eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
شوهر بي منت تا آنجايش گفتم برايت که عکس دونفره من و سامان در سه‌سالگي پيدا شده بود و اميد اعتقادش اين بود که سامان بايد هرچه زودتر تکليف اين بي‌آبرويي‌ها را معلوم کند و پاي گندکاري‌هاي دو سالگي‌اش بايستد. همان روز هم به خانه شعله بندانداز رفتيم تا دست پسر سوءاستفاده‌‌گرش را بگيريم و بياوريم خانه تا بشود دامادمان بلکه اين لکه ننگ از نظر اميد پاک شود. با دايي اميدت توي خانه شعله خانم بوديم که اميد گفت: «سامان بيا بيرون ببينم» شعله هم عکس را روي ميزش انداخت و درحالي‌که ناخن‌هايش را اندازه مي‌گرفت داد زد «سامي مامان بيا بيرون» من هم ادامه دادم: «سامي جان بيا بيرون بريم» در گوشه آرايشگاه باز شد و پدرت از اتاق بيرون آمد. اولين‌بار بود قيافه‌اش را مي‌ديدم اما عجيب بود، اهميتي نداشت. سرش پايين بود و داد زد: «سامان خب بيا بيرون ديگه!» عکس را از روي ميز برداشتم و به طرف اتاق دويدم. از کنار پدرت رد شدم تا سامان را ببينم. سامان گوشه اتاقش نشسته بود و دستش را جلوي دهانش گرفته بود. به چهارچوب در تکيه دادم و گفتم: «آقا جمع کن بريم خونه. مامان اينا واسه ناهار منتظرن» شعله از حرفم جيغي کشيد و از روي صندلي بلند شد. سرم را برگرداندم تا نگاهش کنم. اميد دوباره با حرکت شعله عطسه کرد و آن پسري که مي‌گويم پدرت بود، ناپديد شده بود. سامان از سرجايش بلند شد و نزديک‌تر آمد. نگاهش روي صورتم ماند و از جيب لباسش عينکش را بيرون آورد و به چشمش زد. موهايش را از راست‌ترين قسمتي که کله آدميزاد جا دارد به سمت چپ، آب شانه کرده بود. عکس‌ را کنار صورتم گرفتم و گفتم: «اين ماييم» عکس را از دستم گرفت و نگاه کرد. اميد از پشت سرم آمد و دستش را جلوي سامان دراز کرد و گفت: «همه چي مشخصه. شمام تابلوتر از اين ديگه نمي‌تونستي تعرض کني! تکليف چيه؟ » سامان بدون اين‌که سرش را بلند کند عکس را جلو و عقب برد و نگاه کرد. از زير عينکش نگاهي هم به من کرد و گفت: «خب باشه. چند دقيقه فقط من وسايلمو جمع کنم» اميد دستش را کوباند پشت کمرم و گفت: «اينه. آفرين » سامان عکس را گذاشت در جيبش و روي زمين دراز کشيد تا چمدانش را از زير تخت بيرون بکشد. با خيال راحت به در تکيه دادم و کف دو دستم را به همديگر کوباندم. شعله با دمپايي‌هاي پاشنه تخم‌مرغي‌اش به طرف اتاق سامان دويد و من و اميد را کنار زد. اميد دوباره عطسه کرد. يکي نبود به اين زن بگويد با آن حجم موي روي سرت حداقل اين‌قدر وول نخور که گرده‌افشاني‌هايت بقيه را خفه نکند. سامان چمدانش را باز کرده بود و اول از همه تعدادي جوراب راه راه رنگي که هر جفتش توي هم گوله شده بود، انداخت در چمدانش. شعله آخرين جفت جوراب را از دست سامان کشيد و گفت: «داري مي‌ري جدي؟» سامان دستش را روي شانه مادرش زد و گفت: «بله مادر» اين «مادر» گفتنش مثل همان موهاي شانه کرده‌اش آدم را به شک مي‌انداخت که انگار از يک سريال تلويزيوني پرتش کردند به دنياي واقعي. تا بعد_مادرت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌