#پارت164 رمان یاسمین
مادر فرنوش – تو برو جلو آتيش بشين تا من اين مش صفر رو ببينم و بيام
يه چند دقيقه اي جلوي شومينه نشستم و به شعله هاي آتيش خيره شدم . باال و پايين ! پر و خالي ! قرمز و آبي ! گرماش خيلي
. مي چسبيد
: رفته بودم تو فكر صداي در اومد . بلند شدم كه مادر فرنوش گفت
. بشين راحت باش . برم اين لباس رو عوض كنم كه داره خفه م مي كنه االن بر مي گردم-
خيلي دلم مي خواست كه تمام اين چيزها . دوباره سر جام نشستم . دور و برم رو نگاه كردم . همه چيز بوي پول زياد رو مي داد
. مال خودم بود
. چند دقيقه بعد با يه لباس خيلي قشنگ برگشت و به طرف آشپزخونه رفت
قهوه برات بيارم يا چيز ديگه اي مي خوري؟-
. نه نه خيلي ممنون ، خواهش مي كنم زحمت نكشيد-
. زحمت چيه ، حاضره . مش صفر وقتي مي فهمه من دارم مي آم ، همه چيز رو آماده مي كنه-
. پس لطفاً همون قهوه رو لطف كنين ممنون مي شم-
. بذار اول اين چراغ ها رو خاموش كنم . نور چشمهامو اذيت مي كنه-
چراغ ها رو خاموش كرد . فقط نور آتيش شومينه سالن رو روشن كرده بود . يه حال عجيبي شده بودم . يعني اين زندگي هام
! هست و ما خبر نداشتيم
اگه اينا زندگي مي كنن ، پس مال ما چيه ؟ اگه اسم مال ما زندگي يه ، اينا چيكار مي كنن ؟
. معذرت مي خوام . متوجه تون نشدم-
مي دونم تو چه فكري بودي ! بشين . چقدر غريبي مي كني ! مگه اومدي سر جلسه امتحان ؟-
خودش هم با يه ليوان كه توش نمي دونم چي بود ، اومد و نشست رو يه مبل ، جلوي شومينه . يه خرده از ليوانش رو .نشستم
: خورد و به من گفت
! تو نمي خواي ؟ خيلي مي چسبه ها-
. ممنون ، همين قهوه خوبه-
: پاش رو انداخت رو پاش و به پشت مبل تكيه داد و گفت
. من هر وقت دلم مي گيره و يا مي خوام در مورد مسئله مهمي فكر كنم مي آم اينجا-
. خيلي جاي قشنگي يه . مباركتون باشه-
تو چيكار مي كني ؟-
. قبالً خدمت تون عرض كردم . فعالً درس مي خونم-
ا ا ا ا اه ، نه بابا . منظورم اينه كه وقتي از دنيا دلت پره كجا ميري چيكار مي كني ؟-
ببخشيد متوجه نشدم . وهللا چي بگم . هر وقت يه مسئله پيش مي آد و دلم مي گيره مي رم گوشه اتاقم مي شينم و زانوهام رو -
. بغل مي كنم و مي رم تو فكر
! مي دونيد ، مثل من ، نه زر دارن نه زور ! ما آدمها فقط تحمل خوبي داريم
با كنترل از راه دور ، ضبط رو روشن كرد . نواي موسيقي همه جا رو پر كرد آهنگي كه من خيلي ازش خوشم مي اومد . اله ناز
: استاد بنان . بعد گفت
يه چيزي ازت مي پرسم . دلم مي خواد حقيقت رو بشنوم . تا حاال دلت نخواسته كه تو هم وضع ت خوب بود و پولدار بودي ؟ تا -
حاال دلت نخواسته كه يه خونه شيك و يه ماشين مدل باال و پول نقد تو بانك و از اين جور چيزها داشته باشي ؟ راستش رو بگو ها
! صغري ، كبري هم واسه من نچين و از نمي دونم قناعت و تربيت اخالقي و نفس اماره و اين چرت و پرت هام حرفي نزن ! اينا
! رو پولدارها گفتن كه فقرا حسوديشون نشه و نريزن تو خونه هاشون و همه چيز رو غارت كنن
: كمي فكر كردم و بعد گفتم
وهللا چي بگم خانم ستايش ؟-
مادر فرنوش – اين قدر هم نگو خانم ستايش ! فكر ميكنم پير شدم ، اونوقت ناراحت مي شم ! همه منو فرشته صدا مي كنن . تو هم
. بگو فرشته
. چشم ، ولي آخه زبونم نمي چرخه فرشته خانم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662