#پارت173 رمان یاسمین
اگه يكي از اونا به يكي ديگه شون اين حرف رو بزنه ، طرف فكر مي كنه يا يارو ديوونه س ، يا ورش مي داره و مي بره خونه شون
كه نوكريش رو بكنه ! يعني وقتي يارو با زبون خودش مي گه من نوكرتم و چاكرتم ، بايد سر حرفش هم بمونه ، يعني هر چه تو
اصالً تعارف و از اين جور حرف ها ندارن . براي همين روي حرف هاشون مي شه . دل شونه مي گن و سرحرفشون هم هستن
حساب كرد . حاال ما ها ! صدبار به رفيقمون مي گيم فدات شم ، تو رو خدا كاري داري فقط به من بگو ! مخلصتم ! امري داري در
خدمتم ! اما تا يه كار ازش مي خواي هزار جور بهانه برات مي آره ! تازه حواست جمع نباشه ، سرت رو كاله مي زاره . حاال بگو
ببينم كجا ما خوب خوبشيم ؟ بيا بريم تو يه چايي بخور حالت جا بياد . رفتيم تو ساختمون . هدايت برام چايي ريخت و دوتايي يه
گوشه نشستيم . هدايت – يادته برات از اون مرد همسايه مون گفتم ؟ همون كه زير پاي زنم نشست . چقدر بهش محبت كردم !
. نصف اجاره رو ازش نمي گرفتم . صد بار پول دستي خواست بهش دادم . اجاره سه ماه ش عقب مي افتاد به روش نمي آوردم
وقتي اومد اونجا رو اجاره كنه اصال فرش نداشت .از خونه خودم چند تا تيكه فرش بردم انداختم زير پاش كه زن و بچه ش راحت
باشن . آخرش چيكار كرد ؟ آشيونمو بهم زد واسه صنار سه شاهي حق داللي يه زندگي رو پاشوند ! -راستي چرا اينكار و كرد ؟
هدايت – چون ما عادت كرديم كه دروغگو و دورو باشيم . صد تا قسم مي خوريم يكي ش راست نيست ! حرف حقيقت كه احتياج
به قسم خوردن نداره . چون مي خواهيم دروغ بگيم قسم مي خوريم كه شايد به ضرب قسم ، حرفمون رو باور كنن . چايي ت رو
بخور سرد نشه . خمون طور كه چايي رو مي خوردم گفتم : -البته همه اينطور نيستن . هدايت- معلومه . يكي ش خود تو . مي
دونم دست تنگه اما حاضر نشدي از من كمكي قبول كني ! تا حاال چند بار بهت گفتم كه يكي از اين كتاب ها رو وردار ببر بفروش و
چاخان هم نكردي كه مثالً وضعم خوبه و بابام پولداره و ملك داريم و فالن و فالن . يعني دورغ .بزن تنگ زندگي ت اما قبلو نكردي
نگفتي . درسته همه اينطوري نيستن اما يه بز گر ، گر كند يك گله را ! بدبختي اينه كه تا دلت بخواد بز گر داريم . يه كمي كه
گذشت پرسيدم : -جناب هدايت نمي خواهين بقيه سرگذشت رو تعريف كنين ؟ هدايت – بقيه سرگذشت ؟ ديگه چيزي ش نمونده !
مي بيني كه ، يه آدم بدبخت وامونده ! ولي خب بايد برات تمومش كنم ! تا اونجا برات گفتم كه رفتم و ياسمين رو ديدم و برگشتم
خونه . اون شب گذشت فردا صبحش كه علي رفت مدرسه و طرفاي ساعت نه بود كه در زدن . رفتم در رو واكردم . چيزي نمونده
بود كه سكته كنم . ياسمين پشت در بود . يه عينك زده بود كه كسي نشناسدش . يه پالتوي قشنگ تنش بود و ماشين شيكي هم دم
تا قبل از اون ، تمام عكس ها و صفحه آهنگ ها شو جمع مي كردم . . در پارك بود . زبونم بند اومده بود . نمي دونستم چي بگم
البته يواشكي كه علي نفهمه . شبها كه علي مي خوابيد ، صفحه شو ميذاشتم و به صداش گوش مي كردم . عكس هاشو دور و برم
مي چيدم و بهشون خيره مي شدم و ياد روزگار خوش قديم مي افتادم . سيگاري روشن كرد و سرش رو انداخت پايين كه چيكه
چطوري ميشه ؟ زني كه به شما و زندگي و بچه ش پشت - : اشكي رو كه گوشه چشمش پيدا بود نبينم. يه كمي صبر كردم بعد گفتم
چرا فكرو خاطره ش رو از ذهن تون بيرون نكردين ؟ چرا تو خودتون نكشتين ش ؟ هدايت – بكشمش؟ . پا زده و دنبال دلش رفته
عشق واقعي رو كه نميشه كشت ! -عشقي كه مال شما نباشه عشق نيست كه ! عشقي كه پيش شما نباشه ، عشق نيست كه !
هدايت – عشق مال هر كي و هر كجا باشه ، احترام داره ! به عشق بايد احترام گذاشت ! عشق مقدسه . عشق اگه حقيقي باشه
هيچوقت نمي ميره . -وقتي بعد از اين همه سال ديدينش ، چه احساسي داشتين ؟ دل تون نيم خواست بزنيدش ، فحشش بدين و
بيرونش كنين ؟ آه سردي كشيد و گفت : -نه راستش ديگه نفرتي ازش نداشتم . ديگه جسمش رو نمي خواستم اما نفرتي هم ازش
. نداشتم . يعني اون ديگه ياسمين پاك من نبود ! يه زن خواننده بود با يه اسم ديگه . من اون عشق پاك تو دلم جاوداني شده بود
عشقي كه به زنم داشتم . به ياسمين . ولي اين زن فقط شكل ياسمين بود . درد سرت ندم . از جلوي در رفتم كنار . اومد تو . در رو پشتش بستم . خودش راه افتاد طرف ساختمون . تا رسيد تو خونه گفت : هنوز بوي نجابت از در و ديوار جايي كه تو هستي مي باره ! رفت و يه گوشه نشست . براش چايي بردم و خودم رفتم يه گوشه ديگه نشستم . اصالً هيچي به ذهنم نمي رسيد كه بهش بگم . اين بود كه سكوت كردم . يه خرده كه گذشت تو چشمام نگاه كرد و گفت : تو راستي مي گفتي . پشيمونم .اومدم كه بهت بگم پشيمون شدم . اومدم بهت بگم كه دلت خنك بشه . زندگيم رو مفت باختم . سرم رو انداختم پايين و هيچي نگفتم .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662