#پارت45 رمان یاسمین
پشت تلفن باهام حرف زدي و نذاشتي اينكارو بكنم ، احساس كردم كه تو كسي هستي كه مي تونم بهش تكيه كنم . احساس كردم تو
. هموني هستي كه دنبالش مي گشتم
. احساس كردم كه تو همون كسي هستي كه من رو فقط براي خودم مي خواي
!براي همين هم دنبالت اومدم . اما تو انگار اشتباه متوجه شدي . فكر كردي كه با يه دختر چه ميد ونم ، اون جوري طرفي
. تو نفهميدي همونطور كه تو مي تونستي يه شوهر ايده ال براي من باشي ، منم شايد مي تونستم يه زن خوب براي تو باشم
تو از زندگي فقط يه تصوير زشت مي ديدي در صورتيكه زندگي يه تصوير نيست . يه فيلم رو با يه عكس نميشه فهميد . يادت باشه
. ، پول خيلي چيزها هست اما همه چيز نيست
: همين طور كه با عصبانيت حرف مي زد ، اشك از چشماش سرازير بود . با دستهاش اشكهاشو پاك كرد و گفت
اين اشك عجز نيست . دوباره اشتباه نكن . دلم از اين مي سوزه كه بدون محاكمه ، محكوم شدم . تو حتي نخواستي منو بهتر و
.بيشتر بشناسي . اي كاش همه چيز رو توي پول نمي ديدي . اي كاش جاي اون همه درس كه خوندي يه درس عدالت مي خوندي
: يه لحظه مكث كرد و بعد تكيه اش رو به ديوار داد و چنگ توي موهاش زد و گفت
. سردمه يخ كردم-
. هيچ جوابي نداشتم بهش بدم . كاپشنم رو در آوردم و انداختم روي شونه اش
با دستهاش كاپشن رو دور خودش پيچيد و نگاهم كرد و يه لبخند زد . برگشتم و پشت سرم رو نگاه كردم . كاوه دم در ورودي ،
. روي پله ها واستاده بود . وقتي نگاهش كردم بهم آروم خنديد
. فرنوش – دلم راحت شد اين حرفا رو بهت زدم . تو دلم خيلي سنگيني مي كرد
حاال آروم شدي ؟-
. فرنوش سرش رو تكون داد
.خب حاال بريم تو . سرما مي خوري-
: بدون اينكه ديگه حرفي بزنيم بطرف ساختمون حركت كرديم . وقتي از كنار كاوه رد شديم . كاوه آروم گفت
! دستتون درد نكنه فرنوش خانم . بالخره يكي پيدا شد روي اين آدم لجباز رو كم بكنه-
. فرنوش نگاهش كرد و خنديد
تا سر شام ديگه جز چند جمله كوتاه چيزي گفته نشد . سخت تو خودم فرو رفته بودم و فكر مي كردم . فرنوش روبروي من ، روي
يك مبل نشسته بود و گاهي كه سرم رو بلند مي كردم چشماش رو مي ديدم كه به من خيره شده و با نگاه من ، نگاهش رو ازم مي
.دزده . ژاله و كاوه هم تحت تأثير جو حاكم حرفي نمي زدن
وقتي سرم رو پايين مي انداختم و فكر مي كردم ، يه آن به سرم مي زد كه بلند شم و از اون خونه فرار كنم . اما به محض اينكه
سرم رو بلند مي كردم نگاهش مي كردم سست مي شدم . دلم راه نمي داد كه ازش جدا شم . نيم ساعت ، سه ربعي گذشت كه شام
حاضر شد و مادر كاوه همه رو سر ميز دعوت كرد . من كنار كاوه نشسته بودم و كنار من پدر كاوه و فرنوشم روبروي من نشسته
. بود
: ژاله شروع كرد تا براي كاوه غذا بكشه . كاوه هم خواست براي من شام بكشه كه فرنوش گفت
!كاوه خان ، من دارم براي بهزاد خان غذا مي كشم . شما خودتون رو زحمت ندين-
كاوه – يعني بنده غلط بكنم ديگه ! بله ؟
. همه خنديدن
. فرنوش – اختيار دارين منظورم اين بود كه ديگه شما زحمت نكشين
. كاوه – معني اين يكي هم اينه كه شما ديگه فضولي نكنين ! دوباره همه خنديدن
كاوه تو چرا از اين چيزها تعبير بد مي كني ؟-
! كاوه – ا...... ! شما هم بهزاد خان ؟ ببخشيد ها ، لب بود كه دندون اومد
. صورتم از خجالت سرخ شد . زير چشمي به فرنوش نگاه كردم . صورت اونم گل انداخت
! ژاله – ديگه صحبت ها باالتر از ليسانس شد
. دوباره خنده مجلس رو پر كرد
. فرنوش – بفرماييد بهزاد خان . اگه چيز ديگه اي هم خواستين بفرمايين
: كاوه آروم گفت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662