#پارت203 رمان یاسمین
بلند شديم و با ماشين كاوه به خونه آقاي هدايت رفتيم . اما هر چي در زديم كسي جواب نداد
! ديدي كاوه بي خودي دلم شور نمي زد ! حتماً يه اتفاقي براي بدبخت افتاده-
. كاوه – بابا تو چرا اينقدر فكرت به راه هاي بد مي ره ؟ شايد رفته نون بخره . ده دقيقه يه ربع ديگه بر مي گرده
! گوش كن كاوه !طال پشت در اومده . ببين داره صدا مي كنه-
كاوه – خب گوش كن ببين چي مي گه ! بپرس آقاي هدايت حالش چطوره؟ازش سوال كن كجا رفته ؟
! حقا كه آقا گاوه اي ! اين حيوون وقتي ناله مي كنه ، حتما اتفاقي واسه آقاي هدايت افتاده-
. كاوه – برو كنار تا من بهت بگم
: منو كنار زد و خودش اومد جلو در ، جاي من و گفت
آقاي هلمز ميل دارن بدونن كه آقاي هدايت اين . خانم طال!سالم ، روز بخير! من دكتر واتسون معاون كارآگاه شرلوك هلمز هستم-
وقت روز كجا هستن ؟
! خواهش مي كنم به اين سوال پاسخ روشني بدين
: هولش دادم كنار و گفتم
! خيلي لوسي كاوه ! حاال وقت شوخي يه-
. كاوه – تو چرا اينقدر بد بيني ؟ بيا بريم يه چيزي بخوريم . نيم ساعت ديگه برگرديم ، آقاي هدايت هم اومده
يعني مي گي طوري نشده ؟-
حاال چون شوهر خاله من سكته كرده ، تمام پيرمردهاي دنيا هم سكته كردن ؟ بيا بريم يه شيرموزبهت بدم شايد افاقه كنه و –كاوه
! دلشورت از بين بره
سواره ماشين شديم و دو تا خيابون اون طرف تر ، جلوي يه آبميوه فروشي واستاديم و رفتيم تو نشستيم و كاوه سفارش آبميوه داد
و بعد گفت : -مي دوني چي مي خواستم بهت بگم ؟
. نگاهش كردم
كاوه – دختره بود همسايه ما اسمش سيما بود ؟ همون كه روبروي خونه ما خونه شون بود ؟
. نمي شناسم-
!كاوه –چطور نمي شناسي؟چشم و ابروي روشني داشت ؟ تو ازش خوشت اومده بودها؟
. چپ چپ نگاهش كردم
! كاوه – تو رو خدا اينجوري نگام نكن . اختيارم رو از دست مي دم ! دلم ضعف مي ره
! گم شو-
! كاوه – چطور يادت نمي آد ؟يه سال پيش كه ديده بوديش ، آب از لب و لوچه ات راه افتاده بود
. اوالً كه يادم نمي آد . ثانياً من اين دختر رو كه مي گي نديدم و ازش هم خوشم نيومده-
حاال منظورت چيه ؟
! كاوه – هيچي . مي خواستم بگم كه اونم از تو خوشش نيومده ! يعني به ژاله ما گفته كه من از اين پسره بهزاد خوشم نمي آد
. آبميوه ت رو بخور بريم كه حوصله اين چرت و پرت ها رو ندارم-
. كاوه – بشين بابا ! بذار يه ساعت بگذره بعد بريم
!پس دري وري نگو-
جدي مي گم بهزاد !اين سيما رو تو ديدي . دختر قشنگيه . چند وقت پيش يه جوري به ژاله حالي كرده بود كه از تو –كاوه
. خوشش مي آد . گفته اگه يه جووني با مشخصات تو بياد خواستگاريش ، بهش نه نمي گن
.جوابش رو ندادم
تازه! مهسا فرهت بود تو دانشگاه ؟ چند روز پيش كه رفته بودم سري به بچه ها بزنم، سراغت رو مي گرفت . از من مي – كاوه
پرسيد كه بهزاد ازدواج كرده يا نه ؟
پسر راه افتادي دوره واسه من جفت پيدا كني ؟-
حاال سيما نشد ، مهسا ! مهسا نشد زهره!زهره نشد ! چيكار كنم ؟آدم ترشيده رو بايد يه جوري به ناف يكي ببنديم بره ديگه –كاوه
! مهستي ! مهستي نشد عزرائيل
. ساعتم رو نگاه كردم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662