#پارت189 رمان یاسمین
لال شي پسر ! ديوونه م كردي . بعدش چي شد ؟-
. كاوه – اونا گفتن حاال تو كي رو دوست داري ؟ منم گفتم فريبا رو . اونا گفتن فريبا كيه ؟ منم گفتم همون دختره كه مادرش مرده
خب خب ! اونا چي گفتن ؟-
. كاوه – صحبت شون همين جا تموم شد
يعني چي صحبت شون همين جا تموم شد ؟-
! كاوه – يعني تئوري تموم شد بحث تبديل شد به كار عملي
يعني چه؟-
! كاوه – يعني اينكه يه لگد زدن در اونجام و از خونه بيرونم كردن ! روم نميشه بگم كجا خب-
! كاوه – منم اومدم پيش تو كه بگيري منو زير بال و پر خودت و ازم حمايت كني
تو اگر طبيب بودي سر خود دوا نمودي-
! بلند شو گم شو برو بيرون با اين تعريف كردنت
من يه بچه بي پناهم كه به تو پناه آوردم . اگه پناهم ندي و بيرونم كني فاسد مي شم گناهش مي افته گردن تو ! از اينجا –كاوه
! برم گول مي خورم . جوون ها فريبم مي دن مي شم فريب خورده
تو دنيايي رو فاسد مي كني ! بيچاره جوونا ! حاال بگو ببينم جون من راست مي گي ؟-
كاوه –آره بابا !دروغم چيه ؟
حاال مي خواي چيكار كني ؟-
! كاوه – زكي ! اگه مي دونستم كه نمي اومدم پيش تو
تو مطمئني كه فريبا رو دوست داري و مي خواي باهاش ازدواج كني ؟-
كاوه – نه
باز لوس شدي ؟-
. كاوه – آره بابا مطمئنم
يعني با دختر ديگه اي غير از فريبا عروسي نمي كني ؟-
! كاوه – خب چرا ! اگه يه دختر خوشگل تر از فريبا گيرم بياد باهاش عروسي مي كنم
! خاك بر سرت كنن با اين عشق ت-
. كاوه – نه بابا ، شوخي كردم . من فقط با فريبا عروسي مي كنم
كامالً مطمئني ؟-
. كاوه – نكنه تو يه دختر خوشگل تر از فريبا واسه م پيدا كردي ؟ جون من اگه پيدا كردي بهم بگو
! مرده شورت رو ببرن كاوه-
كاوه – اه ! حرصم نده گوشت تنم آب مي شه ! جون من اگه يه دختر خوشگل تر واسه من سراغ داري بگو . اگه نه برم همين
. فريبا رو بگيرم
. پاشو برو گم شو كه با تو نمي شه حرف حساب زد-
: كاوه با حالت گريه گفت
آخه چيكار كنم كه تو حرف منو باور كني ؟-
براي اينكه همه ش شوخي مي كني . آدم نمي فهمه داري حرف راست مي گي يا دروغ؟-
. كاوه – بايد فكرهامو بكنم
مگه تا حاال فكرها تو نكردي ؟-
چرا ، اما نمي دونم چرا يكي ته دل بهم ميگه تو برام يكي ديگه رو زير سر گذاشتي كه از فريبا خوشگل تره ! مي ترسم –كاوه
سرم كاله بره ! ميشه عكس ش رو يه دفعه بهم نشون بدي ؟
!عكس كي رو ؟ بلند شو گم شو ! تو آدم نمي شي-
باشه باشه ! راست مي گم . آره بخدا ، مي خوام با فريبا عروسي كنم . راه ش رو هم خودم بلدم . تو بايد بياي و با مامان –كاوه
. و بابام صحبت كني
. من حرفي ندارم . هر وقت ميخواي بگو . اصال بلند شو همين االن بريم-
دوتايي سوار ماشين شديم و حركت كرديم . وسط راه كنار خيابون ، كاوه يه زن گدا رو ديد و نگه داشت و پياده شد و رفت جلوش
: و تمام اون پولهايي رو كه گدايي كرده بود داد بهش . زنه گفت : جوون خدا محتاجت نكنه كه كاوه گفت نترس مادر ! ديگه خودم راهش رو ياد گرفتم ! محتاج شدم در جا مي آم و مي شم همكار شما ! فوت و فن اين حرفه رو هم ياد گرفتم
خالصه دوباره سوار شد كمي بعد رسيديم خونه شون . پدر و مادرش نگران شده بودن تا رسيديم باباش با عصبانيت ازش پرسيد
كجا بودي ؟
! كاوه- رفته بودم باباجون سركار
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662