#پارت158 رمان یاسمین
خداكنه از اون غذاهاي خارجي يه عجيب و غريب نباشه كه آبروم جلو همه مي ره . اون وقت مي گن داماد بلد نيست سر ميز شام
. بشينه
تو همين فكر بودم كه رسيدم دم سالن غذاخوري كه يكي از آقايون مهمان با دهن پر از غذا داد زد : بهزاد جون برس ، اينا ته
ميگو رو در آوردن! جوجه كبابا رو كه اول از همه چپو كردن ! يكي ديگه داد زد : آي دير بجنبي امشب بايد سرگشنه زمين بزاري
! . بدو كه غذاها كله شد . اين قاسم كه يه سيخ كوبيده رو داره بزور مي تپونه تو گوشش
چند لحظه بعد ، از اون سر ميز فرنوش با يه بشقاب پر از غذا ، در حاليكه صورتش . يه لبخند تحويلش دادم و همونجا واستادم
: سرخ شده بود به طرفم اومد و گفت
. بريم بهزاد . تو سالن راحت تريم-
بعد به صغري خانم گفت كه برامون نوشابه بياره . دوتايي نگاهي به مهمون ها كه پشت شون به ما بود و مشغول كشيدن و خوردن
: غذا بودن كرديم كه فرنوش گفت
قوم مغول ن نه ؟-
. بهش لبخند زدم . سرخي صورتش از خجالت بود
. با هم رفتيم يه گوشه سالن و دوتايي نشستيم
فرنوش – دوتايي از يه بشقاب ، باشه ؟
. باشه خيلي عاليه-
! فرنوش – بايد عادت كني . ازدواج كه كرديم نبايد زياد ظرف كثيف كنيم . شستنش سخته
. خودم ظرف ها رو برات مي شورم عادت دارم-
. فرنوش – شوخي مي كنم . فكر نكن كه من دختر ناز پرورده اي هستم و كار كردن رو بلد نيستم
حيف اين دستهاي قشنگ نيست كه با ظرفشويي و اين چيزها خراب بشه ؟-
: بهم خنديد و گفت
مامانم بهت چي گفت ؟-
. چيز خاصي نگفت . فقط كمي در مورد خودم و زندگيم ودرس هام صحبت كرديم-
. فرنوش- بهزاد خواهش مي كم به من حقيقت رو بگو
باور كن فقط همين حرف ها زده شد . البته گفت فردا ساعت سه مي آد خونه م كه بيشتر حرف بزنيم . گفت اينجا نميشه درست -
. صحبت كرد . خب حق هم داره . شايد صالح نمي دونه حتي جلوي تو با من حرف بزنه . تو اين شلوغي كه جاي خود داره
احساس كردم كه فرنوش ناراحت شد و رفت تو فكر . دوتايي آروم شام مون رو خورديم وقتي غذا تموم شد ، همون آقا از طرف
: ديگه سالن بلند گفت : آقاي مهندس يه لحظه تشريف بيارين . فرنوش گفت
!شوخي هاي لوس و بك-
! مرد – مهندس جون بيا اينجا ! جون قاسم بيا
: اومدم بلند شم كه فرنوش گفت
. بشين بهزاد . اين شوهر خاله مه . مرد جلفي يه . بهش توجه نكن-
. آخه فرنوش جان نمي شه . زشته ! االن بر مي گردم-
: فرنوش از ناراحتي به حد انفجار رسيده بود . براي اينكه آرومش كنم گفتم
تو تموم خانواده ها از اين جور آدم ها هستن . اتفاقاً خوبه . باعث نشاط در فاميل مي شن . خودت رو ناراحت نكن . ماها ايراني -
. هستيم و خونگرم. آشناتر كه بشم خيلي هم خوش مي گذره متأسفانه اولش نشد كه منو به همه معرفي كني
بلند شدم و به طرف . فرنوش – سعادت داشتي كه معرفي ت نكردم . تحفه اي نيستن ! تازه همه شون كامالً تو رو مي شناسن
: قاسم آقا رفتم و خودم رو معرفي كردم كه گفت
. اختيار دارين آقاي مهندس . ما ارادتمنديم . جون قاسم اين ياردان قلي رو نگاه كن انگار تير به قلبش خورده-
. راست مي گفت يكي از مردها گويا موقع غذا خوردن روي پيرهنش سس گوجه ريخته بود
: من فقط واستاده بودم و زوركي بهش مي خنديدم كه مادر فرنوش اومد جلو و گفت
. بهزاد خان انگار فرنوش باهات كار داره-
: عذر خواهي كردم و با مادر فرنوش حركت كردم كه گفت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662