داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت22 رمان یاسمین .فرنوش- ولي بعضي هام يعني اكثر آدمها تسليم مي شن و خودشون رو تو سختي ها ول مي د
#پارت23 رمان یاسمین
اومدم بگم از خدامه كه شما هر روز تشريف بياريد اينجا اما حرفم رو خوردم و گفتم
. اينجا چيزي كه براي شما جالب باشه ، وجود نداره -
!!! فرنوش- اين رو اجازه بديد كه خودم تجربه كنم
. هر طور ميل شماست . خوشحال مي شم تشريف بياريد -
. فرنوش بلند شد و كيفش رو برداشت و بطرف در رفت و كفشهاشو پوشيد
!فرنوش- پس تا بعد خدانگهدار
. فرنوش خانم روسري تون رو بد سرتون كرديد ، موهاتون از پشت اومده بيرون-
. فرنوش – خيلي ممنون . مشكل موي بلند هميشه همينه
. روسريش رو درست كرد و بيرون رفت
! فرنوش- دوباره خدانگهدارو ممنون
. ببخشيد ميوه و شيريني توي خونه نداشتم -
! فرنوش – مصاحبت شما به اندازه كافي شيرين بود . خدانگهدار
.خدا بهمراهتون . سالم خدمت جناب ستايش برسونيد -
صبر كردم تا سوار ماشين بشه . نگاهش كردم . خيلي قشنگ بود . انگار خداوند همه چيز رو در خلقت اين دختر بحد كمال رسونده
بود . وقتي توي ماشين نشست و ماشين رو روشن كرد . عينكش رو زد كه چقدر هم بهش مي اومد و در اون لحظه توي دلم از
. خدا مي خواستم كه پسر يه مرد پولدار بودم
وقتي به اتاق برگشتم . موقع حركت برگشت و برام دست تكون داد كه جوابش رو با دست دادم و بعد بسرعت حركت كرد و رفت
. ديگه حوصله تنهائي رو نداشتم . انگار فرنوش با رفتنش ، حال و حوصله و حواس و هوش و فكر من رو هم با خودش برده بود
چند دقيقه بعد بلند شدم كه استكانها رو بشورم . وقتي استكان فرنوش رو دستم گرفتم دلم نيومد كه بشورمش ! بردم و گذاشتمش
. همونطوري توي كمد ظرفها. يادگاري كسي كه هفتصد طبقه با من اختالف داشت
. تازه نشسته بودم كه دوباره زنگ زدند و انگار امروز در رحمت روي من باز شده بود . از پنجره نگاه كردم ، كاوه بود
سالم چله نشين كوي دوستي . كي اين اتاق رو ول مي كني و وارد اجتماع مي شي ؟ صبر كن ببينم . به به به به ! بوي –كاوه
! جوي موليان آيد همي
اين عطر دل انگيز كه به مشام مي رسه رو باد صبا داخل اتاق آورده يا مهمون داشتي ؟
هر چند چشمم از تو آب نمي خوره ولي انگار اين بوي عطر واقعي يه و منشاء ش تو همين اتاقه ! راست بگو زود و تند سريع ،
مقتول كجاست ؟ طرف رو كجا قايم كردي ؟
چرت و پرت هات تموم شد ؟-
.كاوه –نو يعني يس
. فرنوش خانم اينجا بودند-
. چشمهاي كاوه يه دفعه گشاد شد
كاوه – به به ، ما نگوئيم بد و ميل به ناحق نكنيم ! ازت خواستگاري كرد ؟
. آره با مامان و باباش اومده بودند و برام شال و انگشتر آورده بودن-
كاوه- تو چي گفتي؟
. رضايت ندادم . گفتم وقت شوهر كردنم نيست-
كاوه- از بس كه خري . حاال جدي براي چي اومده بود ؟
.خب اومده بود براي تشكر و اين حرفها آدم بي ادب
!كاوه- تشكرش درست . اما اين حرفها ، منظور كدوم حرفاس؟
به فرنوش گفته خفه نشي كاوه . پسر براي چي رفتي و همه چيز رو به اين دختره دوست مادرت گفتي ؟ اونم رفته همه چيز رو-
كاوه – تنها اومده بود ؟
. آره ، جواب من رو ندادي-
... كاوه – همه ش رو من نگفتم ، نصفش رو من گفتم ، نصفش رو مادرم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662