#پارت174 رمان یاسمین
یکم بعد گفت:
میشه عکس پسرم رو بهم نشون بدی؟ این رو که شنیدم طرفش براق شدم و نمی دونم توی چشمام چي ديد كه گفت : ببخش! ميشه
عكس علي رو نشونم بدي ؟ آروم شدم . بلند شدم و دو تا قاب عكس رو طاقچه رو آوردم و دادم بهش و عينكش رو برداشت . اشك
گفت : كاش نرفته بودم . اي كاش گول اون بي همه چيز رو نمي . هاشو پاك كرد و زل زد به عكس علي . گريه امونش نمي داد
گفتم يادمه كه مي گفتي آدم از ! خوردم و مي نشستم سر خونه و زندگيم . اي كاش قلم هاي پام رو مي شكستن و نمي ذاشتن برم
استعدادي كه خدا بهش داده استفاده نكنه كفران نعمته . حاال ازش استفاده كردي ؟ معروف شدي ؟ گفت آره يادمه اما اين چيزي
نبودكه من مي خواستم . من دلم مي خواست تو يه محيط پاك ، هنرم رو به مردم نشون بدم . مي خواستم استعدادم رو به رخ شون
بكشم تا ببينن چقدر ازشون باالترم! مي خواستم اين آدمها كه تو بچگي اونقدر بهم ظلم كردن ، به پاهام بيفتن . مي خواستم از
زمين و زمان انتقام بگيرم ! مي خواستم تالفي اون همه بدبختي رو براشون در بيارم . يادته يه روز ازم پرسيدي كه چطوري گذرم
به اون كاروانسرا افتاد ؟ بهت گفتم يه روزي برات تعريف مي كنم . حاال گوش كن و من دختر فالن السلطنه م ! مادرم خونه شون كلفتي مي كرد و مادر بدبختم رو عوض دو تا كيسه برنج از پدرش خريده بود . اين ها رو مادرم برام تعريف كرده . زن بيچاره
مادرم اهل يكي از ده هاي طرف كنگاور بوده كه ملك همين . سني هم نداشته . شايد پونزده شونزده سالش بوده كه مي ره كلفتي
شازده بي همه چيز بوده . حساب كن ، يه آدم رو با دو تا كيسه برنج عوض كنن ! يه سالي خونه اين شازده فالن السلطنه كار مي
كنه . يه شب كه پسرش مست از بيرون مي آد خونه نمي دونم چطوري چشمش مي افته به مادرم . گويا تو حوضخونه يقه شو مي
خالصه اون كاري كه نبايد بشه ، مي شه . چند وقت بعد هم كه شيكم مادر بيچاره م مي آد باال ، يه وصله بهش مي چسبونن ! گيره
و از اونجا بيرونش مي كنن . مادرم تنها و بي كس تو اين شهر خراب شده ، سرگردون مي شه كه مي خوره به پست اون جواد
باج خور بي غيرت .اونم مي بردش به همون كاروانسرا . بعد از اينكه من به دنيا مي آم ، مادرم مي شه زر خريد جواد آقا . روزها
براش گدايي مي كرده و شب ها مترس ش بوده ! تا اينكه اونم مريض مي شه و مي ميره . اون موقع من هشت سالم بود . تمام اين
. چند سال هم من واسه جواد گدايي كردم . ديگه بقيه ش رو خودت ميدوني . چيزها رو از خود مادرم شنيدم و تو خاطرم نقش بست
حاال فهميدي چرا مي خواستم از آدمها انتقام . دوازده سيزده سالم بود كه تو اومدي تو كاروانسرا و بعدش هم من مريض شدم
بگيرم ؟ بلند شدم و براش يه ليوان آب آوردم . از زور گريه به هق هق افتاده بود . آب رو كه خورد يه سيگار از تو كيفش در
آورد و خواست روشن كنه كه يه دفعه متوجه من شد . خواست سيگار رو دوباره بذاره تو كيفش . پرسيدم چرا روشن نكردي؟ از
من شرم مي كني و مثالً بهم احترام ميذاري؟ گفت : بخدا آره . من هميشه به تو احترام گذاشتم . تو هميشه پيش من احترام داشتي .
خطا كردم ! نعمت تو بودي كه كفران كردم ! حاال مي فهمم كه تو اين دنيا هيچ چيز ارزش يه دست نوازش شوهري مثل تو رو
نداره و هيچ شاديي هم به پاي خنده بچه آدم نمي رسه . روزي كه داشتم مي رفتم فكر مي كردم كه همه فقط هنرم رو مي خوان !
اما يادم رفت كه يه زن هستم و نمي تونم مال كسي نباشم . تو راست مي گفتي . اگه مرد بودم اينطوري نمي شد . نفهميدم كه اينجا
هنري رو كه مي شد همه ازش لذت ببرن به كثافت كشيدن. روزي كه همه كارها . اگه يه زن پهلوون هم باشه بازم زنه . گولم زدن
تموم شده بود و اولين صفحه م مي خواست بياد بيرون ، جلوش رو گرفتن . بهم گفتن يا بايد دم فالني و فالني رو ببيني يا خواننده
بهشون گفتم اولش كه اين حرفا نبود ! گفتن اون اولش بود كه پات وابشه اينجاها ! حاال ديگه فرق مي . شدن رو فراموش كني
كنه ! همون وقت مي خواست برگردم اما روي برگشتن رو نداشتم . اگه مي دونستم كه بازم برات همون ياسمينم بر مي گشتم . به
لجن كشيدنم ! كسايي كه خودشون هيچ هنري نداشتن . مي دونم كه تو قبلش بهم گفته بودي .اما خبر نداشتم كه زن چقدر بد بخت و ذليله ! به هيچكس هم نمي تونستم پناه ببرم . طرف هر كي مي رفتم برام دندون تيز مي كرد . هيچكس هم نبود كه ازم حمايت كنه .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662