#پارت199 رمان یاسمین
زندگیمون میگذره و تلف مي شه ؟! اگه ندونيم بهتر نيست ؟
! كاش بجاي كليه م ، قلبم رو به كاوه مي دادم . حداقل اينكه ديگه نمي تونستم به كسي بدمش
. امروز هم يه روز ديگه س مثل ديروز
خورشيد همونطور طلوع كرد كه ديروز كرد ! همونطور هم غروب كرد كه ديروز كرد ! تا ببينيم فردا چي مي شه . شايد اصالً طلوع
. نكرد
تو اتاقم يه مگس همراه من زنداني شده بود . انگار وقتي در وار بوده اومده تو و اينجا اسير شده ، مثل خود من . شيريني اي ،
! چيزي هم نيست كه بشينه روش
نمي دونم مگس هام عاشق مي شن؟! جفت اون هام ولشون مي كنه و بره ؟
. كاوه سه بار اومد سراغم . در رو واز نكردم . دلم مي خواست تنها باشم
. يه تيكه نون ، ته سطل نون مونده بود . خوردمش
!راستي وقتي شيرين نبود ، فرهاد چيكار مي كرد ؟ يه ضرب تيشه به كوه مي زده؟
مجنون چي ؟ اونم وقتي ليلي نبوده ، همين جور تو بيابون ها ول مي گشته يا به كارهاي ديگه ش هم مي رسيده ؟
امروز چه روزي يه ؟ چند شنبه س؟
! يه بند انگشت خاك تو اتاق نشسته ! اين عقربه ساعت هم كه انگار خسته نمي شه ! همين جور دور خودش مي چرخه
! مگسه ديگه خسته شده . پرواز نمي كنه . يه جا نشسته ! مثل خود من
! براش ته نون خرده ها رو ريختم . دلش خواست ، بخوره نميره
راستي چه چيزي ما آدم ها رو به فردا اميدوار مي كنه ؟ مگه همه روزها مثل هم نيست ؟
پس چي باعث مي شه كه منتظر فردا بشينيم؟
آدم با آب خالي هم مي تونه زندگي كنه ! مثل خود من
هوا تاريكه . خورشيد داره كلك مي زنه !اين يكي دو روزه يكي مي آد هي در مي زنه و اسم منو صدا مي كنه . صداش كه آشناس
! ! مي خواد بگه كه يعني من در نيومدم
. ولي دروغ مي گه ! در اومده، اما رفته پشت ابرها قايم شده
! خاك و كثافت همه جا رو گرفته
اون قديم ها ، وقتي هنوز فرنوش نيومده بود ، موقع تنهايي چيكار مي كردم ؟
****
. امروز مگسه مرد . طاقتش همين قدر بود
. بازم در مي زنن
. نوار فرنوش خراب شد
. مي گن كه خورشيد بره ، ديگه بر نمي گرده ! همه دارن حسابي نگاهش مي كنن
خورشيد مرده يا ماه ؟ مي گن خورشيد زنه ، ماه مرده . از كجا فهميدن ؟
. مي گن يه روز با هم دعواشون شده . خورشيد با نورش زده يه چشم ماه رو كور كرده ! واسه همين ماه يه چشم بيشتر نداره
چشمهام رو باز كردم . اتاق غريبه بود . رو تخت خوابيده بودم و يه مشت لوله بهم وصل بود . سرم رو كه چرخوندم ، كاوه رو
. ديدم كه كنار تختم رو صندلي نشسته و داره به من نگاه مي كنه . چشمهاش سرخ شده بود
اينجا كجاست؟-
! كاوه – اون دنيا! اينجا يه بيمارستان اول دروازه جهنم
خب ؟-
كاوه – هيچي ديگه . كسايي رو كه مي ميرن اول مي آرن اينجا ، درمونشون مي كنن ، وقتي خوب خوب شدن، مي فرستن شون تو
! جهنم
چرا اومديم اينجا ؟ چي شده؟-
!كاوه - البته شما رو كه نياورديم ،نعش تون رو با تخت روان آورديم
: بعد جدي شد و گفت
! بيچاره ضعف گرفته بودت !دير رسيده بودم الان زير دست مرده شور بودي
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662