#پارت124 رمان یاسمین
كه فرش ماشيني بخريم . نگاه كنين! اين قاليچه رو خيلي گرون خريدن . من اصال راديو و تلويزيون نمي خواستم . رفتن يه
تلويزيون رنگي بزرگ و اين دستگاه راديو ضبط و نمي دونم چي چي يه ؟ آهان چند ديسكه برام خريدن
هزاد خان ، بخدا من نمي دونم در مقابل اين همه لطف بايد چيكار كنم . خجالت هم مي كشم رو حرفش حرف بزنم . بهزاد خان ، من
خيلي تنهام . از يه طرف بعد از خدا ، جز كاوه و شما پناهي ندارم . موندم اين وسط كه چيكار بايد بكنم ! همه اين چيزها رو قبول
كنم . همون طور كه شما خواستين درس م رو ادامه بدم ؟ يا سرم بندازم پايين و از اينجا ، از شما ، از كاوه از خودم و همه چيز
! فرار كنم
با خودم فكر مي كنم كه تا من دانشگاه قبول بشم و يه مدركي چيزي بگيرم و يه كاري پيدا كنم و بتونم اين همه زحمت ها رو جبران
كنم ، بيست سال طول مي كشه ! حداقل اينكه تا وارد دانشگاه بشم و درسم تموم بشه ، پنج شش سال وقت مي خواد . تا اون موقع
بايد سر باره كاوه خان باشم ؟ اگه يه سال ديگه دوسال ديگه ايشون خواست ازدواج كنه ، يا اصالً طوري شد كه ديگه نتونست به
من كمك كنه ، اون وقت چيكار كنم ؟
وقتي به اين آپارتمان و اين وسايل نگاه مي كنم . وقتي به شما و به كاوه فكر مي كنم كه دارين . اين فكر ها داره ديونه م مي كنه
از من حمايت مي كنين ، تو دلم گرم مي شه و به زندگي اميدوار مي شم . اما بعدش يه دفعه ، يه فكرهايي تو سرم مي آد كه از يه
! دقيقه بعدم هم مي ترسم
گريه ش گرفته بود . روي مبل نشست و سرش رو ميون دستهاش گرفت و مثل اون وقتي كه تازه مادرش مرده بود ، آروم آروم
: دلم خيلي براش سوخت . روي يه مبل نشستم و گفتم . گريه كرد
اوالً كه شما تنها نيستين . من شما رو به چشم خواهر كوچيكترم نگاه مي كنم . اميدوارم كه اون شايستگي رو داشته باشم كه -
. شما به چشم برادر به من نگاه كنين
سوم ، شما هنوز كاوه رو نمي شناسين . به ! دوم ، اينكه اگه يه روز كاوه به هر دليل نتونست به شما كمك كنه ، من كه نمردم
كاوه بسيار پسر خوب و محكمي يه . در دوستي ثابت قدمه . آدمي يه كه ميشه بهش .شوخ طبعي و بذله گويي ش نگاه نكنين
. اعتماد كرد . مطمئن باشين
بالخره . شما هم نبايد اجازه بدين كه فكرهاي بد به ذهنتون بياد . توكل به خدا كنين . حتماً خودش خواسته كه اين طوري بشه
موقعي مي رسه كه شما هم مي تونين خيلي چيزها رو جبران كنين . حاالم نه در مورد كاوه . محبت رو بايد دست به دست چرخوند
.
. منم يكي مثل خودتون هستم . درد آشنام . با تنهايي رو بي كسي و نداري و بدبختي غريبه نيستم
حاال ديگه گريه نكنين . خودتون رو تسليم خواست خداوند بكنين و اجازه بدين سرنوشت كار خودش رو بكنه . اگه اينطوري فكر
. كنين كه تمام اين جريانات به خواست پروردگاره ، ديگه آروم ميشين
: مدتي بود كه به من نگاه مي كرد . لحظه اي بعد اشك هاشو پاك كرد و خنديد و گفت
. پاشم براتون چايي بيارم-
: وقتي داشت به طرف آشپزخونه مي رفت ، وسط راه واستاد و گفت
ممنون بهزاد خان . حرفهاي شما خيلي آدم رو آروم مي كنه . شما طوري آروم ولي محكم صحبت مي كنين كه تا اعماق روح -
. طرف اثر مي كنه
بعد به طرف اشپزخونه رفت . يه دقيقه بعد زنگ خونه رو زدن . آيفون رو فريبا جواب داد . كاوه بود . اومد باال . مثل هميشه
شلوغ و پرسرو صدا . تا رسيد تو خونه گفت : -سالم پهلوان ! دست مريزاد ! حاال ديگه تنهايي محله رو قرق مي كني ؟ سنگ
ميندازي ، خاكم مي پاشي ؟ شنيدم رو كم كني بوده ؟
بهرام بيچاره ، غم باد گرفته ، افتاده گوشه خونه . سوكش كردي . ببينم شما همون بهزاد خان استخواني نيستي ؟ رفتم در اتاقت
!نبودي . حدس زدم ؟
بابا بيا تو خونه . چرا دم در واستادي و فرياد مي زني پسر ؟-
. كاوه – ببخشيد سامسون خان ! هوا تايك بود سيبيل هاتون رو نديدم
. من كه سيبيل ندارم-
پوزش مي خوام دالور ! بازوهاتون رو نديدم . خوب پهلوون، تو كه طرف رو جيرجيرك ش كردي ، همونجا سرش رو مي –كاوه
! بريدي و مينداختي جلو سگ ها بخورن
تو از كجا اين چيزها رو فهميدي ؟-
. كاوه – رخصت بده بيام تو ، مي گم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662