#پارت31 رمان یاسمین
بساط چای رو جور كردم و يه گوشه نشستم . صداي ويلن هدايت و رضا هر دو توي گوشم بود . بقدري اون قطعه رو قشنگ اجرا کرده بود كه نمي تونستم فراموشش كنم ساعت حدود 02 بود . رختخوابم رو انداختم و گرفتم خوابيدم كه زودتر صبح بشه
. چايي هم نخوردم
. شب خواب رضا ديونه رو با ويلن و هدايت با شاه كليد و اكبر رو با چاقو و بچه هاي يتيم خونه رو با يه كيسه خرما ديدم
صبح كه بيدار شدم بعد از اينكه دست و صورتم رو اصالح كردم . رفتم كه براي صبحانه نون تازه بگيرم ، ياد خواب ديشب و خرما
افتادم . متأسفانه خرما گرون بود و نتونستم بخرما . جاش يك كيلو سيب خريدم و نيم كيلو شيريني . آخه امروز مهمون برام مي
. اومد . وقتي به خونه برگشتم ، بعد از خوردن صبحونه شروع كردم به گردگيري و نظافت
كارم كه تموم شد منتظر نشستم . هر چي ساعت رو نگاه مي كردم و با چشمام عقربه ها رو به جلو هل مي دادم ، انگار كندتر
. حركت مي كرد
يه كتاب برداشتم و ورق زدم ، اما كو حواس چيز خوندن ؟ راديو رو روشن كردم و خودم رو مشغول كردم نيم ساعت نگذشته بود
كه تق تق يكي زد به در . از پنجره نگاه كردم ، فرنوش بود . در رو وا كردم و خودم رو با اينكه قند تو دلم آب مي كردند بي اعتنا
. و خونسرد نشون دادم
فرنوش- سالم . پيغام دستتون رسيد ؟
سالم . بله ، اگه منظورتون اون يادداشته . حالتون چطوره ؟-
فرنوش- همين جا ، پشت در بايد جواب بدم ؟
ببخشيد بفرماييد تو-
. وارد شد و كفشهاشو در آورد و روي صندلي نشست
فرنوش – از دستم عصباني هستيد ؟
عصباني ؟ چرا ؟ بخاطر تلويزيون ؟-
. فرنوش – اگه ناراحتتون كردم ، عذر مي خوام . منظوري نداشتم . اون به عنوان قرض بود . بعداً ازتون پولش رو مي گرفتم
اوالً كه من نمي تونم اين قرض رو ادا كنم . غير از اون . فرنوش خانم شما به من مديون نيستيد . اگر اون شب كسي ديگه اي -
. هم جاي شما بود ، من بهش كمك مي كردم
فرنوش – يعني اگر جاي من هر كس ديگه اي به آقاي هدايت زده بود شايد جاش مي رفتيد زندان ؟
. خوب نه ، نمي رفتم زندان . آخه كس ديگه اي نبود . حسابي هول شده بودم . چايي مي خوريد ؟ االن براتون دم مي كنم-
. فرنوش لبخندي زد و گفت : من استكانها رو مي آرم . جاش رو بلدم
: همونطور كه به طرف قفسه مي رفت گفت
. من بايد برم پيش آقاي هدايت و ازشون تشكر كنم -
. كار خوبي مي كنيد . فقط براشون چيزي نخريد كه بهشون قرض بديد -
! فرنوش – از اون حرفها بود ها
بعد در حاليكه مي خواست دنباله حرفش رو بگه ، استكاني رو كه ديروز باهاش چايي خورده بود از توي قفسه بيرو ن آورد و گفت
:
. آهان بالخره يه چيز كثيف و نشسته تو اتاقتون پيدا كردم . استكان رو به من نشون داد-
! اون كثيف نيست-
: نگاهي به استكان كرد و اخمهاش تو هم رفت و پرسيد
مهمون داشتيد ؟ يه خانم !درسته ؟-
: دو تا فحش بخودم دادم كه چرا ديروز اون استكان رو نشستم در حاليكه هم به من و هم به استكان نگاه مي كرد دوباره پرسيد
. انگار زياد هم تنها نيستيد ؟! مهمون زن داشتيد ؟ جاي لبش روي استكان مونده ! يادتون رفته آثار رو پاكسازي كنيد-
جلو رفتم و استكان رو از دستش گرفتم . زبونم نمي چرخيد كه بهش بگم استكان خودشه كه ديروز باهاش چايي خورده ! خيلي
. عصباني شده بود
. بله ببخشيد . يادم رفته بشورمش. االن مي شورمش-
: شالش رو از روي صندلي برداشت و سرش كرد و گفت
اومده بودم كه دعوتتون كنم خونه مون . يعني پدرم ازم خواسته بود . خواهش مي كنم اگه دلتون خواست ، يه شب تشريف بياريد -
.منطل ما و اگه دلتون خواست ! خداحافظ
مي دونستم كه اگه جريان استكان رو براش نگم ة با اين حال عصباني ، مي ره و ديگه نمي تونم ببينمش . نمي دونم چطوري روم
. رو سفت كردم و در حاليكه داشت در رو وا مي كرد ، زير لب گفتم : استكان خودتونه . ديروز خودتون باهاش چايي خوردين
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662