#پارت43 رمان یاسمین
ژاله – خيلي ها . خودتون خبر ندارين
. خيلي ممنون . اما انگار كمي غلو مي فرمايين-
نه ، هيچ هم غلو نيست . بچه ام دكتر نيست كه هست ! خوش قيافه نيست كه هست . قد بلند نيست كه هست . خوش اخالق –كاوه
نيست كه نيست . خوش صحبت نيست كه نيست . لجباز نيست كه نيست . ديگه چي كم داري ؟ يه عقل حسابي ! ايشاهلل اونم يه
. روزي خدا بهش مي ده
: چپ چپ بهش نگاه كردم همونطور كه ستايش و پدر و مادر كاوه مشغول صحبت بودن ، آروم به فرنوش گفتم
. كاوه به من گفته بود شما تشريف برديد اروپا-
! فرنوش- من ؟! اين چند روزه حوصله نداشتم از خونه بيرون برم چه برسه به اروپا
. كاوه – من گفتم شايد رفته باشند اروپا
. فرنوش- بهزاد خان ممنون از سيب و شيريني . به دستم رسيد
: با تعجب نگاهش كردم و گفتم
سيب و شيريني؟-
. كاوه – همون ها كه براشون خريده بودي و يادت رفته بود ازشون پذيرايي كني
. فرنوش- كاوه خان برام آوردشون . ممنون
. من اصالً خبر نداشتم كه كاوه اونها رو براي شما آورده-
فرنوش- يعني پشيمون هستي از اينكه اونها دست من رسيده ؟
: اومدم يه آن بگم آره كه كاوه فرصت نداد و گفت
مگه تو سيب و شيريني رو براي فرنوش خانم نگرفته بودي ؟-
: من من كردم و بعد گفتم
چرا-
كاوه – مگه حسرت نخوردي كه اون روز براشون نياوردي ؟
چرا -
كاوه – مگه نگفتي كه خودت بخاطر ايشون يكي يكي سيب ها رو سوا كردي ؟
خب چرا-
كاوه – خب منم بردم رسوندم دستشون . بد كردم ؟
: خندم گرفت
. نه خيلي هم كار خوبي كردي . نوش جونشون -
! ژاله – راست گفتن قسمت كسي رو ،كس ديگه نمي تونه بخوره
كاوه – حاال ناراحتي ، برم چهار كيلو سيب شمرون بگيرم و يه جعبه شيريني جاش برات بيارم ؟
. من كي گفتم ناراحتم ؟ برعكس خيلي هم خوشحالم منظورم اين بود كه اگر خبر داشتم خيلي خوشحال تر مي شدم -
. كاوه آروم گفت : آره جون عمه ات كه بهش چشم غره رفتم
! كاوه – يعني همين كه بهزاد گفت
. چهار تايي خنديديم
ستايش- خب بهزاد خان كي منتظر شما باشيم ؟
. كاوه – فردا شب . بشرطي كه من هم دعوت داشته باشم
: ستايش خنديد و گفت
با كمال افتخار . اصالً همه تشريف بياريد . خانم بنده مدتيه كه ايران تشريف ندارن . من و فرنوش هم تنهاييم .اگر سرافراز -
. بفرماييد ممنون مي شيم
. پدر كاوه : جناب ستايش ، چند تا آلبوم تمبر دارم كه فكر كنم بدتون نياد اونها رو ببينيد . اگه مايليد بفرماييد بريم كتابخونه
. ستايش – به به ، من خودم تمبر بازم ! بفرماييد در خدمتم . خانم برومند با اجازتون
. مادر كاوه – خواهش مي كنم راحت باشيد . منم بايد برم به آشپزخونه سركشي كنم
. در همين موقع كبري خانم با يه سيني چايي وارد شد و به ستايش و پدر كاوه تعارف كرد
. ستايش – ما چايي مون رو بر ميداريم و مي ريم سراغ علائق شخصي مون
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662