#پارت157 رمان یاسمین
برخالف اون چيزهايي كه كاوه گفته . نگاهش كردم . صورتش يه چيزي از صورت فرنوش بود .شايد حدود چهل سالش مي شد
! بود اصال چاق و بدهيكل نبود . احتماالً با كالسهاي الغري و لوازم آرايش آنچناني و دكتر پوست خيلي سر و كار داشت
لباس يه دختر يا زن بيست و هفت ساله رو پوشيده بود . با جواهراتي كه استفاده كرده بود ميشد گفت كه زن قشنگيه . دوباره سرم
: رو انداختم پايين . يه دقيقه بعد دوباره پرسيد
چقدر بهره بهت مي دن ؟-
حدود سي هزار تومن ؟-
اين كه خيلي كمه ! بايد يه فكر حسابي برات بكنم . خونه چي ؟ خونه داري؟-
. خير يه اتاق اجاره كردم و توش زندگي مي كنم-
!ماشين پاشين هم حتماً ماكو-
. ببخشيد متوجه نشدم-
يعني حتما ماشين هم نداري؟-
. نخير ماشين ندارم-
حاال چرا اينقدر با من غريبي مي كني ؟ حتما فرنوش از من پيش ت بد گفته ؟-
. فرنوش ؟ در مورد شما ؟ اصالً-
! چرا ، مي دونم . دخترهاي امروزي رو اگه جونت رو هم واسه شون قربوني كني ميگن كمه-
. دخترهاي امروزي رو نمي دونم ، اما فرنوش خانم هيچوقت در مورد شما چيز بدي نگفته-
: در همين موقع ، يه خانم ديگه ، تقريباً هم سن و سال مادر فرنوش بطرف ما اومد تا رسيد گفت
فري ، حكيم جوجه خروس تجويز كرده ؟-
: مادر فرنوش بهش يه اشاره كرد و گفت
!وربپري ملي ، ايشون خواستگار فرنوشه-
: بعد رو به من كرد و گفت
. اين دوست زمان دختري هاي منه . اسمش مليحه س . بهش مي گيم ملي-
. بلند شدم و سالم كردم
ملي – بشين عزيزم راحت باش . چطوري ؟ خوبي؟
. ازش تشكر كردم و تو دلم جاي كاوه رو خيلي خالي كردم
ملي – عزيزم چرا تنها اومدي ؟
. قبالً خدمت خانم ستايش عرض كردم . پدر و مادرم در يه سانحه عمرشون رو دادن به شما و اينه كه تنها خدمت رسيدم-
ملي – خدا رحمتشون كنه . ببينم تو دم و دستگاه ت دوستي ، رفيقي ، فتوكپي يه خودت نداري ؟
مادر فرنوش – ا وا خاك تو گورت ملي ! ايشون تازه به ما رسيده . نمي دونه كه تو شوخي مي كني . يه دفعه بهش بر مي خوره .
.برو دنبال كارت . به فرنوش بگو بره ترتيب شام رو بده . ضعف كردن مهمونا
. خندم گرفته بود . اين مليحه خانم هم انگار يكي بود مثل كاوه خودمون
: وقتي مليحه خانم با يه خنده شيطنت آميز از ما دور شد ، مادر فرنوش روش رو به من كرد و در حاليكه مي خنديد گفت
. از دست ملي ناراحت نشي ها . اين خلق ش اينطوريه . با همه شوخي مي كنه-
. اختيار داريد . منم يه دوستي دارم كه خيلي شاد و سرزنده س-
مادر فرنوش – خب اينجا كه نمي شه حرف زد . نشوني ت رو بده ، فردا بعد از ظهري ، ساعت سه مي آم كه با هم حرف بزنيم .
. تو اين خونه بي صاحاب مونده نمي شه دو كلوم حرف حسابي با يه نفر زد
آدرسم رو بهش دادم . قرار شد ساعت سه بعد از ظهر فردا بياد خونه منپس حرفها هنوز مونده . اي كاش همين االن جوابم رو مي
داد كه يه شب ديگه ، اسير دلهره و سرگردوني نباشم . ظاهرا ً زن بدي نبود . اما خب قرار بود من دامادش بشم حق داشت با فكر
. و تأمل تصميم بگيره
در همين وقت يه خدمتكار اومد و اعالم كرد كه شام حاضره از مدعوين خواهش كرد كه به سالن غذاخوري برن . يه آن تا دور و
برم رو نگاه كردم ديدم تنها تو سالن نشستم و كس ديگه اي غير از من اونجا نيست . بلند شدم و رفتم وسط سالن و داشتم با خودم
فكر مي كردم كه اگه بيفتك بود بايد كارد رو با دست راست بگيرم و چنگال رو دست چپ . سوپ رو بايد با قاشق بزرگ بخورم .
! اول حتماً اردور مي آرن . من كه تا حاال اردور نخوردم كه بدونم چيه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662