد ...
برای اولین بار توی عمرم ... با همه وجود از یه نفر متنفر بودم اشتباهش و کارش ... نه از سر سهو بود نه هیچ توجیه دیگه ای گردنم خشک شده بود قلبم تیر می کشید چشم هام گر گرفته بود ... و این بار صدای سائیده شدن دندان های من بهم شنیده می شد
زل زدم توی چشم هاش ...
به حرمت اهل بیت قسم با دست های خودم نفست رو توی همین کلاس می برم به حرمت فاطمه زهرا قسم رهات نمی کنم ...
از خشم می لرزیدم و این جملات رو توی قلبم تکرار می کردم
اون شب بعد از نماز وتر رفتم سجده
خدایا اگر کل هدف از خلقت من این باشه که حق این نامرد رو بزارم کف دستش به خودت قسم که دفاع از سرورم برای من افتخاره خدایا تو می دونی من در برابر این مرد ضعیفم نه تواناییش رو دارم ... نه قدرت کلامش رو من می خوام برای دفاع از شریف ترین بندگانت بایستم در حالی که می ترسم که ضعف و ناتوانیم به قیمت شکست حریم اهل بیت تموم بشه ترجیح میدم همین الان و در جا بمیرم ولی مایه سرافکندگی اهل بیت پیامبر نشم ...
و سه روز پشت سر هم روزه گرفتم
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاه_و_دوم
ﻓﺮﻭﺭﺩﯾﻦ ﻫﻢ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ . ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺒﺮﻡ ﺍﺯ ﻋﻤﻮ ﺩﺭ ﺣﺪ ﯾﻪ ﺗﻠﻔﻦ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ﺣﺎﻟﺸﻮﻥ ﺧﻮﺑﻪ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﯾﻪ ﺳﻮﭘﺮﺍﯾﺰ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﺘﺮﺳﻮﻧﺪ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﺤﺮﻡ ﺷﺪﻥ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪﻥ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﻋﻘﺪ ﮐﻨﻦ .
ﺩﻡ ﺩﺭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﯿﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﯾﻢ ﻣﻮﺳﺴﻪ . ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﺑﺴﯿﺠﯿﺎ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻮﺳﺴﻪ ﺭﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﻦ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﻣﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﮐﻤﮏ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺳﻼﻡ ﻋﺰﯾﺰﻡ
_ ﺳﻼﻡ ﻋﻠﯿﮑﻢ . اگه دیرم نمی اومدی هم چیزی نمیشد
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺧﺐ ﺑﺮﻡ ﺑﻌﺪ , ﺑﯿﺎﻡ .
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺳﺎﻋﺘﺸﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻭﺍﯼ ﺑﺪﻭ زینب ﺧﺎﻧﻢ ﻏﻔﻮﺭﯼ ﻣﯿﮑﺸﺘﻤﻮﻥ .
.
.
.
.
.
ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻏﻔﻮﺭﯼ :ﺳﻼﻡ ﮔﻞ ﺩﺧﺘﺮﺍ . ﯾﮑﻢ ﺩﯾﺮ ﺗﺮ ﻣﯿﻮﻣﺪﯾﺪ .
ﻣﻦ ﻭ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻣﺜﻠﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﮐﺎﺭ ﺧﻄﺎ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﺎﺷﻦ ﺳﺮﻣﻮﻧﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ .
ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻏﻔﻮﺭﯼ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ : زینب ﺟﺎﻥ ﺑﯿﺎ ﺍﯾﻦ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮ ﺑﺒﺮ ﺑﺰﺍﺭ ﺗﻮ ﻗﺴﻤﺖ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻥ ﻣﺴﺠﺪ . ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺟﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﻭ ﺍﻭﻥ ﻓﺮﻣﺎ ﺭﻭ ﺗﮑﺜﯿﺮ ﮐﻦ .
ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻣﺪ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ ﻭ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎﺭﻭ ﺩﺳﺘﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﺩﺍﺩ ﺩﺳﺘﻢ .
ﮐﺎﻣﻞ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﯾﺪﻡ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ .
_ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻏﻔﻮﺭﯼ ﯾﮑﻢ ﺯﯾﺎﺩ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺟﻠﻮﻣﻮ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﻢ .
ﯾﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ آﻭﺭﺩ ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺍﺩ ﺩﺳﺘﻢ .
ﺟﻠﻮﯼ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﻣﺴﺠﺪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﭘﻠﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﻫﻤﺶ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﯿﻮﻓﺘﻢ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﯿﺎﻁ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﻣﺴﺠﺪ ،ﯾﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺮﺩﻭﻧﻪ ﺁﺷﻨﺎ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﻡ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺑﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺶ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ……
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓