#پارت125 رمان یاسمین
کفش هاشو در آورد و اومد تو خونه و به فريبا گفت
. ببخشين فريبا خانم . سالم اين شعبون خان ما ، سر چهار سوق يكي رو شقه كرده ! حواس ماها هم پرت شده . ببخشين-
. فريبا كه از حرفهاي كاوه به خنده افتاده بود با يه سيني چاي اومد جلو
جدي كاوه تو از كجا فهميدي ؟-
! كاوه – بهزاد ، انگار اين بهناز هم يه چيزيش ميشه ها ! غلط نكرده باشم چشمش تو رو گرفته
باز پشت سر مردم حرف زدي ؟-
آخه تو بگو ، روي برادرش رو كم كردن ، اونوقت اين يكي خوشحاله ! تا رسيده خونه زنگ زده به فرنوش و همه چيز رو –كاوه
تعريف كرده و اونم زنگ زده به ژاله و ژاله هم به مادرش كه خاله من باشه گفته و مادرش به من گفته و منم دارم به تو مي گم !
... بهتره تو هم به فريبا بگي ، فريبا هم به فرنوش بگه و فرنوش هم به ژاله بگه و ژاله هم به مادرش بگه و
. بسه ديگه خفه م كردي ! سرمون رفت-
كاوه – اينم بگم ديگه حرف نزنم باشه ؟
. بگو-
... كاوه – مادرش كه خاله من باشه به من بگه و منم به تو بگم و تو به فريبا بگي و فريبا به
. الل بشي كاوه ! حداقل خودت رو جلوي فريبا خانم نگه دار-
: فريبا خنديد و رفت تو آشپزخونه كه ميوه بياره . كاوه آروم در گوش من گفت
! بازم از مادر و قبرستون و اين چيزها حرف زدي ؟ چشمهاي فريبا گريه ايه-
. فرنوش زنگ زد اينجا . فريبا من رو صدا كرد باال . بعد از تلفن كمي درد و دل كرد . خيلي ناراحت بود . منم دلداري ش دادم-
!! كاوه – الهي من بگردم
: بهش چپ چپ نگاه كردم كه گفت
! دنبال يه اتاق بزرگتر واسه تو-
: فريبا با يه ظرف ميوه از آشپزخونه اومد بيرون و ميوه رو گذاشت رو ميز و گفت
چايي تون يخ كرد ، عوضش كنم ؟-
. كاوه – الهي اين چايي آخر ما باشه كه يخ كنه تا شما تو زحمت نيفتين
. زحمت نكشين فريبا خانم . ما با اجازه تون مرخص مي شيم-
نه تو رو خدا ، تنهايي ديوونه ميشم . حوصله ام سر ميره . تازه مي خواستم ازتون خواهش كنم بيشتر بيائين اينجا . دور –فريبا
. هم باشيم بهتره . منم زيادي فكر نمي كنم . راحت ترم
. كاوه – درد و بالي شما بخوره تو سر اين بهرام بي تربيت
: بعد رو به من كرد و گفت
مي زنيم تو سر و مغز هم و شاممون رو . بشين بهزاد ، يه ساعت ديگه مي رم شام مي گيرم و مي آم . سه تايي خيلي مي چسبه-
. كوفت مي كنيم . و هي پشت سر بهرام حرف مي زنيم و بهش فحش ميديم
. من هنوز ناهار نخوردم تازه مي خوام برم پايين فكر يه چيزي واسه ناهار بكنم-
. فريبا – جدي ميگين بهزاد خان ؟ االن براتون يه چيزي درست مي كنم
. نه تو رو خدا ، زحمت نكشين مي رم پايين يه چيزي مي خورم-
. كاوه – چه فرقي مي كنه ؟ اون تخم مرغي كه مي خواي پايين بخوري ، همين جا بخور
: فريبا بلند شد و رفت تو آشپزخونه. كاوه پرسيد
! نگفتي بهزاد ، چي شد پريدي به بهرام . تو كه مي گفتي رقيب رو بايد با ماليمت از ميدون به در كرد
به تيرآهن و سيمان و آجر و ديوار قطور .يه ساختمون همون قدر كه شيشه و پنجره و گل و گياه و چيزهاي زينتي احتياج داره -
. هم احتياج داره
. تا زماني كه ميشه ، بايد ماليم بود اما يه زماني هم مي رسه كه بايد محكم واستاد
كاوه – فرنوش چي گفت ؟ خوشحال بود از اينكه جلوي بهرام در اومدي ؟
. اره خيلي خوشحال بود-
. كاوه – بايد از اينجا يه سيم بكشيم پايين و يه تلفن بذاريم واسه تو
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662