#پارت119 رمان یاسمین
يه ماه نشد كه روزي دو سه تا شاگرد گرفتم . همه شون هم پولدار بودن . دختر و پسر . پول خوبي هم ازشون مي گرفتم . درآمدم
. دو برابر شده بود
هر چي هم پول داشتم . ياسمين ازم مي گرفت و جمع مي كرد
شيش ماه بعد با پولي كه قبالً داشتم و اون پول ها كه ياسمين جمع كرده بود ، تقريبا باالي شهر يه خونه بزرگ خريديم . طبقه
پايين دست خودمون بود و باالش رو داديم اجاره . اتفاقاً كسي كه طبقه باال رو اجاره كرده بود ، تو راديو كار مي كرد . چند وقتي
بود كه راديو كار افتاده بود . تو اين مدت هم چند بار خواستم كه به ياسمين بگم چقدر دوستش دارم و مي خوام باهاش عروسي
. اما هر بار شرمم مي شد حرف بزنم . كنم
حساب مي كردم اگه بهش بگم شايد مجبوري قبول كنه و زنم بشه . منم دلم نمي خواست اين طوري باشه . از خدا مي خواستم كه
. مهرم رو به دلش بندازه و دوستم داشته باشه
: اينجاي داستان كه رسيديم ، هدايت دو تا چايي ريخت و يه سيگار ديگه روشن كرد و گفت-
نمي دونم چرا اين چيزها رو براي تو تعريف مي كنم . شايد اصال حوصله شنيدن ش رو نداشته باشي . نميدونم چطور اين قدر با -
! تو حرفم مي آد
. سرگذشت شما خيلي شيرين و شنيدنيه . من لذت مي برم وقتي برام حرف مي زنين-
. هدايت – مي دوني پسرم ؟ اسم من هدايت نيست ! همين طوري خودم رو هدايت معرفي كردم
آقاي هدايت اون روز اسم اصليش رو بهم گفت خيلي تعجب كردم . بارها و بارها اسمش رو شنبده بودم . معروف بود . ازم خواست
كه اسم واقعي ش رو به كسي نگم و حتي خودم هم با همون اسم هدايت صداش كنم . مي گفت اوالً دلم نمي خواد كسي بفهمه كه
. من كي هستم ، در ثاني اسم واقعي خودم آزارم مي ده
وقتي از جام بلند شدم كه برم ، هنوز . مي گفت خيلي وقته كه خودم رو گم و گور كردم . مي گفت من خيلي وقته مردم و خاك شدم
. سرش پايين بود و به گلهاي قالي نگاه مي كرد
نگاهي ديگه به عكس نقاشي شده ياسمين انداختم و با يه خداحافظي يه آروم از اتاق بيرون اومدم . نزديك در باغ كه رسيدم صداي
. ويلن ش رو شنيدم كه ترانه غم رو اجرا مي كرد . غمي كه در تك تك كلماتش معلوم بود
نزديك ظهر رسيدم خونه . تا رفتم و در رو بستم ، يكي در زد . گفتم كيه ؟
. ما همسايه طبقه باالتون هستيم . اومديم ظهرنشيني . شب هم كه شد ، مي آئيم شب نشيني-
. تازه يادم افتاد كه قرار بود امروز كاوه و فريبا براي خريد وسايل برن . در رو وا كردم
! كاوه – سالم ، كشتي ش ؟ هدايت رو ميگم
سالم ، بيا تو . فريبا كجاست ؟-
. كاوه – باال . دارن وسايل رو مي چينن و تر و تميز مي كنن
مگه چند نفرن ؟ كارگر گرفتين ؟-
. كاوه – باشه ! باشه ! حاال ديگه توهين مي كني ؟ فرنوش خانم باال تشريف دارن
فرنوش ؟ باال چيكار مي كنه ؟-
اومده بود سراغ تو . من و فريبا هم رسيديم . با هم آشنا شدن . حاال هم داره كمك مي كنه اسباب ها رو بچينيم و يه خونه –كاوه
تكوني كنيم . فرنوش خانم گفته تا دستم تو كاره ، يه سر هم مي رم پايين خدمت آقا بهزاد . گفت نزديك عيده ، ثواب داره . آقا بهزاد
. رو هم بتكونم
. منو كه دنيا تكونده ! بذار فرنوش خانم هم بتكونه-
. كاوه – نه ، من ازش خواهش كردم اين دفعه رو ببخشدت . گفتم ديگه از اين غلط ها نمي كنه
حاال بيا تو . چرا دم در واستادي ؟-
من و فريبا مي خواهيم بريم ناهار بخوريم . فرنوش خانم مي خواد بياد پايين . اومد پارس نكني ها ! پاچه ش رو نگيري ها –كاوه
! ! انسان باش ! آدم باش
! حوصله ندارم كاوه . يه چيز دري وري بهت مي گم ها-
چخه صاب مرده ! من االن مي رم باال و به فرنوش مي گم اومدي . حواست رو جمع كن درست حرف بزن . فرنوش بسيار –كاوه
دختر خوب و خانمي يه . خيلي هم متواضع و افتاده س . از سر تو آدم لجباز و يه دنده هم خيلي زياد تره . مي گن انگور خوب
! نصيب شغال مي شه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662