#پارت180 رمان یاسمین
ازش پرسيدم چطوري اين
اتفاق افتاده ؟ كمي من من كرد و بعد گفت : اينطور كه معلوم شده ، احتماالً به قصد خودكشي ، با ماشين رفته ته دره . بعد به بسته رو داد به من و گفت : اين ها رو تو خونه ش پيدا كرديم . بگير صالح نيست دست كسي بيفته . يه آلبوم عكس با يه دفترچه خاطراته . بهش گفتم از كجا معلوم كه خواسته خودكشي كنه ؟ گفت يه نامه تو خونه ازش پيدا كرديم . توش نوشته بود كه اگه يه روز زودتر رفته
بودم سراغش االن ياسمين من ! ميخواسته چيكار كنه ! سرم رو انداختم پايين . پس ديرتر رسيده بودم
زانوهام حس نداشت . اون . زنده بود . ديگه اونجا كاري نداشتم . ديگه هيچ جاي دنيا كاري نداشتم . خواستم از جام بلند شم
خواننده ، كمكم كرد . با اون افسر آگاهي از بيمارستان اومديم بيرون . از الي مردمي كه جمع شده بودن ، رد شديم . يه مردي به
يكي ديگه مي گفت : حيف شد ! خوب مالي بود ، تو زنده بودنش كه نصيب ما نشد ، شايد تو عزاش يه چلوكبابي ازش به ما برسه
برگشتم و محكم زدم تو گوشش . يارو مونده بود كه چرا اينكار رو كردم ! اون افسر آگاهي به دو تا مأمور . ! نتونستم طاقت بيارم
اشاره كرد كه جمعيت رو رد كنن و منو بردن سوار ماشين كردن . نيم ساعت بعد با يه روح متالشي ، تو خونه يه گوشه نشسته
هدايت ، ديگه اون هدايت يه ساعت پيش نبود . سيگاري روشن كرد و پكي محكم بهش د و براش چايي ريختم . چند دقيقه . بودم
يه . اي سكوت كرد و دوباره گفت : -وقتي تو اتاق نشسته بودم تازه متوجه شدم كه اون بسته هنوز دستمه . آوردم بازش كردم
قدرت اينكه چشمم به عكس ياسمين بيفته نداشتم . اشكم به . آلبوم بود با يه دفترچه خاطرات . دلم نيومد كه هيچكدوم رو نگاه نكنم اندازه كافي سرازير بود . هر رو گذاشتم تو پاكت و بردم تو صندوق خونه و ته يه يخدون كهنه قايم كردم . نشستم يه گوشه به
سيگار كشيدن و فكر كردن . رفتم تو عالم خودم ، برگشتم به گذشته ها به روزهايي كه تو يتيم خونه بودم ، ياد خانم اكرمي ، اكبر ،
رضا ! ياد سختي هاش ! تازه فهميدم اون وقت ها چقدر راحت بودم . اومد جلوتر ! رسيدم به وقتي كه فرار كردم . خودم رو تو
وقتي كه براي اولين بار . خيابون ديدم . تو مردم ، تو شهر . داشتم ساز مي زدم مردم برام پولمي ريختن . بازم رفتم جلوتر
ياسمين رو ديدم ، روزي كه ياسمين مريض بود و داشت مي مرد و من بردمش دكتر . اما نه دلم مي خواست به اون روزها فكر كنم
و نه از اون روزها خوشم مي اومد . بازم رفتم جلوتر . به روزي كه از خواب بلند شدم و ياسمين قشنگ معصوم رو ديدم كه وسط
اتاق واستاده . به روزي رسيدم كه ازم خواست باهاش عروسي كنم ! به روزهايي رسيدم كه با همديگه ، خوش و خرم زندگي مي
ياد وقتي افتادم كه بچه مون بدنيا اومد . ياد موقعي افتادم ! كرديم . به وقتي رسيدم كه واسه من فقط اون بود و واسه اون فقط من
كه خوشي و خوشبختي مون كامل بود . رفتم جلوتر . به وقتي كه واسه اولين بار صداي قشنگش رو شنيدم . صدايي كه انگار از
اون ور ابرها مي اومد . ديگه دلم نمي خواست برم جلوتر . همين جا خوب بود . تا همين جاش همه چيز پاك بود روشن بود . كاش مي شد زندگي رو هر جا كه خواستي ، نگه داري و نذاري بره جلو . تو همين فكرها بودم كه ديدم علي باال سرم واستاده و با ناراحتي هي مي گه بابا ، بابا! بخودم اومدم . تا چشمم به علي افتاد بغضم تركيد . بچه م خيلي ترسيده بود . هي كه پرسيد چي شده
بابا ؟ بهش گفتم چيزي نيست . يكياز رفقاي قديمي م مرده . يه دوست قديمي ! يه موقع با هم عالمي داشتيم . روزگار از هم جدامون كرد ! طفلك ماچم كرد و رفت دنبال درس و مشقش! هر جوري بود تا صبح خودم رو نگه داشتم . فرداش از ساعت 9 صبح ، ميدون اصلي شهر واستاده بودم . ساعت ده بود كه جنازه رو آوردن . جمعيت تو ميدون پر شده بود . يه دسته موزيك هم آورده بودن . آهنگ هاي ياسمين رو مي زدن . تابوت رو راه انداختن ، مردم پشت سرشون راه افتادن . منم يه گوشه دنبال شون مي رفتم . دلم مي خواست همه چيز زودتر تموم بشه . نمي خواستم غريبه دور و بر زنم بلوله ! نميدونم چقدر طول كشيد تا رسيديم قبرستون ! غسل و كفن ش رو هم نفهميدم چطور تموم شده . اون قد رآدم اونجا بودم كه نمي شد جلو رفت . اما اين يكي
هم مثل تموم چيزهاي ديگه اين دنيا گذشت و تموم شد . جنازه رو آوردن سر يه قبر كه قبالً كنده شده بود . خدا چي بگم كه نگفتن بهتره ! جنازه زن منو يه مشت مرد غريبه بلند كردن و گذاشتن تو قبر ! فقط انگار دست من از همه چيز كوتاه بود و فقط انگار یه زندگي تموم شد ، يه سرنوشت تموم شد ،يه . شوهرش باهاش نامحرم بود . يه خرده بعد خاك رو ريخت روش و تموم شد عشق ! يه بازي ! يه دوستيي! يه خوشبختي ، همه تموم شد ! اما چيزي كه شروع شد ، هزار تا سوال بود ! كجا رو اشتباه كرديم ؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662