#پارت217 رمان یاسمین
!ديگه االن اينا مد نيست . االن ديگه خانم ها موهاشون رو مثل زن هاي سي چهل سال پيش درست مي كنن-
!كاوه – منو باش كه فكر مي كردم مامانم امروزيهو طبق مد پيش مي ره ! پس ننه من از تكنولوژي عقبه
! خب االن هر روز يه چيزي مد مي شه ديگه-
پس تو اين چند روز كه تو اتاق نشسته بودي ، داشتي مدهاي جديد رو بررسي مي كردي ؟! من دلم برات مي سوخت . فكر –كاوه
!مي كردم نشستي غصه مي خوري !پاشو بريم باال، پاشو بريم كه تا حاال فكر مي كردم تو يكي تو ماها نجيب در اومدي
! نشيني اينا رو جلو فريبا بگي ! يه دفعه اين يكي هم هوايي مي شه
! فريبا تا شش ماه يه سال ديگه از اين كارها نمي كنه ، عزاداره-
كاوه – حتماً عزاداريش كه تموم شد اين كارها رو مي كنه . بايد چيكار كنن كه اون طوري بشه ؟
! حتماً مي رن آرايشگاه ديگه !خودشون كه نمي تونن بكنن ، سخته-
!كاوه – آره ، آره !اين مادر ما يه پاش خونه س ، يه پاش سلموني ! آرايش گرش رو از من كه بچه شم بيشتر مي بينه
پاشو بريم باال بابا ! اين چرت و پرت ها چيه نشستيم با هم مي گيم ؟ اون وقت ها مي گن زن ها تا يه جا جمع مي شن از بند و زير
! ابرو حرف مي زنن ! به مردهام سرايت كرده
.دوتايي رفتيم باال . بعد از سالم و احوالپرسي با فريبا نشستيم . فريبا برامون چايي آورد
خب به سالمتي كي بايد بساط عقد و عروسي رو راه بندازيم ؟-
. فريبا صورتش سرخ شد و خنديد
. كاوه – اگه خدا بخواد ديگه چيزي نمونده
. انشاهلل خودم تو عروسي تون خدمت مي كنم-
. كاوه – دستت درد نكنه بهزاد جون . ايشاهلل منم تو عروسي تو خدمت مي كنم
. عروسي من ؟ تكليف من كه هنوز معلوم نيست . فعالً كه مي بيني هيچ خبري از فرنوش نيست-
! كاوه – حاال يا با فرنوش يا با يه دختر ديگه . تا آخر عمرت كه نمي توني بشيني و منتظر باشي كه از فرنوش برات خبر برسه
. منتظرش مي مونم . حاال هر چقدر كه باشه . مي دوني ؟ اگه يه خبر ازش داشتم حداقل خيالم راحتي مي شد-
: كاوه يه نگاهي به من كرد و بعد گفت
اگه ازش خبر داشتي خيالت راحت مي شد ؟ ديگه نمي شيني تو خونه و غمبرك بسازي ؟-
. سرم رو تكون دادم
كاوه – مرد و مردونه ؟
چيزي شده كه به من نگفتي ؟-
: كاوه به فريبا اشاره كرد . فريبا يه خرده دست دست كرد و بعد گفت
. وهللا چي بگم بهزاد خان ؟! يعني برام سخته كه اينو بهتون بگم-
. كاوه – بگو فريبا خانم . به نفع شه
هر چي هست به من بگيد فريبا خانم . خواهش مي كنم . شايد بتونه كمكي به من بكنه ! بالتكليفي خيلي بده ! بي خبري درد آوره -
! ! من تو وضع خيلي بدي هستم
: يه مدت سرش رو انداخت پايين و بعد گفت
. ديروز فرنوش به من تلفن كرد . عصري بود-
. دوباره ساكت شد
! خواهش مي كنم فريبا خانم . هر چي هست بگيد .! بخدا من حال خوبي ندارم-
. فريبا – مي خواست ازم عذر خواهي كنه كه بي خبر رفته
كجا؟ حالش چطور بود ؟-
. فريبا – خوب بود ، خيالتون راحت باشه
. گريه م گرفته بود
ديگه چي گفت فريبا خانم؟ از كجا زنگ مي زد؟-
!فريبا – امريكا
فرنوش رفته آمريكا؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662