#پارت28 رمان یاسمین
بعد از چند دقيقه آقاي هدايت برگشت
بزار برات يه چايي بريزم . نمي دوني چقدر خوشحالم . سالها بود كه براي هيچ كاري شوق نداشتم .احساس مي كنم ديني –هدايت
.رو كه به گردنمه ، دارم ادا مي كنم
: استكان چاي رو جلوم گذاشت كه واقعاً همراه شنيدن اين سرگذشت ، مي چسبيد ! بعد سيگاري روشن كرد و گفت
پسر گلم كه تو باشي ، داشتم مي گفتم . چشمهامو بسته بودم و جرات نداشتم كه بازشون كنم . مي ترسيدم همه ش خواب باشه . -
. نه حقيقت داشت درختها ، برگها ، زمين سبز ، همه حقيقت داشت . آروم الي يه چشمم رو باز كردم
! بالفاصله به سرم زد كه فرار كنم . نيم خيز شدم
اما كجا رو داشتم كه برم ؟ دوباره نشستم از وقتي كه تونسته بودم فكر كنم دنبال آزادي بودم ، اما هيچ وقت اين فكر رو نكرده بودم
. كه بيرون از پرورشگاه جايي براي ما نيست اين بود كه آروم بلند شدم و همونطور كه اكبر گفته بود مستقيم جلو رفتم
. اصالً هواي اينجا با اينكه بيست قدم با يتيم خونه فاصله نداشت با اون طرف ديوار فرق داشت ! هوا هواي آزادي بود
كمي كه جلوتر رفتم ، صداي شر شر آب رو شنيدم . به طرف صدا رفتم . چند دقيقه بعد از دور جايي رو به اندازه يه ميدون ديدم
كه آب مثل آبشار از بلندي توش مي ريزه آب مثل اشك چشم بود . از خوشحالي نزديك بود گريه كنم . دوون دوون به طرف اونجا
!رفتم . پريدم توي آب . خنك بود و دلچسب
سرم رو چندين بار زير اب كردم و حسابي چنگ زدم . وقتي روي آب رو نگاه مي كردم شپش ها رو مي ديدم كه دارن روي آب
.دست و پا مي زنن
باور نمي كني . اون لحظه بزگترين آرزوم ! خوشحال بودم از اينكه موهام داره تميز مي شه و ناراحت از اينكه آب كثيف مي شه
. داشتن يه صابون بود
. وقتي خوب سر و تنم رو شستم از آب بيرون اومدم و شروع به شستن لباسهام كردم و بعد اونها رو آويزون كردم تا خشك بشه
تو حال عجيبي بودم كه از يه جا صداي موسيقي . كنار آب نشسته بودم و پاهام رو ول داده بودم تو آب . زير پوستم گز گز مي شد
. قشنگي اومد . همونطور كه به صدا گوش مي كردم و پاها رو چلپ چلپ تو آب مي زدم ، چشمهامو بستم
نمي دونم چقدر طول كشيد . صداي كلفتي ازم پرسيد : اينجا چيكار مي كني بچه ؟
اين دفعه ديگه از ترس نزديك بود گريه ام بگيره . زبونم بند اومده بود . برگشتم و پشتم رو نگاه كردم . يه مرد گنده با ريش بلند و
لباس پاره پوره باال سرم واستاده بود و يه چيزي عجيب غريب تو دستش بود . هر چي زور زدم كه يه كلمه از دهنم در بياد
. نتونستم
يارو انگار فهميد و گفت : نترس بچه جون ، كاري باهات ندارم . مال اين يتيم خونه اي ؟ يا سر بهش اشاره كردم . دوباره گفت :
واسه چي اومدي اينجا ؟ بازم نتونستم جوابش رو بدم .خنديد و گفت زبونت رو گربه خورده ؟
بعد اومد كنارم نشست و دستي به سرم كشيد . دلم كمي قرص شد . گفت : من هر وقت كه دلم مي گيره مي آم اينجا و واسه دلم و
. اين درختها ويلن مي زنم
فهميدم كه اون چيز عجيب اسمش ويلن . زير لب پرسيدم اين صدا كه مي اومد از اين بود ؟ گفت : آره ، خوشت اومد ؟ بعد شروع
كرد به ساز زدن . اونقدر قشنگ مي زد كه زنگ غم رو از دلم برد . وقتي تموم شد ديگه باهاش غريبه نبودم ! انگار آهنگي كه زد
. ، دوست مشتركي بود كه ما رو با هم آشنا كرد
پرسيدم چه جوري با اين چيز اينقدر قشنگ صدا در مياري؟
گفت : اين چيز اسمش ويلن. خوشت اومد ؟
. گفتم خيلي . بازم بزن
بعداً اسمت چيه ؟-
اسمم رو بهش گفتم . گفت : اسم من رضاس بهم ميگن رضا ديوونه . چند وقته كه توي يتيم خونه اي ؟
گفتم از وقتي كه يادم مي آد . پاهام رو از تو آب در آوردم و وقتي خواستم كه گالش هام رو بپوشم چشمش به كف پام افتاد و -
: پرسيد
. پات چي شده ؟ گفتم هيچي و زود گالش هام رو پام كردم
پرسيد : فلكت كردن ؟ با سر جواب دادم . دوباره پرسيد : واسه چي ؟
مجبوري جريان رو بهش گفتم . اشك تو چشماش جمع شد و بدون اينكه چيزي بگه ويلن رو برداشت و يه چيزي زد كه بغض تو
! گلوم نشست
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662