eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان یاسمین بيتا خيلي با من مهربون بود . دختر فهميده اي بود و خيلي مصمم ! چهره اش هم شيرين و با نمك بود . كاوه همون شب سنگ . تموم گذاشت و اونقدر ماها رو خندوند كه دل مون درد گرفت ! اون آخرين شبي بود كه با بهزاد رفيقم ، خنديديم ! و شايد تا آخر عمرم ، اون آخرين باري باشه كه واقعاً بخندم . من كاوه برومند هستم . امروز بعد از گذشت چهار سال دلم رو راضي كردم كه به اين اتاق بيام و اين خاطرات رو تموم كنم ! داستان نبايد ناتمام بمونه چهار سال گذشت . چه چهارسالي!پوچ و خالي. االن ساعت 0 بعدازظهره . تو اتاق بهزاد هستم . همون اتاقي كه برام هزار تا ! خاطره داره اتاقي كه هميشه مثل گل تميز و مرتب بود و حاال همه چاش رو خاك غم گرفته ! اتاق كوچيكي كه با محبت اين پسر ، مثل يه كاخ به ! نظر مي اومد . هنوز استكانهاش تو قفسه س و كتري ش روي بخاري خاموش كتاب هاش توي كتابخونه ست و لباسهاش به جا رختي آويزون . لباسهايي كه بوي رفيق رو مي ده ! رفيق من ، كسي كه سالها ! پيش با مردونگي جونم رو نجات داد هنوز ماهي تابه ش به گوشه ديوارش آويزونه. ماهي تابه اي كه فقط تو خودش تخم مرغ رو ديد ! آخ چي بگم ! دلم از غم مي ! خواد بتركه ! اگه در تمام اين مدت و در تمام اين سرگذشت خودم شركت نداشتم ، هيچكدوم رو باور نمي كردم . چه سرنوشتي . تو يه مدت كم چقدر سريع همه چيز اتفاق افتاد . سالها بود كه حتي از اين كوچه رد نشده بودم . دلش رو نداشتم كه اينجاها رو ببينم . اجاره اينجا رو مي ريختم به حساب صاحب خونه ش تا مجبور نباشم بيام اينجا تا امروز اين اتاق رو دست نخورده نگه داشتم . بياد بهزاد ! بهزادي كه ناخودآگاه من احمق يه همچين سرنوشتي براش بوجود . آوردم ! وقتي بر مي گردم و به دور و برم نگاه مي كنم انگار ديوارها جلو مي آن و منو ميون خودشون مي گيرن و فشار مي دن ! وقتي اين دفتر خاطرات رو مي خونم به نظرم يه قصه مي آد . دفتر خاطراتي كه بهزاد از زماني كه فرنوش با ماشين جلوي ما پيچيد شروع به نوشتن ش كرد و هيچوقت هم به من نشون نداد نمي دونم از كجا بايد شروع كنم ولي هرچي هست ، بايد اين دفتر تموم بشه امروز تقريباً چهار سال از شبي كه با بهزاد و فريبا و بيتا ، تو خونه فريبا دور هم جمع شده بوديم تا براي بهزاد و آينده اش . تصميم بگيريم مي گذره . همون شبي كه چهارتايي با هم شام رفتيم بيرون و تا آخر شب خنديديم . آخرين خنده هايي كه از ته دلم بود فرداي اون شب ، من و بهزاد براي خريدن يه آپارتمان با هم از خونه ش اومديم بيرون و به طرف يه آژانس كه من مي شناختم . رفتيم شوهر خاله اي كه قرار بود مرده باشه . متأسفانه تا پامون رو تو آژانس گذاشتيم ، سينه به سينه به شوهرخاله من برخورديم . يعني من به بهزاد اينطوري گفته بودم . وقتي به هم رسيديم بهزاد هاج و واج به من و شوهر خاله ام نگاه كرد . وقتي اون رفت ، بهزاد دست منو گرفت و بطرف ماشين برد و گفت سوار شو : سوار شديم و به اتاق بهزاد برگشتيم . تا وارد اتاق شديم ، رفت و جاي هميشگي نشست و رو به من كرد و گفت ! كاوه ، تو رفيق مني ، نمي گذرم اگه چيزي رو از من پنهون كني . حاللت نمي كنم- . تا حاال بين من و تو هيچ دروغي نبوده چرا دروغكي به من گفتي كه شوهر خاله ت مرده ؟ : سرم رو انداختم پايين و هيچي نگفتم . يه دقيقه بعد بلند شد و اومد سرم رو ناز كرد و گرفت تو بغلش و صورتم رو بوسيد و گفت . مي دونم كه هم پنهون كردن ش برات سخت بود و هم گفتن ش . اما حاال ديگه بگو . هر چي هست بگو - ! آروم و زير لب بهشش گفتم كه فرنوش مرده ! رفته بود ويلاي نوشهر شون و يه شب مي ره دريا و ديگه بر نمي گرده 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۱۶ بهمن ۱۳۹۷