#پارت123 رمان یاسمین
يادت نره امروز چي بهت گفتم . من مثل تو ، يه دفعه ديگه به طرف مهلت نمي دم
!شيشه رو كشيد باال و با سرعت ، گاز داد رفت و فقط از اون همه هارت و پورت ش ، يه خرده گرد و خاك بجا موند
آروم و سالنه سالنه بطرف خونه راه افتادم . تو راه با خودم فكر ميكردم . نمي دونستم كاري كه كردم خوب بود يا بد ، نيم ساعت ،
. سه ربعي طول كشيد تا به خونه رسيدم . هنوز وارد نشده بودم كه در زدند . فريبا بود
سالم بهزاد خان . حالتون چطوره ؟-
. سالم فريبا خانم . شما چطوريد ؟ ببخشيد ، امروز متأسفانه نرسيدم بيام كمك تون-
. فريبا – شما و كاوه خان به اندازه كافي به من محبت كردين . ببخشيد ؛ فرنوش خانم پاي تلفن شما رو كار دارن . بفرماييد باال
! اي بابا هنوز هيچي نشده باعث مزاحمت شديم كه-
. فريبا – تو رو خدا تعارف نكنين . بفرماييد خواهش مي كنم
. دوتايي با هم رفتيم باال و من تلفن رو جواب دادم
سالم بهزاد خوبي ؟ طوريت نشده ؟ چرا نيومدي بهم خبر بدي بعد بري خونه ؟ دلم هزار راه رفت . مي دونم حتماً –فرنوش
من رفتم . اعصابت ناراحته . اين پسره تنه لش خيلي بي ادبه . ممنون كه در خونه نذاشتي سر و صدا بشه . تو كه گفتي برو خونه
و پشت در خونه واستادم به حرف هاتون گوش كردم . تا اونجا ها رو شنيدم . وقتي تو رفتي سر خيابون ، تو دلم سيرو سركه مي
. جوشيد . خودم از تموم جريان با خبرم اما دلم مي خواد خودت برام تعريف كني كه چي شد
الو بهزاد !اونجايي ؟ چرا حرف نمي زني ؟
. بله اينجام-
فرنوش – پس چرا هيچي نمي گي ؟
. وهللا صداي تو اونقدر شيرين و قشنگه كه دلم نيومد حرف هاتو قطع كنم-
. فرنوش – يعني خيلي پر حرفي كردم ؟ آخه دلم خيلي برات شور زد
! دلواپسي هاي تو برام اميد زندگيه -
: فرنوش مدتي سكوت كرد و بعد گفت
بهزاد ة هيچ فكر نمي كردم كه تو ، تويي كه اون قدر سر بزيري و آروم ، بتوني يه آدم مثل بهرام رو اون جوري بشوني سر -
. بهرام رو خيلي بزرگ كرده بودم .جاش . دستت درد نكنه . تو راست مي گفتي
فرنوش ، اونجا من بودم و بهرام و بهناز . تو اين چيزها رو از كجا فهميدي ؟-
! فرنوش – يه بار ديگه بهت گفته بودم . زن ها اگه بخوان از همه چيز با خبر مي شن
در هر صورت اگه بازم مزاحمت شد ، يه خبر به من بده . باشه ؟-
! فرنوش – باشه ، ولي تو مواظب خودت باش . بهرام آدم خوبي نيست
چشم-
: فرنوش با خنده گفت
.چشمت بي بال جوون-
. دوتايي خنديديم و ازش خداحافظي كردم
. فرنوش – از تعريف هات هم ممنون
. از دلشوره و دلواپسي هاي تو هم ممنون-
تلفن رو قطع كردم . وقتي برگشتم كه از فريبا تشكر و عذر خواهي كنم ، ديدم تكيه شو داده به ديوار و با لبخند داره به من نگاه مي
. كنه . بهش خنديدم و سرم رو انداختم پايين . خجالت مي كشيدم
. فريبا – خيلي دوستش دارين . نه ؟ فرنوش دختر بسيار قشنگي يه
. خيلي . اونقدر كه اوايل مي خواستم از سر راهش برم كنار كه مانع خوشبختي ش نشم-
. فريبا – بفرمايين بشينين
. دور و برم رو نگاه كردم . كاوه سنگ تموم گذاشته بود و همه چيز براي فريبا خريده بود
. مبارك باشه . اينجا رو خيلي با سليقه چيدين-
كاوه خان حسابي شرمنده كردن . مبل راحتي و يخچال فريزر و گاز و خالصه همه چيز ! حتي حرف من رو قبول نكردن -فرنوش
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662