#پارت13 رمان یاسمین
كاوه – اي بابا! آوردمت در خونه ليلي ، اين دستمزدمه ؟
.من كي گفتم بياي اينجا ؟ فقط خواستم بدونم خونشون كدوم طرفاست -
! كاوه- بده آوردمت در خونه شون ؟ آره ؟ بگو آخه
. نه بد نيست . يعني خوب هم نيست . اصالً نمي دونم بده يا خوبه . ولم كن -
. كاوه – خدا شانس بده ! اگه ده دقيقه ديگه اينجا واستي ، خود ليلي يا پدرش مي آن مي برنت تو خونه
! آره جون تو . هيچكس هم نه ، پدر ليلي -
! كاوه – فعالً كه خود ليلي توي بالكن واستاده و داره بنده و جنابعالي رو نظاره مي كنه
. راست مي گي كاوه ؟ حركت كن . تو رو خدا حركت كن برو تا متوجه ما نشده -
. كاوه – چرا هول ورت داشته ؟ از همون اول كه اومديم بانو ليلي در بالكن تشريف داشتن
. اي داد بيداد ! خيلي بد شد . كاش از اول باهات بيرون نمي اومدم -
كاوه – باالخره بد شد يا خوب شد ؟
! حركت كن ديگه آقاي با نمك -
كاوه – نيم خواي پياده شي و يه نظر همسر آينده ت رو ببيني ؟
! برو ديگه -
. كاوه حركت كرد و آخر خيابون ايستاد
. اينجا كه خيابون پايين كوچه شماس -
! كاوه - آره اينم از بخت تو آدم خوش شانسه
خوش شانس ؟ -
كاوه – كجا ؟ زده به كله ات ؟
. نه مي خوام يه خرده قدم بزنم تو برو -
! كاوه – زير اين برف ؟ تو اين هوا ؟ پس شام چي مي شه ؟ حداقل بيا برسونمت خونه
! نه تو برو . مي خوام قدم بزنم . برو كاوه -
. كاوه پياده شد و به طرف من اومد
. كاوه – ناراحتت كردم بهزاد . بخدا نيم خواستم ناراحت شي
. جلو رفتم و صورتش رو بوسيدم
. برو رفيق مي دونم . ناراحت نيستم فقط احتياج دارم يه خرده قدم بزنم ، خداحافظ -
صبر كردم تا كاوه سوار ماشين شد و با بي ميلي رفت و من از كوچه اي كه خونه فرنوش بود رد شدم و شروع به قدم زدن تو -
همه . يه خيابون كه دو طرفش پر از چنار بود كردم . برف روي شاخه درختها نشسته بود و منظره قشنگي رو درست كرده بود
جا ساكت بود و بندرت ماشيني از اونجا رد مي شد . هوا تاريك شده بود و با وجود چراغ هاي خيابون ، همه جا نيمه تاريك بود .
داشتم به فرنوش فكر مي كردم . به خونه شون . به خودش . به ماشيني كه سوار مي شد . به لباسهايي كه مي پوشيد . به عطر
. خوش بويي كه استفاده مي كرد
فكر كنم خونه شون دو هزار متر بود . ماشينش ده دوازده ميليون قيمتش بود . كفشي كه پاش مي كرد سي چهل هزار تومن مي
. شد
هر چي به اين چيزا فكر مي كردم فرنوش از من دورتر مي شد . ده دقيقه اي كه گذشت ديگه حتي نتونستم چهره شو در ذهنم
خودم هم راضي تر بودم . من و اون به هيچ تركيبي با هم جور نبوديم . از افكار خودم خندم . مجسم كنم . شايد اينطوري بهتر بود
گرفت . نه به دار بود و نه به بار . اصالً چيزي اتفاق نيافتاده بود كه من اين فكر رو بكنم . تا قبل از امروز كه با هم بصورت
. رسمي آشنا شديم و تا قبل از حرف هاي كاوه ، اصالً در اين مورد جدي فكر نكرده بودم
. در دل دوستش داشتم اما اينكه خودم رو با اون كنار هم بذارم ، اصالً
همش بخاطر تلقين اين كاوه بود كه اين فكرها رو كردم . اصالً يه آدرس پرسيدن كه دليل چيزي نميشه . تازه از كجا معلوم كه
دختره دوست مادر كاوه آدرس من رو براي فرنوش خواسته باشه ؟
اگه هر كدوم از ما تو دنياي خودمون باشيم بهتره . من با دنياي خودم و تخم مرغ و اتاق شش متري و پياده گز كردن ، فرنوش تو
. دنياي خودش و استيك و خونه وياليي و ماشين آخرين مدل
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662