🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸#شاید_معجزه ❤
#قسمت_نوزدهم 9⃣1⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
تعجب کردم از حرف زهرا ..
یعنی چی اون از کجا میدونست ک من میگفتم #آقای_برادر ..😐
+ریحانه جونم میشه تا میرسیم یکم با هم حرف بزنیم ؟😎
زهرا کنارم قرار گرفت انگاری چند ساله باهم دیگه دوست بودیم..😶
چقدر پر انرژی و مهربون بود این دختر...❤
لبخند زدم و گفتم؛ بعله حتما ..😍
فورا دستم گرفت و جلو تر از بقیه راه افتادیم ..🙄
+ریحانه جونم تو تو دانشگاه رضا اینا درس میخونی ؟!🤔
دوباره تعجب کردم 😳
بعید بود با این ظاهر یه آقا پسر رو با اسم کوچیک صدا بزنه البته با وجود اون #آقای_برادر خشمگین ...😂
خودش ادامه داد...
+خب حالا چرا چشاتو گرد میکنی ؟
رضا نامزدمه خو !♀
بعدم انگاری خجالت بکشه سرشو انداخت پائین با انگشتاش ور رفتن ..🤓
خندم گرفت ..
چقدر این دختر برام شیرین بود ..😍
بی اختیار بغلش کردم ..💗💗
+مبارک باشه بانو ببخشید من خبر نداشتم ..😉
با لپای گل انداخته گفت:
اجکال نداره 😝
دوباره شیطون شد ..😑
+ریحانه جونم میتونم شمارتو داشته باشم ؟🙈
(این دیگه واقعا یه چیزیش میشد)
بعد از ردو بدل شماره ها وایسادیم ...
که بقیه بهمون برسن..
جالب بود برام که امیر با لبخند با مامان حرف میزد و خیلیم مهربون بود..😒
بله خب اخمشون برا دوتا عکس گرفتن من بود ..😒
دیگه رسیده بودیم
که آقا رضا با لبخند گفت: ببخشید خانوم صالحی زهرا جان فرصت ندادن ک معرفیشون کنم به عنوان #نامزدم 😊
+خواهش میکنم آقای خالقی خوشبخت بشین الهی..💗🍃💗
چون کنار زهرا ایستاده بودم شنیدم که آقای امیر آروم در گوشش گفت :
مخ دختر مردم و خوردی جغجغه؟😏
نمیدونم این زهرا چرا یهو هیجانی میشد..
بعداز این حرف برادرش برگشت و محکم صورتشو بوسید...😶
با خداحافظی از هم جدا شدیم که اونا رفتن سمت ماشین آقای خالقی و من و مامانم رفتیم سمت ماشین ک بریم خونه ...
+ریحانه ؟
_جانم مامان ؟
+چه بچه های خوبی بودن 😍
_آره مامانم این چند باری که دیدمشون ،واقعا خوشحالم از آشنایشون ..
وای مامان زهرا خیلی دوست داشتنیه..
چقدر ناز بود
چقدر خوشگل حجاب کرده بود 😍
مامان انگاری دوست داشتن یه چیزی بگه:
ریحانه ؟
_جانم مامانم ؟😘
دلت میخواد بریم #چادر بخریم برات ..
ته دلم خالی شد ..😣
نه هنوز ..
نه هنوز آدم خوبی نبودم ..
هنوز #ریحانه_شهدا نبودم ..🍃🌺🍃
هنوز نیاز داشتم اونقدر پاک بشم که لیاقت چادر حضرت زهرا و هدیه شهدا رو داشته باشم..😞
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
--—---------------------------
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#ماجرای_تلخ_از_دست_دادن_نامزدم
ماجرای تلخ زندگیمو نوشتم تا تو زندگی به هرکس اعتمادنکنید، خیلی با شعار دوستی میان ولی برای ضربه زدن به زندگی شما میان😔،پس مواظب باشید
من زهرا یه دختر>19ساله داستان تلخ زندگیم از جایی شروع شد که پا به خونه یکی از اشناهام گذاشتم و اونو قابل اعتماد ترین ادم زندگیم میدونستم مادرم👩 هرچی بهم میگفت که بهش اعتماد نکنم و باهاش رفت وآمد نکنم، قبول نکردم
ی روز با #نامزدم👫 و همین دوست کثیفم که اسمش مرضیه بود قرار گذاشتم بریم بیرون نامزدم تا حالا مرضیه رو ندیده بود......
مرضیه با نامزدم علی 😳😒.......
برای ادامه داستان پر ماجرا و تلخ کلیک کنید👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
#فقط_رمان❤️ #داستان❤️👆🌷