به نام خالق هستی
#نام رمان: جدال عشق وغیرت🌹🍃
#پارت یک🌹🍃
# نویسنده:شایسته نظری
باز هم دلی که شکسته می شود، باز هم اشک هایی که ریخته می شود و باز هم ازدواجی اجباری گ؛ بدون توجه به دل آدمی
انگار آقا جان به دور دست ها سفر کرد. به گوشه ای خیره شد و لبخندی زد . روبه بابا کرد:
ـ مثل برادر بودیم. چه روز های تلخ و شیرینی کنار هم داشتیم. وقتی جنگ بود. یک بار جان منو نجات داد. منم یک بار اون و از اسارت نجات دادم. اون روزها با هم قراری گذاشتیم. هر دو بچه ایی نداشتم که با هم پیوند بدیم. یعنی داشتیم. ولی با هم جور در نمی آمدید. اون فقط امین رو داشت که تازه نامزد کرده بود. با هم عهد بستیم بین نوه هایمان پیوند بر قرا کنیم.
نگاه من، مهسا و لادن به هم کشیده شد. لب پایینم را زیر دندان بردم. قلبم تپش گرفت و استرس گرفتم" خدا نکنه اون نوه من باشم"
سامان پسر عموی بزرگم خندید و با شوخی گفت:
ـ آقا جون من زن می خوام، دخترشون برای من بگیرید.
همه خندیدند بجز من که عاشق بودم و دل در گروی یار داشتم.
ـ آقا جان خنده اش را کنترل کرد. بعد از صاف کردن سینه اش گفت:
ـ اتفاقا دختر هم دارند. ولی اول می خوام نوه های دخترم رو بفرستم خونه ی بخت.
نا خواسته با نوک انگشتانم به پی شانیم زدم، بلند شدم. به بهانه ی چیزی به آشپز خانه رفتم بلکه از دیدش پنهان شوم و بین لادن و مهسا کی را انتخاب کند.
دلم پر آشوب شد. کسی باور نمی کرد که چنان عاشق سام باشم. حتی فکر کردن به او مرا تا اوج می رساند و آرامشی عجیب مهمان وجودم می شد.از جا ظرفی لیوانی برداشتم، به سمت یخچال رفتم و از آب سرد کنش کمی آب خالی کردم. دست هایم به شدت می لرزید. دلم می خواست کر بودم و صدای آقاجان به گوشم
نمی رسید.
ـ دخترم راز رو برای این پیوند انتخاب کردم.
یاحسین، قلبم از جایش کنده شد. لیوان آب از دستم سُر خورد و هزار تکه شد. زانوهایم تاب ایستادن نداشت. با زانو کنار خورده های شیشه نشستم. مامان دوید و به آشپز خانه رسید. عمه و زن عمو هم رسیدند. مامان شونه های لرزان از فرط گریه ام را گرفت و به صورتم خیره شد:
ـ دخترم خوبی چیزت نشده؟
نگران به شیشه های خرد شده نگاه کرد. عمه زیر بازویم را گرفت و گفت:
ـ خدا مرگم بده راز دخترم چی شدی؟ بلند شو گلم.
زن عمو سریع به سمت شیر آب رفت و لیوانی را پر آب کرد و به سمتمان آمد.
توانایی انجام هیچ کار را نداشتم. گویی خالی از هر حس و حالی شدم!
تقریبا همه به آشپز خانه آمدند. رامین عمه را کنار زد. کنارم روی زانو نشست، نگاهی به صورتم کرد و بدون معطلی دست های قدرتمندش را زیر پاهایم و شانه ام انداخت . روی دستان برادرم بلند شدم. بی اختیار سرم بر سینه ی ستبر برادرم قرار گرفت و سینه اش را مهمان اشک های
بی امانم کردم و به بازویش چنگ زدم.
بی صدا گریستم، به خاطر خودم و عشق ناکامم گریستم و گریستم. به هیچ عنوان نمی شد از زیر این موضوع رد شد. من عاشق، مجنون و دیوانه ی سام بودم. حالا یک ازدواج اجباری سر راهم قرار گرفت. ازدواجی که سام را از من بخت برگشته دور
می کرد و مردی که تا کنون نامی از او نبود و ندیده بودمش؛ وارد زندگی من شد. "تنها راه فرار از این وصلت اجباری مرگ بود و مرگ..."
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
◈
✍ #سخــــن_بــــزرگان
🌹عـــلامه طباطبایی(ره):
#وضــو نور است بسمالله هم نور!
و اگر بســم الله گفـته نشود #اثـــر
مخصوص آن نور را نخواهد داشت
هرکاری مثل خوردن و آشامیدن و..
اگر با #نـــــام خـدای مـتعال انجام
پذیرد اثر معــــنوی در انسان به جا
خـــواهد گــذاشت.
💟
@Dastan1224