داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت25 رمان یاسمین بفرمائيد ؟ - منزل آقاي بهزاد فرهنگ ؟- ! بله خودم هستم ، بفرمائيد - .يه بسته
#پارت26 رمان یاسمین
نخير ، چيز مهمي نيست . ببخشيد بي موقع اومدم-
هدايت – ازت بوي غم به مشامم مي رسه ! دنيا بهت سخت گرفته ، آره ؟
گرماي دلچسب آتيش ، يخ هامو آب كرد . . وارد ساختمون شديم و آقاي هدايت من رو برد جلوي شومينه كه روشن بود ، نشوند
. يخ دلم رو هم آب كرد و چائي به موقعي هم كه برام آورد ، گرمي توي رگهام ريخت
. ازخونه اومدم بيرون . نمي دونم چطور يه دفعه ديدم پشت در اينجا رسيدم-
. خجالت كشيدم در بزنم
. هدايت – چرا ؟ خودم ازت خواسته بودم كه بياي پيشم
. بلند شد و رفت و از جائي برام نون و پنير و گوجه فرنگي آورد و جلوم گذاشت
. هدايت – بخور ، ناقابله . فقط همين رو توي خونه دارم . ببخشيد
. دستتون درد نكنه ، همين عاليه-
: كمي مكث كرد و گفت
. مي خوام يه چيزي بهت بگم اما مي ترسم بهت بر بخوره-
. شما صاحب اختياريد ، جاي پدر من هستين . هر چي تو دلتون هست بفرمائين . ناراحت نمي شم-
خواستم بگم اگه مشكلت با پول حل مي شه ، برو يكي از اون كتابها رو وردار و ببر و بفروش و سرو ساماني به زندگيت -هدايت
. بده . به درد من كه نخورد ، شايد گره اي از زندگي تو واكنه
: برگشتم و به كتابخونه قديمي اتاق كه پر بود از كتابهاي قديمي و خطي كمياب نگاه كردم و گفتم
. دنبال مال دنيا اينجا نيومدم . نمي دونم اصالً براي چي اومدم اينجا . انگار يكي منو آورد اينجا -
! هدايت دستي به سرم كشيد و گفت : ميدونم ، كور شه كاسبي كه مشتري شو نشناسه
بعد رفت جلوي يه گنجه و حدود پنج شش دقيقه واستاد . مونده بودم اونجا چيكار داره ؟! بعد در گنجه رو باز كرد و به يه چيزي
خيره شد . چند دقيقه اي هم همين طور گذشت . بعد دست كرد و يه جعبه كه روش يه بند انگشت خاك نشسته بود در آورد . وقتي
. برگشت يه قطره اشك گوشه چشمش بود
با آستينش خاك روي جعبه رو پاك كرد و از توش يه ويلن قديمي و رنگ رو رفته رو بيرون آورد و گذاشت جلوش روي زمين .
بازم نشست و نگاهش كرد . بازم اشك از چشماش اومد . برام خيلي عجيب بود . يه فوت بهش كرد و دستي به كوكش زد و رو به
! ويلن گفت : طلسم شكست
ناله هايي اين ساز كرد كه غم خودم رو فراموش كردم . هر آرشه اي كه روي سيم ! بعد شروع به زدن كرد . صداي گريه ساز بلند
. مي كشيد ، صد ورق خاطره از كتاب تلخ زندگي رو برام مي خوند
چشمهام رو بسته بودم و به اين داستان . همين كه گله هاي ساز شروع شد . باد از زوزه افتاد . صداي قل قل سماور خاموش شد
گوش مي كردم ! از اين دنيا جدا شدم و انگار روي ابرها مي رفتم . حال خودم رو نمي فهميدم . يه ماه گذشت ، يه سال گذشت ، ده
: سال گذشت ، نميدونم . فقط يه وقت چشمهامو باز كردم كه هدايت ويلن رو گذاشته بود رو زمين . نگاهي بهش كردم و گفتم
. دستتون درد نكنه پدر . خون گريه كرد اين ساز . اين پنجه ها رو بايد طال گرفت-
: يه نگاهي به ويلن كرد و يه نگاهي به من و گفت
. سالها بود كه اين ساز بود و قفل به لبهاش خورده بود ! به حرمت تو آزادش كردم -
حتماً برات خيلي عجيبه هان ؟ با خودت مي گي اين ثروت و خونه و زندگي چيه و اين نون و پنير چيه ؟
اين ساز زدن چيه و اين حرفا چيه ؟ شايد فكر مي كني كه من از اون آدمهاي خسيس م كه بخودشون هم روا ندارن ؟
من هيچوقت يه همچين فكري نمي كنم . شما اگر خسيس بودين امكان نداشت كه دلتون راضي بشه كه من به كتابهاتون نگاه كنم -
. چه برسه به اينكه بخواهين يكي از اونها رو هم به من بديد
.هدايت – بازم ميگم ، هر كدوم رو كه دلت مي خواد وردار ببر بفروش . اينكه مي گم تعارف نيست . از ته دل مي گم
. خيلي ممنون . ولي درست گفتيد . متوجه اين حالت روحي شما نمي شم -
: هدايت رفت يه گوشه نشست و تكيه شو به يه مخده داد و سيگاري روشن كرد و نگاهي به اتاق انداخت و گفت
اين اتاق تمومش آينه كاري يه اونم قديمي . اتاق پنجاه متري هست . حاال حساب كن كه در و ديوارش چقدر مساحت داره ؟ -
استاد آينه كار ، اين ديوار ها رو با تيكه هاي كوچيك آينه درست كرده . قطعات آينه ، از بس ريز و كوچيك هستن نمي شه
. شمردشون
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662