داستان و پند. ........
اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
#پارت105 رمان یاسمین جنازه رو با صلوات گذاشتن تو قیر و خیلی زود همه چيز تموم شد . كاوه اومد پيش من
#پارت106 رمان یاسمین
آره سعي مي كنم ظرف همين يكي دو روزه ، اونجا رو براي فريبا بگيرم . فقط مي مونه وسايل زندگي-
. كاوه – اونها رو خودم جور مي كنم . تو فقط قرارداد رو بنويس
: بعد گفت
دستت درد نكنه بهزاد . خوب شد به بچه ها خبر دادي . اگه اونها نبودن حتما فريبا خيلي ناراحت مي شد . فقط دفعه ديگه بهشون
! بگو دارن ميان وسط عزا ! دل تو دلم نبود كه وسط حرفهايش يه دفعه يه جك هم تعريف كنه
. گم شو ! به اون قشنگي حرف زد-
به محض اينكه به خونه رسيدم ، با صاحب خونه صحبت كردم و طبقه باال رو ازش اجاره كردم و تلفني به كاوه خبر دادم . قرار شد
. كه وسايل رو عصري بخره و بياره اونجا تا ترتيب پول و اين حرفها رو با صاحب خونه بديم
. رفتم يه دوش گرفتم و خوابيدم تا عصري كه فرنوش مي آد ، سرحال باشم
دو ساعتي خوابيدم و بعدش چايي رو حاضر كردم و يه سر رفتم بيرون و كمي خرت و پرت و ميوه خريدم و زود برگشتم و نشستم
. تا فرنوش بياد
: نيم ساعتي نگذشته بود كه در زدن . فرنوش بود . تا اومد تو ، پرسيد
معلومه اينجا چه خبره ؟-
. فعال هيچي ، اما بعدش شايد خيلي خبرها بشه-
: بعد مفصال تمام جريان رو براش تعريف كردم كه گفت
حاال كاوه دوستش داره ؟-
. فكر ميكنم آره . اما فعال كه وقتش نيست ، تا بعد خدا چي بخواد-
. فرنوش – بهزاد ، اومدم يه چيزي بهت بگم ، اما ازت مي خوام كه ناراحت نشي و مسئله رو درك كني
طوري شده ؟-
. فرنوش- طوري كه نشده ، فقط خاله م منو دعوت كرده خونه شون . يه مهمونيه
ميخواي بري؟-
. فرنوش – مجبورم ، بايد برم . اگه نرم وضع بدتر ميشه
تو بايد تكليفت رو با خودت روشن كني . اينطوري كه نميشه . من ميدونم براي چي اين مهموني رو خالت گرفته . ميخواد -
. كارهايي رو كه بهرام كرده ، يه جوري رفع و رجوع كنه
. فرنوش – ميدونم ، اما چيكار كنم ؟ بايد برم ديگه
. اگه نري چي ميشه ؟ بذار بفهمن كه تو خيال ازدواج با بهرام رو نداري-
بدتر ميشه بهزاد ! همين جوريش كلي تا حاال برام سوسه اومدن . من براي خودم تنها نمي گم . اگه بخوام با تو ازدواج –فرنوش
كنم بايد مادرم راضي باشه يا نه ؟
و اگر راضي نباشه ؟-
خودم جورش مي كنم . فقط موقعيت من رو درك كن . راضي باش كه امشب برم . . فرنوش – تو اين چيزها رو بسپار دست من
. مگه تو به من اعتماد نداري ؟ تازه با ژاله ميرم
: كمي نگاهش كردم و حرفي نزدم كه گفت
چرا اينجوري نگاهم مي كني ؟-
احساس ميكنم كه كمي دلت پيش بهرامه . فرنوش تو در مورد تصميمي كه گرفتي مطمئني ؟-
. فرنوش – ازت انتظار نداشتم اين حرف رو بزني بهزاد
صبركن ببينم ! انتظار چي رو از من داشتي ؟ ميخواي بيام تا خونه بهرام برسونمت ؟-
. فرنوش – اونجا خونه خاله منه
چه فرقي داره ؟ بهرام كه اونجا هست . اگه نظري به تو نداشت ، حرفي نبود اما اون تو رو نامزد خودش ميدونه . تو هم كه -
داري ميري اونجا حاال انتظار داري چيكار كنم ؟ پاشم بشكن بزنم ؟
: بلند شدم و براش چايي ريختم و گذاشتم جلوش مدتي سكوت كرديم كه گفت
بهزاد جون من يكي دو ساعت ميرم و بعد به بهانه سردرد برميگردمم خونه بهت تلفن مي كنم كه خيالت راحت بشه . خواهش مي -
. كنم اوقات تلخي نكن . مسئله اونقدر ها بزرگ نيست كه اينطوري ناراحت شدي
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662