#پارت22 رمان یاسمین
.فرنوش- ولي بعضي هام يعني اكثر آدمها تسليم مي شن و خودشون رو تو سختي ها ول مي دن
ببخشيد من اينجا فنجون ندارم . بايد براتون توي استكان چائي بريزم . بدتون كه نمي آد ؟ -
: فرنوش يكي از استكانها رو برداشت و نگاه كرد و گفت
عجيبه ! اينجا همه چيز از تميزي برق مي زنه ! خودتون ظرفها رو مي شوريد؟-
!! در مواقعي كه خدمتكارها نباشند ، بله -
. هر دو زديم زير خنده
. خوب معلومه ، تمام كارهامو خودم بايد انجام بدم -
درسته اما از يه مرد بعيده كه انقدر تميز و مرتب و با سليقه باشه . توي فاميل من به تميزي و مرتبي معروفم اما اتاق –فرنوش
. من هم به اين تميزي و نظافت نيست
. آخه مادرم زن بسيار منظمي بود . شايد از مادرم اينا رو به ارث بردم -
فرنوش- پدر و مادرتون فوت كردن؟
. سالهاست . تو يه تصادف خارج از تهران -
فرنوش – هيچ فاميلي چيزي نداريد ؟
! چرا يكي دو تا از اقوام هستند كه باهاشون رابطه ندارم . چايي تون سرد نشه -
. مدتي بدون حرف و در سكوت مشغول چاي خوردن شديم
فرنوش – كاوه خان انگار شمارو خيلي دوست داره ؟
. دوستان همه به من لطف دارن ، كاوه بيشتر -
. فرنوش- شنيدم شما يكي از كليه هاتون رو به ايشون داديد
. با تعجب نگاهش كردم
. جالبه پس اين جنس ظريف مي تونه خيلي خطر ناك باشه -
فرنوش- درسته كه سال اول دانشگاه با كاوه دعواتون شده؟
دعوا كه نه . حرفمون شد . سركالس مرتب شوخي مي كرد و نمي ذاشت استاد درست درس بده . سر همين با هم حرفمون شد و -
. همين اختالف باعث دوستي مون شد
فرنوش- از اون به بعد ديگه سركالس شلوغ نمي كنه؟
. چرا، ولي از اون به بعد نشوندمش پيش خودم و مواظبشم -
.فرنوش- شنيدم بعد از دعواتون چند وقتي دانشكده نيومده و شما رفتيد سراغش
. وقتي ديدم دانشكده نمي آد از دوستانش آدرسشو گرفتم و رفتم ببينم چرا غيبت كرده -
كه فهميديد وضع كليه هاش خرابه و با تمام ثروتي كه دارن نتونستن كسي رو پيدا كنن كه بتونه بهش كليه بده و به -فرنوش
. بدنش بخوره و گروه خوني شون يكي باشه
شما كه همه چيز رو مي دونيد چرا از من مي پرسيد ؟ -
. فرنوش –مي خواستم از خودتون بشنوم . برام خيلي عجيبه كه يه نفر قسمتي از بدنش رو به كس ديگه اي بده
! اونهم در مقابل هيچي
چه چيزي با ارزش تر از اين كه يك انسان بتونه به زندگيش ادامه بده ؟ غير از اون ، من يه دوستي پيدا كردم كه با دنيا -
. عوضش نمي كنم
فرنوش- اينم حرفيه ، راستي تعطيالت رو چكار مي كنيد ؟
! راستش اينجا كه كاري ندارم . شايد يه سري رفتم جزاير هاوائي -
:بعد خودم خندم گرفت و گفتم
چكار دارم بكنم . بايد بتمرگم تو همين اتاق ديگه ! يه چائي ديگه براتون بريزم ؟ -
. فرنوش- نه خيلي ممنون . ديگه بايد برم . فقط بايد قول بديد كه يه شب تشريف بياريد منزل ما
. چشم انشاهللا در فرصت هاي بعد-
. فرنوش- من مي تونم بازم اينجا بيام
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662