داستان و پند. ........
اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
#پارت48 رمان یاسمین فرنوش – اين موقع ها ، يه پسر به يه دختر چي مي گه ؟ . نمي دونم . تا حاال اين كا
#پارت49 رمان یاسمین
شما هم بايد منطقي باشيد و با احساس تصميم نگيريد . بودن ما با هم براي شما مشكالت زيادي رو ايجاد مي كنه
. اينها حرفهايي بود كه بر خالف ميلم ، بايد بهتون مي گفتم
: فرنوش مدتي سكوت كرد و بعد گفت
. مي دوني بهزاد شبي كه تصادف كردم كجا مي خواستم برم ؟تصادف با آقاي هدايت رو مي گم-
دنبال تو اومده بودم . از توي بالكن خونه ديدمتون . خيلي خوشحال بودم كه تو اومدي دم خونه ما . توي دانشكده هم نگاههاي تو
. به من شهامت داد تا بتونم حرف بزنم
. بين من و تو ، فقط پول مانع بوجود آورده . من فكر نكنم كه مشكل ديگه اي وجود داشته باشه
اال يا ايها الساقي ادر كاسا وناولها-
كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها
شما اين مسئله رو خيلي ساده فرض كرديد ولي بهتون قول ميدم كه مشكالت زيادي در راه داشته باشيد . مثالً پدرتون با اين مسئله
موافقه ؟
فرنوش- پدرم اونقدر از تو خوشش اومده كه حاضره تو رو به عنوان پسرش قبول كنه چه برسه به دامادش! مادرم هم كه فعالً
. اينجا نيست
فرنوش خانم بياييد و از اين جريان بگذريد . شما براه خودتون باشيد و اجازه بديد من هم براه خودم . قول بهتون مي دم كه بعد -
. از چند روز همه چيز رو فراموش كنين
: يه دفعه عصباني شد و گفت
بهزاد من دوستت دارم . كار يه روز دو روز نيست . من مي خوام تو مردم باشي . حاال اگه خودت اينطوري نميخواي ، اون چيز -
.ديگه ايه
شما معني بي پولي و نداري رو نمي دونيد . .منم دوستت دارم . بيشتر از هر چيزي كه توي دنياهست . اما شما سختي نكشيديد -
االن اين حرف رو مي زنيد ، يه مدت كه بگذره ، بهتون فشار مي آد و نمي تونيد تحمل كنيد . منم آدمي . شما فقر رو تجربه نكرديد
. نيستم كه همسرم خرجم رو بده . اينه كه اختالف ها شروع مي شه و عشق به نفرت تبديل مي شه
.فرنوش – تو نبايد در مورد من اينطوري قضاوت كني . اينهايي رو كه مي گي فعالً حرفه و تا ثابت نشه واقعيت نداره
. هزاران نفر اينا رو تجربه كردن-
: فرنوش نگاهي به من كرد كه آتيشم زد و تسليم شدم . بعد گفت
بهزاد ، خواهش مي كنم ، اگه واقعاً دوستم داري ، تنهام نذار . با من بيا . اين چيزهايي كه گفتي نبايد ديواري بين ما بشه . -
. مطمئن باش من و تو كنار هم خوشبخت مي شيم
شما نمي ترسي ؟-
! فرنوش – اينقدر نگو شما ، شما
: خنديدم و گفتم
تو نمي ترسي ؟-
: فرنوش هم خنديد و گفت
. آهان بالخره طلسم شكست ! نه نمي ترسم . تو هم نترس-
. اونقدر تو اين زندگي توسري خوردم كه از سايه خودم هم مي ترسم-
. فرنوش – بهت نمي آد كه ترسو باشي . شايد ترس ت از منه
.مي ترسم نتوني تا آخر اين راه رو بياي -
. فرنوش – مي آم
اگه زندگي بهت سخت گرفت چي ؟-
. فرنوش – سرش داد مي زنم
اگه يه روز غم در خونه مون رو زد چي ؟ -
. فرنوش- در رو روش باز نمي كنيم
اگه غم تو چشمامون نشست ؟ -
. فرنوش- دوتايي با هم گريه مي كنيم تا غم از چشمهامون شسته شه و بره بيرون
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662