#پارت211 رمان یاسمین
درست مي گي اما چيكار كنم ؟ دلم همش شور مي زنه-
خودت رو نگه دار ، زشته جلو فريبا . مرد بايد خوددار باشه . مي خوام ببينم تا روزي كه فرنوش برنگشته تو مي خواي –كاوه
تو اين اتاق بموني ؟ اومديم و فرنوش چند وقت ديگه پيداش شد اما با اين برنامه ها كه پيش اومده ، نخواست زن تو بشه ! بازم
مي خواي تو اين اتاق بموني ؟
. حرفهاش درست بود . چيزي نداشتم بگم
حواست رو هم جمع كن . اين زندگي نيست كه ! در هر صورت بهزاد جون ، زندگي با فرنوش يا بدون فرنوش ادامه داره –كاوه
از پدر ! براي خودت درست كردي !اون قصه هايي رو هم كه در مورد عشق و دلدادگي و وفا و اين چيزها شنيدي ، داستان بوده
و مادر كه ديگه عزيزتر وجود نداره ؟ همين خود تو ! وقتي خدا رحمتشون كنه ، پدر و مادرت فوت كردن ، تو رفتي خودكشي
كردي؟
!نه وهللا ! زندگي تو كردي. خودت رو جمع و جور كن پسر
بالخره فرنوش هم خدايي داره . اون عادت كرده كه با يه همچين پدر و مادري زندگي كنه . آخرش هم يه شوهري مثل بهرام پيدا
. مي شه و باهاش عروسي مي كنه ! تو برو فكر خودت باش
االن چند وقته كه ازش هيچ خبري نيست؟
! فكركردن يه روز دو روز سه روز ! آدم كه بخواد تصميمي بگيره تو يه ساعت فكرهاش رو مي كنه
االن دو هفته است كه رفته و ازش خبري نيست ! حداقل اينكه مي تونست يه زنگ بزنه به فريبا و يه خبري از خودش بهمون بده !
درست مي گم يا نه ؟
بشين خودت فكر كن ببين اين ! اگه اين عشق ، عشق بود ، طرف نمي تونست بخاطرش يه روز صبر كنه چه برسه به دو هفته
. حرفها كه زدم درسته يا نه
. تو مثالً تحصيلكرده اين مملكتي ! اگه اين افكار و رفتار تو باشه واي بحال بي سواد هاي اين مملكت
. اينا رو گفت و سرش رو انداخت پايين و در رو واكرد و رفت . تا حاال اينطوري جدي نديده بودمش
منطقي حرف زده بود ! بدون احساس ! قسمتي از حرفهاش درست بود اما كي ، درد دل منو درمون مي كرد ؟
. نشستم يه گوشه به فكر كردن ، مثل هميشه
: يه ساعت نگذشته بود كه دوباره در زد و اومد تو و گفت
چايي ت تياره ؟-
مگه باال چايي نبود كه بخوري؟-
چرا بود ، اما چايي هاي اينجا به من بهتر مي سازه . حاال چته! اخم ها تو كردي تو هم ؟ همون ديگه ! از بس نازت رو –كاوه
! كشيدم لوس شدي ! ناز كش داري ، ناز كن وگرنه پاهات رو رو به قبله دراز كن
!اون چايي ، برو خودت بريز بخور-
راست هم مي گي بهزاد خان ! حقم داري! اون وقتي كه براي ما چايي مي ريختي ، يه آدم آس و پاس بودي ! حاال –كاوه
. ميليونري! منم بودم ديگه كسي رو تحويل نمي گرفتم
گم شو كاوه !خجالت نمي كشي مي ري و بر مي گردي زخم زبون بهم مي زني ؟! تو رفيقي ؟ اينطوري هواي دوست رو دارن؟-
چه جوري هواي دوست رو بايد داشت ؟ بشينم بغلت و پر به پرت بدم كه چي ؟ شدي عين اين جوكي هاي هندي ! زندگي ت –كاوه
! شده مثل مرتاض ها ! برو خودت رو تو آينه نگاه كن
اين قيافه س كه واسه خودت درست كردي؟ چند روزه حموم نرفتي ؟ يه من خاك تو اين اتاق نشسته ! اتاقي كه هميشه مثل گل بود
.
! كتاب هاش رو ببين !لباس هاش رو ببين ! اينجا شده مثل بازار شام !شتر با بارش اينجا گم مي شه
! پاش به زندگيت برس مرد گنده
. دور و برم رو نگاه كردم . راست مي گفت
! تو خيلي بي رحمانه به آدم حمله مي كني ! مثل آدم هم مي توني حرف بزني-
كاوه – تو زبون آدم حاليت مي شه كه باهات حرف بزنم ؟
بغضم گرفت . سرم رو گذاشتم رو زانوهام و ساكت شدم . اونم ديگه حرف نزد . دلم خيلي پر بود . ديگه نمي تونستم خودم رو نگه
دارم . اشك تو چشمام جمع شده بود . اما نمي خواستم گريه كنم . جلوي خودم رو بزور گرفتم . سرم رو بلند كردم كه باهاش حرف بزنم اما صدا از گلوم در نیومد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662