eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام تا لحظاتی دیگه با داستان و عبرت آموز بنام ما رو همراهی کنید 👇💙💙👇❤️❤️👇❤️❤️👇
۱۷ خرداد ۱۳۹۷
سلام تا لحظاتی دیگه با داستان و عبرت آموز بنام ما رو همراهی کنید 👇💙💙👇❤️❤️👇❤️❤️
۲۳ خرداد ۱۳۹۷
📌داستان ⭕️ مردی که راضی به فروش خود شد!❗️❤️❗️ ✅ مردی در به دلیل فقر زیاد و داشتن سه فرزند و یک زن (یک پسر 6ساله، یک دختر 3ساله، و یک پسر شیرخوار) قلب خود را برای فروش گذاشت، و از او پرسیدند که چرا قلبت رو برای فروش گذاشتی، اونم پاسخ داده بود چون میدونم اگه بخوام کلیه ام رو بفروشم کسی بیشتر از 20میلیون کلیه نمیخره که با این مبلغ نمیشه یه سقف بالا سر خود گذاشت، 😔 اون مرد حدود چهار ماه در شهرای اطراف به صورت غیرقانونی آگهی فروش قلب با گروه خونO+ گذاشت، بعد از 4ماه مرد از که پسری 19 ساله داشت و پسرش 3سال بود که قلبش توانایی کارکردن را نداشت و فقط با زنده نگهش داشته بودن، ☆ مرد تهرانی چند روز بعد از خواندن به سراغ فروشنده قلب میره و باهاش توافق میکنه که 200میلیون تومن قلبش را برای پسرش بخرد، و مرد تهرانی بهش گفته بود که من مال و ثروت زیاد دارم و دکتر آشنا هم زیاد دارم و به هرچقدر بگن بهشون پول میدم که با اینکه این کار ولی انجامش بدن، مرد فروشنده به مرد تهرانی میگه زن و بچه ی من از این مسئله خبر ندارن و ازت خواهش میکنم اول پول رو به حساب زنم بفرست و بعد من قلبم رو به پسرتون میدم، مرد تهرانی قبول میکنه، و بعد از کلی آزمایشات دکتر متخصص قلبی که آشنای مرد تهرانی بود میگه با خیال راحت میشه این عمل رو انجام داد، 🔻روز فرا میرسه و مرد فروشنده و اون پسر19 ساله رو وارد اتاق عمل میکنن و دکتر بیهوشی مرد فروشنده رو بیهوش میکنه و زمانی که میخواست پسر19 ساله رو بیهوش کنه متخصص قلب میگه دست نگهدار و فعلا بیهوش نکن، دستگاه داره چیز نشون میده و داره نشون میده که قلب این پسر داره کار میکنه، دکتر جراحی که اونجا بوده به دکتر قلب میگه آقای دکتر حتما دستگاه مشکل پیدا کرده و به پرستاره میگه یه دستگاه دیگه بیار، دستگاه جدید رو وصل میکنن و دکتر قلب میگه سر در نمیارم چطور ممکنه قلب این پسر تا قبل از وارد شدن به اتاق عمل توانایی کار کردن رو نداشت، و میگه تا زمانی که مشخص نشه چه اتفاقی افتاده نمیتونم اجازه ی این عمل رو بدم، و دکتر قلب میره پرونده پسر19 ساله رو چک میکنه و میبینه که تمام اکوگرافی که از قلب این پسر گرفته شده نشون دادن که پسر مشکل داره و دکتر ماجرا رو برای پدر پسر 19ساله تعریف میکنه و بهش میگه دوباره باید و آزمایشات جدیدی از پسرتون گرفته بشه، دکتر قلب سریعا دست به کار میشه و بعد از گرفتن آزمایشات و اکوگرافی میبینه قلب پسر بدون کوچکترین اشکال در حال کار کردنه و پدرش میگه یک اتفاق غیرممکن افتاده و باید دستگاه ها رو از بدن پسرتون جدا کنیم چون قلب پسرتون خیلی عالی داره کار میکنه، پدر پسر به دکتر میگه آقای دکتر تورو خدا دستگاه ها رو جدا نکن پسر من میمیره، دکتر قلب بهش قول میده که اتفاقی برای پسرس پیش نمیاد و دستگاها رو جدا میکنه و میبینه قلب پسر19 ساله بدون هیچ ایراد و مشکلی داره کار میکنه و پدر پسر به دکتره میگه چطور همچین چیزی ممکنه، دکتره بهش میگه فقط تنها چیزی که میتونم بگم اینه که اون فروشنده باعث شده یک به ما نشون بده، پسر19 ساله به پدرش میگه بابا تو اتاق عمل یه آقایی دستشو گذاشت رو قلبم یه چیزی رو به من میگفت و چندبار تکرارش کرد و بهم میگفت پسرم از حالا به بعد قلب تو واسه همیشه توانایی کار کردن رو داره فقط حتما به پدرت بگو که به مرد فروشنده کنه که بتونه زندگیشو عوض کنه،،، ☘ پدر پسره و دکتر قلب از شنیدن این حرف نمیدونستن باید چی بگن و فقط منتظر شدن تا مرد فروشنده بهوش بیاد، وقتی که مرد فردشنده بهوش میاد پدر پسر و دکتر قلب باهاش صحبت میکنن و بهش میگن تو اتاق عمل نمیدونیم چه اتفاقی افتاد که یهو همه چی تغییر کرد و قلبی که 3سال توانایی کار کردن رو نداشت یهویی بدون مشکل شروع به کار کردن کرد، 🌸 مرد فروشنده بهشون میگه من میدونم چی شده، و بهشون میگه قبل از اینکه من بیهوش بشم، تو دلم گفتم یا الله خودت میدونی بچه و بچه ی بدون پدر یعنی چی و بهش گفتم الله جان قربان آن عظمت و قدرتت که زمین وآ سمان در دستان توست به درگاهت التماس میکنم ؛ همانطور که حضرت مریم را در مسجد قفل شده میوه غیر فصل خوراندی به بچه هام رحم کن؛ 🔻دکتر قلب و پدر پسر با شنیدن این حرفا بسیار ناراحت میشن و پدر پسره با چشمای پر از اشک بهش میگه چون تو باعث شدی خدا پسرمو شفا بده 1میلیارد تومن بهت هدیه میکنم که بری زندگیتو تغییر بدی. 🌿💚🌿 خدا گر به حکمت ببندد دری به رحمت گشاید در دیگری 👌 کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۳ تیر ۱۳۹۷
🍒سلام تا لحظاتی دیگه با داستان و عبرت آموز دختری بنام بنام ما رو همراهی کنید🍎 👇💚💚👇👇👇💚💚👇
۱۶ تیر ۱۳۹۷
خیلی زیباست حتما بخونید🌹 روزی معلم کلاس پنجم به دانش آموزانش گفت: "من همه شما را دوست دارم" ولی او در واقع این احساس را نسبت به یکی از دانش آموزان که تیدی نام داشت، نداشت. لباسهای این دانش آموز همواره کثیف بودند، وضعیت درسی او ضعیف بود و گوشه گیر بود. این قضاوت او بر اساس عملکرد تیدی در طول سال تحصیلی بود.با بقیه بچه ها بازی نمیکرد و لباسهایش چرکین بودند. تیدی بقدری افسرده و درس نخوان بود که معلمش از تصحیح اوراق امتحانی اش و گذاشتن علامت در برگه اش با خودکار قرمز و یادداشت عبارت " نیاز به تلاش بیش تر دارد" احساس لذت میکرد. روزی مدیر آموزشگاه از این معلم درخواست کرد که پرونده تیدی را بررسی کند. معلم کلاس اول درباره اونوشته بود" تیدی کودک باهوشی است که تکالیفش را با دقت و بطور منظمی انجام میدهد". معلم کلاس دوم نوشته بود" تیدی دانش آموز دوست داشتنی در بین همکلاسیهای خودش است ولی بعلت بیماری سرطان مادرش خیلی ناراحت است". اما معلم کلاس سوم نوشته بود" مرگ مادر تیدی تاثیر زیادی بر او داشت. او تمام سعی خود را کرد ولی پدرش توجهی به او نکرد و اگر در این راستا کاری انجام ندهیم بزودی شرایط زندگی در منزل، بر او تاثیر منفی میگذارد". در حالیکه معلم کلاس چهارم نوشته بود" تیدی دانش آموزی گوشه گیرست که علاقه به درس خواندن ندارد و در کلاس دوستی ندارد و موقع تدریس میخوابد". اینجا بود که معلمش، خانم تامسون به مشکل دانش آموز پی برد و شرمنده شد. این احساس شرمندگی موقعی بیش تر شد که دانش آموزان برای جشن تولد معلمشان هرکدام هدیه ای با ارزش در بسته بندی بسیار زیبا تقدیم معلمشام کردند و هدیه تیدی در یک پلاستیک مچاله شده بود. خانم تامسون با ناراحتی هدیه تیدی را باز کرد. در این موقع صدای خنده تمسخر آمیز شاگردان کلاس را فرا گرفت. هدیه او گردنبندی بود که جای خالی چند نگین افتاده آن به چشم میخورد و شیشه عطری که سه ربع آن خالی بود. اما هنگامی که خانم تامسون آن گردنبند را به گردن آویخت و مقداری از آن عطر را به لباس خود زد و با گرمی و محبت از تیدی تشکر کرد. صدای خنده دانش آموزان قطع شد. در آن روز تیدی بعد از مدرسه به خانه نرفت و منتظر معلمش ماند و با دیدنش به او گفت: " امروز شما بوی مادرم را میدهی". در این هنگام اشک خانم تامسون از دیدگانش جاری شد زیرا تیدی شیشه عطری را به او هدیه داده بود که مادرش استفاده میکرد و بوی مادرش را در معلمش استشمام میکرد. از آن روز به بعد خانم تامسون توجه خاص و ویژه ای به تیدی میکرد و کم کم استعداد و نبوغ آن پسرک یتیم دوباره شکوفا شد و در پایان سال تحصیلی شاگرد ممتاز کلاسش شد. پس از آن تامسون دست نوشته ای را مقابل درب منزلش پیدا کرد که در آن نوشته شده بود" شما بهترین معلمی هستی که من تا الان داشته ام". خانم معلم در جواب او نوشت که تو خوب بودن را به من آموختی. بعد از چند سال خانم تامسون از دریافت دعوت نامه ای که از او برای حضور در جشن فارغ التحصیلی دانشجویان رشته پزشکی دعوت کرده بودند و در پایان آن با عنوان " پسرت تیدی" امضاء شده بود، شگفت زده شد! او در آن جشن در حالیکه آن گردنبند را به گردن داشت و بوی آن عطر از بدنش به مشام میرسید، حاضر شد. آیا میدانید تیدی که بود؟ تیدی استوارد مشهورترین پزشک جهان و مالک مرکز استوارد برای درمان کودکان مبتلا به سرطان است. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۲۳ تیر ۱۳۹۷
❖ حتما حتما بخونید ارزش خوندن داره...👇👇 خاطره ای تکان دهنده از استاد نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم. از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم... (استادکدکنی حالا خودش هم گریه می کند و تعریف میکند...) پدرم بود، مادر هم او را آرام می کرد، می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!... اما پدر گفت: خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما........ 😔 حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم. آن سال، همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قدشان.... پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛ 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد. اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس. بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛ رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد. گفتم: این چیست؟ گفت: "باز کنید؛ می فهمید". باز کردم، 900 تومان پول نقد بود! گفتم: این برای چیست؟ گفت: "از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛ برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند." راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟! فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان! مدیر گفت: از کجا می دانی؟ کسی به شما چیزی گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین. در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد. روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی! هزار تومان بوده نه نهصد تومان! آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود که خودم رفتم از او گرفتم؛ اما برای دادنش یک شرط دارم... گفتم: "چه شرطی؟" گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟! گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند، گمان کردم شاید درست باشد...!! 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۲۹ مهر ۱۳۹۷
: خیلی زیباست حتما بخونید🌹 روزی معلم کلاس پنجم به دانش آموزانش گفت: "من همه شما را دوست دارم" ولی او در واقع این احساس را نسبت به یکی از دانش آموزان که تیدی نام داشت، نداشت. لباسهای این دانش آموز همواره کثیف بودند، وضعیت درسی او ضعیف بود و گوشه گیر بود. این قضاوت او بر اساس عملکرد تیدی در طول سال تحصیلی بود.با بقیه بچه ها بازی نمیکرد و لباسهایش چرکین بودند. تیدی بقدری افسرده و درس نخوان بود که معلمش از تصحیح اوراق امتحانی اش و گذاشتن علامت در برگه اش با خودکار قرمز و یادداشت عبارت " نیاز به تلاش بیش تر دارد" احساس لذت میکرد. روزی مدیر آموزشگاه از این معلم درخواست کرد که پرونده تیدی را بررسی کند. معلم کلاس اول درباره اونوشته بود" تیدی کودک باهوشی است که تکالیفش را با دقت و بطور منظمی انجام میدهد". معلم کلاس دوم نوشته بود" تیدی دانش آموز دوست داشتنی در بین همکلاسیهای خودش است ولی بعلت بیماری سرطان مادرش خیلی ناراحت است". اما معلم کلاس سوم نوشته بود" مرگ مادر تیدی تاثیر زیادی بر او داشت. او تمام سعی خود را کرد ولی پدرش توجهی به او نکرد و اگر در این راستا کاری انجام ندهیم بزودی شرایط زندگی در منزل، بر او تاثیر منفی میگذارد". در حالیکه معلم کلاس چهارم نوشته بود" تیدی دانش آموزی گوشه گیرست که علاقه به درس خواندن ندارد و در کلاس دوستی ندارد و موقع تدریس میخوابد". اینجا بود که معلمش، خانم تامسون به مشکل دانش آموز پی برد و شرمنده شد. این احساس شرمندگی موقعی بیش تر شد که دانش آموزان برای جشن تولد معلمشان هرکدام هدیه ای با ارزش در بسته بندی بسیار زیبا تقدیم معلمشام کردند و هدیه تیدی در یک پلاستیک مچاله شده بود. خانم تامسون با ناراحتی هدیه تیدی را باز کرد. در این موقع صدای خنده تمسخر آمیز شاگردان کلاس را فرا گرفت. هدیه او گردنبندی بود که جای خالی چند نگین افتاده آن به چشم میخورد و شیشه عطری که سه ربع آن خالی بود. اما هنگامی که خانم تامسون آن گردنبند را به گردن آویخت و مقداری از آن عطر را به لباس خود زد و با گرمی و محبت از تیدی تشکر کرد. صدای خنده دانش آموزان قطع شد. در آن روز تیدی بعد از مدرسه به خانه نرفت و منتظر معلمش ماند و با دیدنش به او گفت: " امروز شما بوی مادرم را میدهی". در این هنگام اشک خانم تامسون از دیدگانش جاری شد زیرا تیدی شیشه عطری را به او هدیه داده بود که مادرش استفاده میکرد و بوی مادرش را در معلمش استشمام میکرد. از آن روز به بعد خانم تامسون توجه خاص و ویژه ای به تیدی میکرد و کم کم استعداد و نبوغ آن پسرک یتیم دوباره شکوفا شد و در پایان سال تحصیلی شاگرد ممتاز کلاسش شد. پس از آن تامسون دست نوشته ای را مقابل درب منزلش پیدا کرد که در آن نوشته شده بود" شما بهترین معلمی هستی که من تا الان داشته ام". خانم معلم در جواب او نوشت که تو خوب بودن را به من آموختی. بعد از چند سال خانم تامسون از دریافت دعوت نامه ای که از او برای حضور در جشن فارغ التحصیلی دانشجویان رشته پزشکی دعوت کرده بودند و در پایان آن با عنوان " پسرت تیدی" امضاء شده بود، شگفت زده شد! او در آن جشن در حالیکه آن گردنبند را به گردن داشت و بوی آن عطر از بدنش به مشام میرسید، حاضر شد. آیا میدانید تیدی که بود؟ تیدی استوارد مشهورترین پزشک جهان و مالک مرکز استوارد برای درمان کودکان مبتلا به سرطان است. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۱۱ آذر ۱۳۹۷
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت پویای عزیزم... 😭 دلم به اندازه تمام دنیا... برایت تنگ شده... 😭 از امروز تصمیم گرفتم... تا از دوران باهم بودنمان دوتایی شدنمان بنویسم... 😭 🌷-مهرناز _جانم پویای من😍 🌷-منو تو از تو شکم مامان هامون همو میخاستیما _آهان یعنی تو شکم مامانت منو دیده بودی ؟🙈 🌷-نوچ تو رو توی عالم ذر دیدمت میگم که خانومی خدا مارو واسه هم افریده...تو اون دنیا باهم...اینجا باهم اون دنیا هم باهمیم.. اصلا خدا تورو واسه من ساخته پویا پسر عمه من بود.. همسن سال هم... هردو متولد ۱۳۷۷ 😍فقط ماههامون باهم فرق داشت هیچوقت فکرنمیکردم... تو داغ عزیز ببینم داستانی که میخوانید داستان عاشقی من و پویای عزیزمه😭 ادامه دارد.. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت ۱۷آبان ۹۵ روزی بود... که پویای من تو سن 🌷۱۷سالگی🌷 ب مامانش (عمه ام)... از علاقه اش ب من میگه و ۱۰فروردین ۹۶رسما میان خاستگاری... پویا از همون شیرینی هایی که من دوست داشتم.. خریده بود...خامه ای😋🍰 اقاپویا برای مراسم خاستگاری نبودن... گفت بهم که از دایی وزندایی خجالت میکشید ونیومده بود... منم نبودم روز خاستگاری...🙈 بعد که اومدم خونه... از ابجی پویا امار گرفتم‌.... دیدم همه چی حل شد شکر خدا و مشکلی پیش نیومده بود.. پدرم بهم گفت من گفتم هر چی دخترم بگه... نظر من رو پرسید من هیچی نگفتم از شرم و حیا ...☺️ همون سکوت علامت رضاست... و بعدش با هم رفتیم خونه مامانبزرگم اینا... ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت من و پویا از بچگی علاقه داشتیم.. اما همیشه از ابراز این علاقه می شد.. بالاخره 💞۱۳خرداد ۹۶💞 به عقد هم آمده ایم.. دوران عاشقی من و پویا شروع شد.. پویا سرباز بود.. و قرار بود عید ۹۷... زندگیمان شروع کنیم... 😍 که خداوند... جوری دیگر برایمان رقم زد..😭 زمان قرائت خطبه عقد... صدای ضربان قلب خودم و پویام میشنیدم..☺️ خطبه عقد که میخوندن... 👈باراول دوم برخلاف همه عروسها... گفتن؛ ✨عروس داره سوره نور میخونه.. ✨بار دوم برای خوشبختی مون دعا کردم... ✨بار سوم با استناد از آقا امام زمان و شهدا با اجازه از پدر و مادرم و بزرگترا بله حاج آقا_خوب ب میمنت و مبارکی ماشاالله که آقای داماد هستن ان شاالله سرباز امام حسین بشن سفید بخت بشید ان شاالله دعای عاقدمون... چه زود ب استجابت رسید... و پویام تو ایام اربعین🌴 سرباز 💚 شد... عاشقی من و پویا دوران شیرین 🙂😍بود.. ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت پویا میامد دنبالم... منو میبرد خونشون.. پویای من بود🙂 هرموقعه که با ماشین... از دم خونه رد میشد یا آژیر🚨 یا بوق میزد... منم با ذوق میرفتم پنجره باز میکرد 🙈 یه روزی یه عکس نظامی👮 گرفته بود آورد خونه... وقتی دیدم گفتم _واااااا پویا چ نور بالا میزنی 🌷پویا_آره این عکس گرفتم -أه... پویا این چه حرفیه 😡😭 🌷پویا_خانمم گریه چرا حالا نه ب من شهادت دادن نه جانبازی... ولی مهرنازم خیلی حس قشنگه که داری از وطنت دفاع میکنی ‌-بسه😢 اونروز حرفای پویا نفهمیدم... ولی پویا خیلی زود ب رسید چیزی که درمورد پویا بود جایگاهی بود که... برای قائل بود.. خب ما هردو خیلی سنمون کم بود.. ولی پویا مثل یه عارف.. برام جایگاه بالایی قائل بود.. اصلا یه قطره اشک منو نداشت.. آخ چقدر الان... که مرور خاطرات میکنم... دلم برات لک زده عزیزدلم 😭😣🕊 ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۸
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت اون روز... دلم خیلی برای مامانم تنگ شده بود 🙈.. دلم گرفته بود.. ساعت شش غروب بود.. که پویا اومد خونه.. تا چشمش من افتاد گفت : 🌷_خانم کوچولوی من چی شده هیچی نگفتم... ولی پویا بغضم از تو چشمام دیده بود پویا در حالیکه دستم میکشد : _پاشو پاشو ببینم زانوی غم بغل کرده اونروز پویا.. تا ساعت ۱۲شب🕛 منو برد بیرون... دوردور، باهم آب هویج خوردیم.. تو مسیر برگشت به خونه یه آقای داشت عروسک میفروخت.. پویا سریع ماشین زد کنار🚗 ورفت یه خرس خیلی خوشگل برام پویا_ دیگه نبینم بغض کنیا واگرنه میگم این خانم خرسه بخوردت اونروز خیلی بهمون خوش گذشت.. ☺️ چندماه بعدش... پویا روز زن صورتی همون خرس برام خرید و گفت 🌷_مهرناز این خواهر همون خرسی که اونشب برات خریدم چقدر سخته... که الان باید دلتنگی هام با یادگاری هات برطرف کنم پویا 😭😣 بشکنه دستی که تورا ازمن گرفت... 💔 ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۸
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت هر زمان که کرج.. پیش پویا بودم.. صبح پامیشدم براش صبحونه درست کنم.. میگفت 🌷_ پانشو عزیزم صبحونه نمیخورم.. راضی به زحمتت نیستم.. هیچ وقت.. نمیزاشت صبحونه بزارم براش.. میگفت سخت میشه برات زحمت میشه.. دکمه های لباسش روکه میبستم واسش ایه الکرسی میخوندم..😭 بنده های پوتینش رو باهم میبستیم وان یکاد میخوندم.. 😭 همیشه تا دم در بدرقه اش میکردم و به خدا میسپردمش...😭 صبح ها... خداحفظی هامون خیلی طول میکشید... هی میرفت... بعد برمیگشت خدافظی میکرد...🕊👋 میرفت تو اسانسور... باز برمیگشت عقب میگفت _مواظب خودت باشیا... انقدررررر تکرار میکرد... من همیشه میگفتم _من که خونه ام چیزیم نمیشه شما مواظب خودت باش...😍😢 همیشه میگفتم _پویاااا تو امانت منی دست خودتا..نبینم امانت داری نکنیا...نبینم خیانت در امانت کنیا... اون هم همیشه همین جمله رو با عشق بهم میگفت...😣😢 وقتایی که ساعت میشد ۶:۰۵دقیقه و پویا آیفون نمیزد.. من و عمم دیگه از دلشوره میمردیم.. اگه قرارم بود دیر بیاد.. ماموریت جایی بره.. حتما بهم خبر میاد😥 اگه هم که کرج نبود.. تا میرسید خونه بهم زنگ میزد.. که من خیالم راحت باشه که رسیده خونه😍☺️ اما اونروز.... دلم اساسی شور میزد..😥😧 ظهر ب پویا پیام دادم...📲 ولی جواب نداد خودم آروم میکردم میگفتم مهرناز حتما جاییه، نشینده، کار داره خلاصه از این حرفا😥 تا اینکه ساعت شد ۶:۳۰🕡 دیگه طاقت نیاوردم... اصلا سابقه نداشت.. پویا طی روز زنگ نزنه.. 😰 اگه نمیتونست زنگ بزنه ... حتما پیام میداد..📲☺️ یه بار زنگ زدم... کسی گوشی برنداشت.. 😒 برای بار دوم که زنگ زدم... بابا(پدرشهید) برداشت.. گفتم : _الو سلام ...؟ بابا: _سلام مهرناز جان _خوبین بابا..پویا کجاست. گفت: _گوشی پویا دست منه اومد میگم زنگ بزنه همین قطع کرد.. 😳😨 دلشوره ام بدتر شد... با خودم گفتم آخه یعنی چی ؟ پویا هرکجا باشه الان باید بیاد خونه خدایا نکنه چیزی شده 😥😰 دوباره گرفتم گفتم _بابا پویا کجاست ؟😨گوشیش چرا دست شماست ؟ بابا: _الاناست که برسه نگران نباش هی میگفتم... حتما متهم برده برسونه جایی میاد سه ساعت طول کشید... سه ساعتی سی سال بود برام... 😣 ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۸
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت تا ساعت شد ۸:۳۰🕣.... بابام زودتر از همیشه اومد خونه... تا وارد خونه شد... بدون سلام علیک گفت : _از پویا خبر داری مهرناز ؟😥 همین جمله باعث شد بند دلم پاره بشه...😰😧 صدای یا ابوالفضل خواهرم ،...😱 شکسته شدن ظرفا تو آشپزخونه از دست مادرم....😨 و بغض گلو پدر....😢 حکایت از اتفاق تلخ و وحشتناک داشت همون فاصله چند متری تا بابا رو چند بار خوردم زمین... 😱😭 مامان _پویا تیر خورده ؟😭 بابا_ نه برای دستگیری رفتن با بنزین سوخته🔥😭 اون لحظه یاد حرفش افتادم که همیشه میگفت : 🌷_جانباز میشه پیش خودم گفتم... حتما به پاش تیر خورده.. رفتم سمت گوشی.. که شمارش بگیرم اما حتی شماره یادم نیومد.. 😭😣 همون شبانه... به سمت کرج حرکت کردیم.. 💨🚙 جاده رشت-کرج... بدترین جاده عمرم بود... و ازش متنفرشدم.. 😣 هر کیلومتر یه چیزی میشنیدم... اول گفتن... فقط یه کم دستاش سوخته... 😞 بعد گفتن... یه کم پاهاش سوخته... 😨 بعدش گفتن.. یه کوچولو سینه اش سوخته..😰 تا برسیم کرج... مشخص شد پویای من... 😭 😱😭 وقتی رسیدیم کرج ساعت ۱:۳۰شب گریهـ میکردم... _الان منو ببرید بیمارستان...😭🏥 گفتن.. _نمیشه باید تا صبح صبر کنی😞 تاساعت ۹صبح بشه..🕘 من صدبار مردم زنده شدم.. 😣 ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت صبح زود رفتم بیمارستان مستقیم رفتم بخش سوختگی😢 به پرستار گفتم _پویا اشکانی کدوم اتاقه خانم ؟ پرستار‌ _شما باهشون چه نسبتی دارید ؟ _همسرشون هستم پرستار _خانم نمیشه از دیروز که این آقا آوردن شصت هزار نفر اومدن ملاقات اینجا بخش عفوفی نمیشه که هرکس از راه رسید بره ملاقات😠 دیگه جوش آورده بودم.. من از دیشب جون دادم حالا این نمیذاره برم پویام ببینم -خانم محترم من از رشت این همه راه نیومدم ک شوهرم نبینم😠 پرستار _گفتم نمیشه 😡 دیدم که لج کردن فایده نداره.. گفتم _خانم توروخدا بزار ببینم شوهرمو.. یه لحظه فقط...😢☝️ گذاشت برم.. گفت باشه .. رفتم داخل اتاق... سه تا تخت بود... یکیشون روش یه بیمار بود... اون دوتا خالی ... اون یه نفر هم سرتاش باند پیچی.. 😧باد کرده بود... خیلی بزرگ بود... اومدم بیرون از اتاق...😥 گفتم خانوم اشکانی رو میخواستم ببینم‌... گفت_همونه... باهم رفتیم دوباره داخل اتاق... پرستار گفت اشکانی... دیدم یکم پای پویا تکون خورد... گفتم _ پویااا...😳پویا جاااان....😢 اروم سرشو اورد بالا گفت 🌷_جاااااااان...جانم خانومم..بیا اینجا... رفتم کنارش... درحالی که گریه میکردم...😭 _پویا اینجوری.. امانت داری کردی.. اینجوری مراقب امانت من بودی پویا:من خوبم خانمم.. تو مواظب خودت باش -مگه تو مواظب خودت بودی که من باشم😭 همون موقعه پرستار وارد شد پویا:مهرناز ببین من روی پای خودمم پس آروم باش ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت پویامو بردن... برای تعویض پانسمان... منم به اصرار اقای پرستار... از اتاق خارج شدم تا از اتاق دراومدم بیرون... انقدر حالم بد بود که افتادم کف بیمارستان... مامانم اومد بلندم کرد.. گفت _حال پویا چطور بود؟ گفتم: _اینا که میگن خوبه؟.. مامان پویای من کامل سوخته 😭😭سرتاپاش سوخته... و گریه😣😭 و گریه😭 و گریه 😭 بعداز تعویض پاسمان.. هرکسی میرفت دیدن پویا... حالش داغون میشد.. 😣😭 همون کسایی که قبل از ملاقات من رو دلداری میدادن... خودشون که از اتاق میومدن بیرون داغون بود حالشون.. 😞 همون روز پویا منتقل شد یه بیمارستانـ دیگه... زمانی که آمبولانس🚑 اومد میخاستم سوار آمبولانس بشم که پرستار گفت : _شما کجا خواهرم -منم میخام بیام با شوهرم😢 پرستار:‌ _نمیشه خواهرم حال شوهرت خوبه -تروخدا آقا من میخام همراه شوهرم بیام پرستار: _خواهرم یه سوال شما اقاتون رو دوست دارین؟؟ گفتم _این چه سوالیه معلومه که دوسش دارم... گفت _خب وقتی کسی رو دوست داری دلت میاد اذیتش کنی... گفتم _اخه اذیتِ چی من میخوام باهاش برم من میخوام پیشش باشم...باید منم بیام وگرنه نمیزارم امبولانس حرکت کنه.... گفت _اقاتون خودش به من گفت خانومم نیاد تو امبولانس طاقت اشکای خانومم رو ندارم...اگه بیاد ناراحت میشه...نمیتونم ناراحتیش رو ببینم... 😒خواهرمن اقاتون بخاطر خودتون میگن چون شمارو دوست دارن نمیخوان اذیت بشین اونوقت خودتون میخواین بیاین و اونو اذیت کنین؟؟ من دیگه هیچی نگفتم...😞😢 زبونم بند اومد از اینهمه عشق پویام به من... اخه تو اون وضعیت به فکر من بود.. از اینهمه عشق پویا زبونم بند اومده بود..‌. هیچی نگفتم دیگه... تا اینکه اوردن پویا رو... گفتم :پویا؟😢 یهو سرش رو برگردوند سمت من و تمام اون لوله هاو سیم هایی که بهش وصل بود کنده شد.. 😥 سرشو چرخوند گفت _جاااااانم نازنازم جان.‌‌... گفتم _پویا اینا نمیزارن من باهات بیام.... اشکش از گوشه چشمش اومد گفت _عزیزم فردا بیا بیمارستان ...حالم خوبه... فردا مرخص میشم..... و در امبولانس رو بستن...💨🚑 اشک چشم من بود... که بدرقه شون کرد...😭 ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت بعد که رفتیم ملاقات... تو بخش مراقبت های ویژه ی سوختگی bicu.. از پشت شیشه دیدمش... صورتشو باز کرده بودن... تا رفتم دیدم چشمش به شیشه هست... منو دید خودشو کشید بالا گفت _خوبی😍؟ منم خواستم خودمو با روحیه و محکم نشون بدم... گفتم _ اره خیلی تو خوبی؟😍درد داری؟😊اینجا خوبه؟راحتی؟ گفت _اره درد ندارم و خوبم... بعد اشاره داد بیا داخل.. گفتم _اجازه نمیدن... چشمک زد.. _از اون در بغل بیا... اومدم برم پرستاره نزاشت... گفتم _نمیزاره.. از داخل صدا کرد.. یه پرستار اومد بالا سرش.. دیدم پویا داره چجوری حرف میزنه دقیق لب خونی کردم ☺️ گفت 🌷_اقا توروخدا زنمه بزار بیاد تو... اقاعه گفت _نمیشه عزیز من اینجا سوختگیه نمیشه... گفت 🌷_توروخدا یک دقیقه فقط بیاد تو زود بره توروخدا... منم از اینور شیشه بهش اشاره میدادم بزاره بیام که اقاعه گفت _نه.. همزمان اشک از چشامون ریخت...😭😭 گفت 🌷_اشکال نداره خانومم دوروز دیگه میام بخش میای پیشم باشه؟گریه نکن دیگه؟؟ منم زود اشکامو پاک کردم‌... یکم دیگه حرف زدیم البته با لب خونی و اشاره... بعد دیگه ساعت ملاقات تموم شد.. دلم نمیومد برم... هی خدافظی کردیم بزور دستشو میاورد بالا.. چند بااار گفت 🌷_مواظب خودت باشیااااا... دیگه اومدن کرکره رو ببندن.. گفت 🌷_دوست دارم.. باز اشکش😢 اومد... منم گفتم _من بیشتر اقایی.. توهم مواظب خودت باش😭❤️ ادامه دارد.... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۱ خرداد ۱۳۹۸
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت تا سه روز کارمون همین بود.. با ایما و اشاره.. یا من روی کاغذ حرفامو مینوشتم.. روز سوم... 😭 رفتم بیمارستان دیدن پویام.. 😔 آخرین حرفاش هنوز بعداز شش ماه یادمه.. بهش گفتم _پویا پویا واست ابمیوه بیارم تو؟ گفت 🌷_نه عزیزم هست اینجا...ببر خونه خودت بخور همشو.. گفتم چشم.. بعد گفت 🌷_مواظب خودت باشیااا. بعد به عمم اشاره داد..گفت _مامان مواظب مهرناز باشا.. منو عمم خندیدیم..😁☺️عمم گفت _ببین چه پرروعه... بعد واسش قلب😍❤️ فرستادم و گفت 🌷_مواظب خودت باش عزیزم.. با دستش بوس فرستاد...گفت 🌷_خدافظ🕊 چشماش بست 😭دیگه باز نکرد... پویام رفت تو کما...😱😭 الان که شش ماه... از شهادت پویا میگذره... و عمم و شوهرعمم به درخواست من و خودشون پیگیر تقاص قاتل پویا هستن ب این موضوع فکر میکنم... که پویا اونروز فدا شد... تا هم سن و سال هاش خیلی کمتر برن سراغ مواد مخدر🔥 بهار من شروع نشده خزان شد،... تو نوزده سالگی... داغ زندگیم دیدم.. توروخدا نذارید... خون پویا و شهدای هدر بشه... پویای من سوخت که جوون ها با اعتیاد نسوزن 😭 ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۱ خرداد ۱۳۹۸
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت چندروزی بود... قرار بود تو خونمون آش فاطمه الزهرا بپزیم... سر آش خیــــــلی برای شفای پویا دعا کردم.. 😭🙏 خیــــلی امیدوار بودم به برگشتش.. اصلا به حرفای دکترا اهمیت نمیدادم.. هرروز با عمه ام میرفتیم ملاقات.. روز اول.. دوم.. پنجم... دهم.. بیست پنجم... پشت اتاق بودم... دستم روی شیشه پویا تروخدا چشمات باز کن پویای من،منتظرتم... روز سی ام 😭 اونقدر امیدوار بودم... که هر کس میومد ملاقات حال پویا رو مبپرسید میگفتم.. _خوبه ایشالله خوب میشه...☺️چند روز دیگه مرخص میشه....میگفتم شما برید اماده شید واسه جشنمون که پویا اومد بیرون دیگه جشن رو زودتر میگیریم....😍 این چهل و دوروز خیلی سخت بود واسم یه روز خوب بودم یه روز بدبودم... خیلی با خودم کلنجار میرفتم ... میگفتم _باید محکم باشم...پویام بیاد بیرون بهم احتیاج داره...باید ازش مراقبت کنم....من باید قوی باشم .... و با خودم تصمیم گرفتم که قوی باشم.... من اصلا به این فکر نمیکردم که پویام نخواد از بیمارستان سالم بیاد بیرون.... من فقط به این فکر میکردم که پویام مرخص که شد همونجا جلوی بیمارستان سجده شکر کنم.... به این فکر میکردم که پویام خوب بشه بیاد خونه خودم یسره پرستاریش رو میکنم....😭😣 ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۱ خرداد ۱۳۹۸
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت روز ۲۲ آذر بود... دقیقا ۴۲ روز بود آقا پویا بستری بودن،.. انقدر اون روز خیلی امیدوار بودم.. هم من هم مامان پویا،.. خیلی امیدوار بودیم.. گفتیم _امروز دیگه چشماشو باز میکنه بهوش میاد. از ته دلم امیدداشتیم...☺️😍 رفتیم بیمارستان، تو حیاط بودیم... که دیدیم پدر پویا هم اومده... تعجب کردیم جفتمون..😳😧 چون قرار نبود بیان.. بیشتر وقتا منو عمم تکی میرفتیم ، چندتا مامور هم بودن که بینشون یه مامور خانم بود.. 😧 اونا رو که دیدم قلبم یه ان لرزید... یکم نزدیک شدیم.. دیدم چشمای بابای پویا قرمز شده.. اومدیم بریم سمتشون... دیدم به سمت مخالف ما دارن میرن انگار میخوان خودشونو از ما قایم کنن.دور بشن ... اون خانم اومدن جلو سلام و علیک کردن... من نمیتونستم نفس بکشم..😣 فهمیدم یه اتفاقی افتاده... ولی نمیخواستم بشنوم چون پویا یه روز قبل حالش خوب بود.. و تا اون روز مامور خانمی نیومده بودن بیمارستان... ایشون اول از چادر و حضرت زینب حرف زدن. من اسم حضرت زینب رو که شنیدم بند دلم پاره شد....😨😢 گفتم _پویام چیزیش شده مگه؟؟😨 گفتن _نه و از صبر حضرت زینب گفتن،😒 گفتم _پویای من مگه چیزیش شده؟؟؟؟؟؟😭😰 گفتن _اجازه بده عزیزم درمورد سرباز و امنیت صحبت کردن.. من نمیفهمیدم چی میگن.. فقط میشنیدم ولی متوجه نمیشدم. بعد گفتن _ما به امثال شهید حججی ها شهید چمران هامدیونیم. داد زدم _شهییییییید؟😱😭چرا حرف شهید میزنید شما؟؟؟؟ 😵😭مگه پویام چش شده؟؟؟ 😭😵مگه پویاشهید شده؟؟؟؟ یک ان قلبم واستاد،... نفسم گرفت،... نه تونستم حرف بزنم،... نه تونستم گریه کنم،... نه تونستم راه برم،... همونجا خشک شدم... بعد یهو به خودم اومدم... دویدم سمت بابای پویا.. پرسیدم _پویام کو پویام کو... گفتن _بردنش خارج گفتم _چرا این خانم میگه شهید ،؟شهید ؟؟چیشده ؟داد زدم پویام کوووو...😭😩😵 بابای پویا اومد جلو.. دیگه دید یسره دارم گریه میکنم و داد میزمم گفت _مهرناز پویات شهید شد رفت پیش خدا... گفتم _شهید؟؟؟نهههه...😱😭😫 دویدم برم بالا جلومو گرفتن... میگفتم _من باید پویامو ببینم.بااااااااید.😠😭 نمیزاشتن گفتن _اونجا نیست.😔 گفتم _هرجا هست باید برم پیشش. گفتن _شهید شده... میشنیدم ولی نمیتونستم قبول کنم. هی میپرسیدم _پویام کو .پویام کو....😭😩 سوار ماشینمون کردن.. فقط صدای اژیر های ماشین پلیس رو میشنیدم.. که جلوتر از ما بودن و راه رو باز میکنن.. چراغ گردونش یادم میاد ... سرم گیج میرفت.. نگاه میکردم به جلو... چند تا قرص ارامبخش💊😖 بهم دادن... یسره تا خود خونه.. منو عمه خودمون رو میزدیم و گریه میکردیم...😭😭 نزدیک خونه بودیم قرص ها اثر کرد بیحال شدیم... یهو دم در حجله رو که دیدم فرو ریختم.... از ماشین پیاده شدم افتادم جلوی حجله گریه و گریه و گریه...😭😭😭😭 رفتیم بالا کلی ادم اومده بود.. شلوغ همه مشکی پوشیده بودن... دم در افتادم.. دیگه قرص ها کامل اثر کرده بود... بیحال فقط همه رو تار میدیدم یه گوشه بودم اشک از چشام میومد نا نداشتم گریه کنم... بیحاااال... 😣 ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۱ خرداد ۱۳۹۸
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت (قسمت_آخر) همه چیز تیر تار بود برام روز مراسم پویا خیلی شلوغ بود.. 😭 فرمانده کل ناجا.. شروع کردن به سخنرانی.. و گفتن _همسر شهید اشکانی شما اون دنیا جلو حضرت زینب رو سفیدی... گفت _همسر وهب به امام حسین گفته بود من به یه شرطی میزارم همسرم بره جنگ که اون دنیا شفاعت منم بکنه این دنیا که باهم نتونستیم باشیم ولی اون دنیا باید حق همسری رو ادا کنه زندگی مشترک ما هفت ماه دوام داشت... و چقدر شیرین بود.. همون هفت ماه... به اندازه هفتاد سال خاطره شیرین داریم...😣😞 🇮🇷الان کل دنیای خاطره های عاشقانه مون... و هدیه هایی که پویام واسم خریده بوده... ودوتا حلقه ازدواج... یه مزار که تمام عاشقانه هایم را انجا خرجش میکنم... دیگه پویام نیست که بگه... خانومم مگه پویا مرده که گریه میکنی ...😭😣 امروز اولین سالگرد عقدمونه... اما منم و مزارعشقم ... فکر نمیکردم اولین سالگردعقدمون اینجوری باشه... چه برنامه ها ارزوهایی داشتیم ... حیف که پویام نیست تا باهم جشن بگیریم...😞🌷❤️ 🌷پایان🌷 🇮🇷شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود.. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۱ خرداد ۱۳۹۸
🌟ﻳﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺳﻔﻴﺪﭘﻮﺳﺖ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻭ دو ساله، ﺗﻮﻯ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺍﺯﻫﺎﻯ ﺷﻠﻮﻍ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻳﻰ ﺍﻳﺮﻓﺮﺍﻧﺲ، ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻟﻴﺶ، ﺍﺯ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺑﺮ ﺭﻭﻯ ﺁﻥ‌ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﻯ ﻛﺮﺩ. ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻚ ﺁﻗﺎﻯ ﺳﻴﺎﻩ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﻴﺸﺪ!! ﺧﺎﻧﻢ ﻓﻮﺭﺍ" ﺧﺪﻣﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺟﺪﻳﺪ ﻣﻴﻜﻨﻪ. ﺧﺎﻧﻤﻪ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﻛﻨﺎﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻩﭘﻮﺳﺖ ﻧﻴﺴﺘﻢ. ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﮔﻔﺖ: ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻳﺪ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻯ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺩیگر ﻧﮕﺎﻫﻰ ﺑﻪ ﻟﻴﺴﺖ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺑﻜﻨﻢ. ﺑﻌﺪ ﻣﺪﺕ ﻛﻮﺗﺎﻫﻰ ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﻫﻴﭻ ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﻭﻟﻰ به هرحال ﺑﺎ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺻﺤﺒﺖ میکنم. بعد از دقایقی مهماندار برگشت و گفت: ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻣﻴﺒﺎﺷﺪ ﻭﻟﻰ ﺩﺭ ﻗﻮﺍﻧﻴﻦ ﺷﺮﻛﺖهای ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﺋﻰ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺟﻪ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﻳﻚ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺍﺯ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﺑﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻧﻴﺴﺖ ﻭﻟﻰ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﻰ ﻫﻢ ﻧﺸﺎﻧﺪﻥ ﻳﻚ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻚ ﺷﺨﺺ ﻧﺎﺧﻮﺷﺎﻳﻨﺪ، ﻳﻚ ﺟﻨﺠﺎﻝ ﻭ ﺍﻗﺪﺍﻣﻰ ﻏﻴﺮ ﺍﻧﺴﺎﻧﻴﺴﺖ!! ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺩﻟﻴﻞ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺍﺯ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ. به گفته مسافران اشک در چشمان مرد سیاهپوست جاری شده بود. ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺟﻮﺍﺑﻰ ﺑﺪﻫﺪ، ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﻫوﺍﭘﻴﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻩﭘﻮﺳﺖ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﻣﺤﺘﺮﻣﺎﻧﻪ ﺍﻯ ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎﻯ ﻣﺤﺘﺮﻡ! ﻟﻄﻒ ﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﻭﺳﺎﻳﻞ ﺷﺨﺼﻰ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﭘﺮ ﺭﻓﺎﻩ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻛﻨﻢ... ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ، ﺍﺻﻼ ﻛﺎﺭ ﺍﻧﺴﺎنی و درستی نیست ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻚ ﺷﺨﺺ ناخوشایند و نامحترم ﺑﻨﺸﻴﻨﻴﺪ!! بعد ﺍﺯ ﺑﻴﺎﻥ ﺍﻳﻦ ﺟﻤﻼﺕ، ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻛﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻞ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻥﻫﺎﻯ ﻃﻮﻻﻧﻰ ﺗﺎﺋﻴﺪ ﻭ ﺗﺸﻮﻳﻖ ﻛﺮﺩﻧﺪ. ﺁﻥ ﺧﻠﺒﺎﻥ که نامش دنیس گورالیدو بود ﺑﻪ ﺩﻟﻴﻞ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻛﺖ ﺯﻳﺒﺎ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺳِﻤﺖ ﺭﺋﻴﺲ ﺷﺮﻛﺖ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻳﻰ ﺍﻳﺮﻓﺮﺍﻧﺲ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺷﺪ. هنوز هم لوحهای تقدیر و سپاس از او در دیواره های دفتر کارش خودنمایی می کند 💠 ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ "ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ" ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ! ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ يك ﻓﻀﯿﻠﺖ... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
۲۱ خرداد ۱۳۹۸
💫سلام 💭💙 تا لحظاتی دیگه با 💭💙داستان 💫 و عبرت آموز یکی از با عنوان ما رو همراهی کنید 👇👇💙🗯👇👇💙🗯👇👇💙🗯👇
۱۶ مرداد ۱۳۹۸
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ (آخر) حال از آن میهمانی ها خبری نیست.. چون کوروش خان دیگر نه دارد که خرج های بیهوده کند.. و نه دیگر مجرد، که بخاطرش بخواهد میهمانی های آنچنانی برپاکند. همین که آن عمارت و تمام دارائی اش را فروخت، و به طلبکاران داد به کوروش خان داده بود..! ✨"ولیستعفف الذین لایجدون نکاحا حتی یغنیهم الله من فضله،.... و کسانی که امکانی برای ازدواج نمی یابند، باید پاکدامنی پیشه کنند. تا خداوند از فضل خود آنان را بی نیاز گرداند.."آیه ٣٢ سوره نور✨ 💞پایان💞 ✍سخن نویسنده؛ 🌺این داستان، دوسال و نیم اززندگی پسر و دختری پاکدامن، بنام یوسف و ریحانه هست.نیمه واقعی یعنی مقداری از اتفاقات و شرایط واقعا رخ داده و واقعی هست، و مقداری هم از تخیلات خودم استفاده کردم. و اسم شخصیت ها، شهرها، بعضی ها واقعی هست و بعضی عوض کردم. 👈هدفم از نوشتن این رمان؛ 1⃣کسی که به، معتقد باشه و کنه قطعا خدا از فضلش اونو بی نیاز میکنه. 2⃣وقتی یوسفهای جامعه و ریحانه ها کنن و خودشون رو از فضای گناه آلود دور کنن و حاضر نباشن آخرتشونو خراب کنن بخاطر لحظاتی خوش که حرام هست. پس قطعا خدا با نشانه هاش مراقبشون هست و حسابی رحمت، به زندگیشون میبخشه. 3⃣یوسف گرچه خیلی همیشه مشکل داشت بخصوص دوسال اول زندگیش، اما مدام بوده و همیشه ذکر الحمدلله میگفت.(شکر نعمت، نعمتت افزون کند/ کفرنعمت از کفت بیرون کند.) 3⃣خیلی چیزها که ،اما کم کم داره فراموش میشه. مخصوصا در فضای ، ⚜مثل احترام به بزرگترها مخصوصا پدرمادر و بزرگ فامیل، ⚜نگهداشتن حرمت دخترهامون که متاسفانه کلا داره فراموش میشه. 4⃣ یوسف و ریحانه، که البته این هم خیلی بین متاهلین ما کمرنگ شده و حتی مرد و زن رو داره عوض میکنه 🌺من فقط دوسال زندگی رو به تصویر کشیدم از زمان مجردی یوسف تا وقتی ازدواج میکنه و به شهرش برمیگرده.و قسمت آخر رو کردم که هرکسی هرکاری کنه در این دنیا رو میبینه. چه خوب و چه بد. امیدوارم قرار گرفته باشه. 🙏 و در آخر تشکر میکنم از ادمین کانال رمان همچنین از شما کاربران کانال که رمان منو خوندید. امیدوارم راضی باشین. حتما ایرادهایی هم داره، چون هست. از انتقاد و پیشنهاد شما استقبال میکنم.😊🙏 ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
۲۱ مرداد ۱۳۹۸
💫سلام 💭💙 تا لحظاتی دیگه با 💭💙داستان 💫 و عبرت آموز یکی از با عنوان سلام عشق آسمانی رو همراهی کنید 👇👇💙🗯👇👇💙🗯👇👇💙🗯👇👇
۲۰ آبان ۱۳۹۸
🍄داستان ارسالی از کانال داستان و 🍄نوع داستان: 🌸 @Dastanvpand 🍄عنوان: 🍄قسمت اول باعرض سلام خدمت ادمین های محترم کانال داستان و پند.من میخوام داستان زندگی خودم روبنویسم تااینکه عبرتی بشه برای دیگران وهم اینکه دوستان عزیزراهنمایی ام کنند.... من خانمی هستم 24ساله همسرم40ساله دوتافرزنددارم یه دختر7ساله ویه پسریک ماهه... 🌸 @Dastanvpand 10سالی هست که ازدواج کردم ازاول بامخالفتهای زیادی ازدواج کردیم من اون موقع 14ساله بودم وبه شدت نادون وقتی همسرم به خاستگاری اومدپدرم مخالف بودن چون 16سال اختلاف سنی داشتیم وشوهرم قبلا موادمخدراستفاده کرده وزمانی که اومدخاستگاری من دوسال بودترک کرده بودخلاصه باهرمشکل ومخالفتی ازدواج کردیم بعدازمدتی اخلاقای بدش شروع شد بددل بددهن بدبین وهرسال یه مدت موادمصرف میکردیه مدت ترک میکرد باوجوداین مشکلات منوخیلی دوست داشت ومحبتش سرجاش بود ولی بازباگذشت یه مدت باکل خانواده ام قطع رابطه کردومنم نمیزاشت برم اگه جایی یکی ازخواهرامومیدیدم حق احوال پرسی نداشتم... خیلی پشیمون بودم ولی ازیه طرف دوسش داشتم ازیه طرف دخترم تازه بدنیااومده بودکم کم بهترشد خیلی ازاخلاقاش بهترشد دیگه بهم اعتمادکامل داشت باپدرومادرم میزاشت رفت وامدکنم ولی خواهرام نه... 🌸 @Dastanvpand سال گذشته سه ماه رفت یه شهردور سرکار بعدمتوجه شدم که شیشه مصرف میکنه ولی هرچی میگفتم انکارمیکرد....توشبهایی که اینجانبود خواهرزاده شوهرم پیشم میخابیدیه دختر15ساله ... یه شب بهم گفت زندایی بایه پسره دوستم که قراره بیادخاستگاری مامانم درجریانه منم وقتی فهمیدم مادرش هم درجریانه چیزی نگفتم فقط نصیحتش کردم که مواظب باشه گول نخوره یه مدت گذشت یه شب بهم گفت میشه باگوشیت اس بدم (به همون پسره)منم گفتم باشه ولی بهش بگو یه وقت زنگ یاپیام نده داییت بفهمه خون بپا میکنه گفت باشه حالا این هرموقع خودش شارژنداشت ازگوشی من استفاده میکرد هم توتلگرام هم پیامک...... 🍄ادامه دارد..... 🌸داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند🌸 🔻کپی داستان بدون حذف اسم داستان و پند از محتوای داستان 🌸 @Dastanvpand
۲۲ دی ۱۳۹۸
🍄داستان ارسالی از کانال داستان و 🍄نوع داستان: 🌸 @Dastanvpand 🍄عنوان: 🍄قسمت آخر هرموقع خودش شارژنداشت ازگوشی من استفاده میکرد هم توتلگرام هم پیامک.... یه روز یکی ازخواهرزاده های شوهرم که یه پسر20سالست بهم زنگ زد گفت زندایی میدونی فلانی بایه پسرفرارکرده (همون دختره) 🌸 @Dastanvpand من شوکه شدم😳😳 گفتم نه کی رفته کجارفته, گفت نمیدونم فقط هرچی میدونی بهم بگو که ابرومون رفته,، گفتم من چیزی نمیدونم بگردیدپیداش کنید بلایی سرش نیاره... دختره پیداشد حالا چطوری وچی شده بودنمیدونم ولی فقط سه ساعت نبودش... شوهرم ازسرکاراومدومتوجه شدکه خواهرزادش فرارکرده رفت خونشون کلی کتک کاری ودعواکرده بود دختره ام گفته بود برو زن خودتو جمع کن از خطش پرینت بگیر بفهمی وقتی سه ماه اینجانبودی نتونست دوام بیاره سریع خیانت کرده بهت... 🌸 @Dastanvpand شوهرم قاطی کرده اومدو گوشیمو گرفت رفت پیرینت گرفت ودید 500تا پیامک و300دقیقه مکالمه بایه خط ناشناس داشتم هرچی قسم خوردم که مال من نیست همشون مال خواهرزادته باورنکرد از خونه بیرونم کرد رفتم دنبال کارای طلاق توافقی وچون خودش هم موافق بودخیلی سریع همه چی واسه طلاق درست شد فقط خطبه مونده بود که زد زیر همه چی و رفت کمپ وقتی اومد بیرون با پدرم حرف زد گفت من اونموقع شیشه مصرف میکردم توهم زدم حالیم نشده چکار کردم حق طلاق وحضانت دخترم رومیدم فقط برگرده منم گفتم فقط بخاطر اینکه اینده دخترم خراب نشه برمیگردم وگرنه تا دنیا دنیاست میگن مامانش فلان کارو کرد طلاقش دادن اینم مثل اونه ... 🌸 @Dastanvpand وقتی اومدم اخلاقش کاملا عوض شده بود نمازمیخوندو.... من باورم شد تغییر کرده گول خوردم وباز بچه دار شدم وقتی سه ماه بود حامله بودم باز شروع کرد اذیتم میکنه مرتب میگه خوشم ازت نمیاد... دوس دارم بمیرم ...ازاین زندگی سیرم... میگم بهم شک داری? میگه نه ولی این اخلاقاش نشون میده که همینطوره باورنکرده که من خیانت نکردم... یه بارم باز رفتم خونه پدرم که جداشم ولی کلی وسیله شکوند و بازبرگشتم بهم میگه اگه بری همه خانوادت ومیکشم عزادارت میکنم... حالا از شما دوستان خواهش میکنم شما راهنماییم کنیدچکارکنم بسازم یا برم ایا ممکنه بازخوب بشه یانه؟؟؟ اصلا راهی نمیبینم که روشن باشه راهنمایی کنیدممنونم. 🍄پایان 🌸داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند🌸 🔻کپی داستان بدون حذف اسم داستان و پند از محتوای داستان 🌸 @Dastanvpand
۲۲ دی ۱۳۹۸
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 💚💚💚💚 💙💙 💖 📚 داستان عبرت آموز داستان زندگی من از اونجایی شروع شد که من دانشگاه قبول شدم و با کاوه نامزد بودم منو کاوه خیلی باهمدیگه خوب بودیم اما غافل از اینکه با یه دوستی ساده ،خودم با دستای خودم زندگیمو نابود کردم😞 ما بعداز گرفتن یه مراسم عروسی با شکوه زندگی مشترکمونو شروع کردیم😍 من مشغول درس خوندن بودم و اونم مشغول کاراش بود زندگی خوبی داشتیم چندروزی به سالگرد ازدواجمون مونده بود که من میخواستم شوهرمو سوپرایزکنم☺️ ،از قبل همه خریدامو انجام داده بودم تصمیم داشتم که آخر هفته رو باهم باشیم یروز به کاوه گفتم که تصمیم دارم برم خونه مادرم واسه دیدن خاله و خواهرم که اونجا هستن به این بهونه میخواستم برم کیکی🎂 رو که سفارش داده بودمو تحویل بگیرم که تاوقت برگشتنم کاوه دیگه میرفت سرکارش منم خونه رو واسه شب آماده میکردم ، وقتیکه از شیرینی سرا سفارشو تحویل گرفتم به سمت خونه راه افتادم وپشت در که رسیدم کلیدو توی قفل در چرخوندم و درو که باز کردم با ورودم به خونه ، لحظه ایو توی زندگیم تجربه کردم که باوجود اینکه ازاون روز مدتها گذشته بازم باورم نمیشه😔 ،که کاوه با دوستم توی خونه تنهابودن با دیدن من وکیکی که توی دستم بود کاملا شوکه شده بودن دروبستمو واقعا رفتم خونه مادرم😣 تو این مدت با کلی فکرکردن به زندگیم پی به اشتباه خودم بردم که من خیلی زودبه خوب بودن ظاهر زهرا که دوستم بود کردم .😞 زمانیکه توی دوران نامزدی بودیم یه روز که من و زهرا دانشگاه بودیم کاوه به من زنگ زد و گفت که بین تایم کلاسا میاد دنبالم که ناهارو باهم بیرون باشیم اگه میرفتم زهرا تنها می موند بهش اصرار کردمو ازش خواستم که همراهمون بیاد، اونم قبول کرد این بزرگترین حماقت غیرقابل جبران زندگی من بود😞 که زمینه ی آشنایی کاوه و زهرا شدم امیدوارم با بیان کردن این موضوع تجربه ای برای امثال خودم بوده باشه.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ❤ 💙💙 💚💚💚💚 💖💖💖💖💖💖💖 💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛
۲۹ مرداد ۱۳۹۹
📚 فوق العاده زیبا و یکی از تعریف میکرد وقتی از برای مرخصی برگشتم راننده ی آژانس از من کرایه دوبرابر گرفت چون لباسهام خاکی بود و رو هم ازم گرفت. یک روز هم داخل تو اتوبان بخاطر بیماری حالت تهوع داشتم راننده نگه داشت تا کنار استفراغ کنم و وقتی برگشتم راننده با کلی اخم و گفت ماشینم ها و بخاطر توقف ک باعث شدی از اون ور دیرتر نوبت و مسافر سوار کنم باید یه کمی یشتر کرایه پرداخت کنی وقتی برای درمان رفتم تو بیمارستان شهر رم بستری بودم پرستار بود اولش فکر کردم تشابه اسمی هست ولی بعد پرسیدم فهمیدم واقعا خواهر فوتبالیست ایتالیا ست، ازش خواستم که یه از برادرش بهم بده و او قول داد که فردا صبح میده ولی صبح که از خواب بیدار شدم دیدم با یه دسته گل میشه بالا سرم نشسته و بیدارم نکرده بود تا خودم بیدار شم. شب بهش زنگ زده بود و گفته بود که یک عکس از تو میخواد و اون مسیر کیلومتری تا رو شبانه آمده بود تا یه عکس یادگاری با یه جانباز کشور بیگانه بندازه و از اون تجلیل کنه... انسانیت به @Dastan1224
۳۰ آذر ۱۴۰۰