#پارت192 رمان یاسمین
تا اومدم بهش بگم كه من نمي تونم ، فريبا با يه سيني اومد بيرون و كاوه زودي رفت
: فريا اومد روي يه مبل اون طرف نشست . يه كم دست دست كردم بعدش گفتم
. فريبا خانم ، يه سوالي ازتون دارم-
. فريبا – بفرمايين
اگه يه نفر مثالً كاوه بياد خواستگاري تون ، نظرتون چيه ؟-
. سرخ شد و سرش رو انداخت پايين
ببخشيد يه دفعه رفتم سر اصل مطلب. ناراحت شدين ؟-
. فريبا – نه خواهش مي كنم . ولي برام خيلي غير منتظره بود
حاال نظرتون چيه ؟-
:يه دفعه زد زير گريه و گفت
. آخه مي دونين ؟ اين چيزها رو پدر و مادر يه دختر ازش مي پرسن-
منم مثل برادر شما هستم ديگه . حاال خوب . خدا رحمت كنه پدر و مادرتون رو ولي خب اين چيزهارو برادر هم مي تونه بپرسه-
. فكرهاتون رو بكنين بعد جواب بدين
: سرش رو دوباره انداخت پايين و ساكت شد . بعد كه ديد من منتظرم گفت
! چي بهتون بگم بهزاد خان ؟ من عزادارم-
. مي دونم ولي به قول معروف مي خواستم مزه دهن شما رو بدونم-
: يه مدت ديگه فكر كرد و بعد گفت
بهزاد خان اين حرف خودتونه يا كاوه خان ؟-
. حرف كاوه س . از من خواسته كه نظر شما رو بپرسم-
!فريبا – من فعالً عزادارم بهزاد خان
البته من كامالً درك مي كنم . فقط كاوه مي خواست بدونه كه مي تونه به ازدواج با شما اميدوار باشه يا نه . اگه جواب مثبت -
. بهش بدين بقيه چيزها موكول مي شه به بعد
: دوباره رفت تو فكر و بعد گفت
اگه بگم آره كه ممكنه كاوه خان . اصالً موندم كه چيكار بايد بكنم . مي دونيد اگه بگم نه كه ناسپاسي كردم . نمي دونم چي بايد بگم-
! فكر كنن كه بخاطر ثروت شونه . هر چند كه االن هم خرج من گردن شونه
. بخاطر همين هم از من خواسته ازتون سوال كنم-
فريبا- من بايد چيكار كنم بهزاد خان ؟
به قلب تون رجوع كنيد . ببينين واقعاً كاوه رو دوست دارين ؟ بعد خيلي راحت فقط به من بگين آره يا نه . بقيه ش با من . حتي -
. اگه جوابتون منفي هم باشه ، كاوه شما رو ول نمي كنه
: دوباره سرخ شد و سرش رو انداخت پايين . يه خرده بعد صبر كردم و گفتم
سكوت عالمت رضاست . اگه جواب ندين و سكوت كنين معنيش اينه كه كاوه رو دوست دارين . متوجه هستين فريبا خانم ؟-
: بازم سرش رو انداخت پايين و چيزي نگفت
پس با اجازتون وقتي كاوه اومد من بهش مي گم كه شما دوستش دارين و به ازدواج با اون راضي هستين . باشه ؟-
. بازم سكوت كرد
. پس سكوت شما عالمت رضايت تونه . خب بسالمتي مباركه . اميدوارم به پاي هم پير بشين و خوشبخت-
. اين بار وقتي سرش رو بلند كرد . يه لبخند گوشه لبش بود
يه ربع بعد كاوه برگشت . سيني كباب رو داد به فريبا و فريبا هم بدون اينكه سرش رو بلند كنه و تو چشماي كاوه نگاه كنه سيني
: كاوه اومد بغل من نشست و پرسيد چي شد؟ آروم گفتم . رو گرفت و رفت تو آشپزخونه
!جواب نه داد . خيلي هم ناراحت شد . گفت كاوه خان خجالت نمي كشن به يه دختر عزادار اين حرف ها رو مي زنن-
آخ !آخ! جان تو اصالً يادم نبود . حاال بخاطر اينكه بي موقع ازش خواستگاري كردم گفت نه؟ يعني اگه بعداً خواستگاري –كاوه
كنم مي گه آره ؟
نه بابا . من خيلي باهاش صحبت كردم . اصالً موافق نيست . انگار از تو خوشش نمي آد . تقصير خودته از بس دلقك بازي در اوردی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662