#پارت227 رمان یاسمین
بيتا خيلي با من مهربون بود . دختر فهميده اي بود و خيلي مصمم ! چهره اش هم شيرين و با نمك بود . كاوه همون شب سنگ
. تموم گذاشت و اونقدر ماها رو خندوند كه دل مون درد گرفت
! اون آخرين شبي بود كه با بهزاد رفيقم ، خنديديم ! و شايد تا آخر عمرم ، اون آخرين باري باشه كه واقعاً بخندم
. من كاوه برومند هستم
. امروز بعد از گذشت چهار سال دلم رو راضي كردم كه به اين اتاق بيام و اين خاطرات رو تموم كنم
! داستان نبايد ناتمام بمونه
چهار سال گذشت . چه چهارسالي!پوچ و خالي. االن ساعت 0 بعدازظهره . تو اتاق بهزاد هستم . همون اتاقي كه برام هزار تا
! خاطره داره
اتاقي كه هميشه مثل گل تميز و مرتب بود و حاال همه چاش رو خاك غم گرفته ! اتاق كوچيكي كه با محبت اين پسر ، مثل يه كاخ به
! نظر مي اومد
. هنوز استكانهاش تو قفسه س و كتري ش روي بخاري خاموش
كتاب هاش توي كتابخونه ست و لباسهاش به جا رختي آويزون . لباسهايي كه بوي رفيق رو مي ده ! رفيق من ، كسي كه سالها
! پيش با مردونگي جونم رو نجات داد
هنوز ماهي تابه ش به گوشه ديوارش آويزونه. ماهي تابه اي كه فقط تو خودش تخم مرغ رو ديد ! آخ چي بگم ! دلم از غم مي
! خواد بتركه
! اگه در تمام اين مدت و در تمام اين سرگذشت خودم شركت نداشتم ، هيچكدوم رو باور نمي كردم . چه سرنوشتي
. تو يه مدت كم چقدر سريع همه چيز اتفاق افتاد
. سالها بود كه حتي از اين كوچه رد نشده بودم . دلش رو نداشتم كه اينجاها رو ببينم
. اجاره اينجا رو مي ريختم به حساب صاحب خونه ش تا مجبور نباشم بيام اينجا
تا امروز اين اتاق رو دست نخورده نگه داشتم . بياد بهزاد ! بهزادي كه ناخودآگاه من احمق يه همچين سرنوشتي براش بوجود
. آوردم
! وقتي بر مي گردم و به دور و برم نگاه مي كنم انگار ديوارها جلو مي آن و منو ميون خودشون مي گيرن و فشار مي دن
! وقتي اين دفتر خاطرات رو مي خونم به نظرم يه قصه مي آد
. دفتر خاطراتي كه بهزاد از زماني كه فرنوش با ماشين جلوي ما پيچيد شروع به نوشتن ش كرد و هيچوقت هم به من نشون نداد
نمي دونم از كجا بايد شروع كنم ولي هرچي هست ، بايد اين دفتر تموم بشه
امروز تقريباً چهار سال از شبي كه با بهزاد و فريبا و بيتا ، تو خونه فريبا دور هم جمع شده بوديم تا براي بهزاد و آينده اش
. تصميم بگيريم مي گذره
. همون شبي كه چهارتايي با هم شام رفتيم بيرون و تا آخر شب خنديديم
. آخرين خنده هايي كه از ته دلم بود
فرداي اون شب ، من و بهزاد براي خريدن يه آپارتمان با هم از خونه ش اومديم بيرون و به طرف يه آژانس كه من مي شناختم
. رفتيم
شوهر خاله اي كه قرار بود مرده باشه . متأسفانه تا پامون رو تو آژانس گذاشتيم ، سينه به سينه به شوهرخاله من برخورديم
. يعني من به بهزاد اينطوري گفته بودم
. وقتي به هم رسيديم بهزاد هاج و واج به من و شوهر خاله ام نگاه كرد
. وقتي اون رفت ، بهزاد دست منو گرفت و بطرف ماشين برد و گفت سوار شو
: سوار شديم و به اتاق بهزاد برگشتيم . تا وارد اتاق شديم ، رفت و جاي هميشگي نشست و رو به من كرد و گفت
! كاوه ، تو رفيق مني ، نمي گذرم اگه چيزي رو از من پنهون كني . حاللت نمي كنم-
. تا حاال بين من و تو هيچ دروغي نبوده
چرا دروغكي به من گفتي كه شوهر خاله ت مرده ؟
: سرم رو انداختم پايين و هيچي نگفتم . يه دقيقه بعد بلند شد و اومد سرم رو ناز كرد و گرفت تو بغلش و صورتم رو بوسيد و گفت
. مي دونم كه هم پنهون كردن ش برات سخت بود و هم گفتن ش . اما حاال ديگه بگو . هر چي هست بگو -
! آروم و زير لب بهشش گفتم كه فرنوش مرده ! رفته بود ويلاي نوشهر شون و يه شب مي ره دريا و ديگه بر نمي گرده
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۱۶ بهمن ۱۳۹۷