💗💗💗💗💗💗💗💗
.
.
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت52🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
پروانه اوتقد آهنگارو جا به جا کرد تا رسید به یه آهنگ آروم و خوب که جون میداد برای خواب..
سرمو تکیه دادم به شیشه و چشمامو بستم..
نمیدونم چند دقیقه یا حتی چند ساعت ساعت گذشت ولی با صدای سبحان از خواب پریدم
که پشت سر هم میگفت
-سها پاشو سها پاشو..
چشمامو باز کردم و با اخم نگاهی بهش انداختم..
تو چهرش اون ذات شیطانیش معلوم نبود
انگاری این بار نگران بود..
ترسیدم نکنه چیزی شده باشه
اخه علی و پروانه هم تو ماشین نبودن..
دستپاچه گفتم..
+چیزی شده؟؟؟؟
فورا اطرافمو نگاه کردم..
ماشین دایی اونورتر ایستاده بود..
-مرض داری اینجور ادمو صدا میزنی!!
با ناراحتی گفت؛
+سها تو خواب ناله میکردی..
همش میگفتی #سبحان #سبحااان کجایی..
بعدهم لباشو با حالت ناراحتی برگردوند پایین..
اونقدر عصبانی شدم که دستمو تند تند روی صندلی میچرخوندم دنبال یه چیزی که بزنم تو سرش..
اولین چیزی که اومد دستم شارژر خودش بود که قبل از اینکه بزنمش پرید از ماشین بیرون و شارژر خورد تو زمین و همونجا پخش شد...
بیخیال شدم نسبت به کولی بازیاش..
-دختر خیره سر ببین با سِرم ما چه کرد!؟!
دایی جان دایی جان این دختر است آیا یا میمان از جنگل..
اونقدر غرق ادبیات کهن شده بود که میمون رو گفت میمان😂
-سبحان انقد اذیتش نکن تو چته اخه چرا نمیتونی آروم بگیری..
باز بابامو دید خودشو مظلوم کرد..
+دایی شارڗرمو دیدی؟؟!
-بله قبلشم دیدم پدر سوخته..
+بابام موردی نداره ولی دایی بجون خودم نباشه به جون اون ترشیدتون اسم ننه م بیاد خون جلو چشامو میگیره و....
سرشو آوورد بالا وقتی نگاه عصبانی بابا رو ادامه داد که..
+میگیره و هیچ غلطی نمیتونم بکنم.. والا بخدا...
نمیدونم چرا نگاهش که به من افتاد باز رنگ نگاهش نگران شد..
سوالی سرمو تکون دادم...
با لبخند چشمکی زد و رفت سمت روشویی بین راهی..
از ماشین پیاده شدم..
رفتم سمت جوی آبی که اونجا روون بود..
انگاری چشمه بود..
یکمی از آبش خوردم..
شیرین بود..
نگاهم افتاد به چهرم توی آب..
چقد کسل بودم..
بی حال و بی حوصله..
همش داشتم به سبحان فکر میکردم..
میترسیدمـ تو خواب چیزی گفته باشم که نباید..
آخه سابقه داشت حرف بزنم..
تو افکار خودم بودم که صدای سبحان رشته ی افکارمو پاره کرد...
+به چی فکر میکنی سها..
-هیچ
+سها یه چیزی بگم
چقد آدم شده بود..
-اهوم بگو
+سپهر کیه؟!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت52 رمان یاسمین
اونم داشت همه جا رو ورانداز مي كرد . سرش رو كه برگردوند ، چشمش افتاد به من
نگاهي به سر تا پام كرد و گفت: انگاري تو . آروم آروم به طرفم اومد و وقتي جلوم رسيد گفت : اسمت چيه ؟ اسمم رو بهش گفتم
. از همه اينجا تميس تري ! بوي گه ايناي ديگه رو نمي دي ! مي خوام بگيرمت زير بال خودم . به شرطها و شروطها
ماست تو دهنت مايه كردي ؟ چرا الل موني گرفتي : بهش نگاه كردم . يه سر و گردن از من بلندتر بود . جوابش رو ندادم كه گفت
؟ گفتم : چي مي خواي ؟ بايس بشي آدم من ! تو به من برس ، منم به تو مي رسم . اسم حاجيت ياور خان . جاي قبلي كه بودم
!صدام مي كردن ياورخان دست طال
بر و بر نگاهش كردم . وقتي ديد سر از حرفهاش در نمي آرم با لحن داش مشدي و زشتش گفت : انگاري ملتفت نشدي؟ بعد دست
كرد از تو جورابش يه چاقو ضامن دار در آورد و ضامنش رو زد كه چاقو با سرعت باز شد . رنگم پريد ! تيغه چاقو رو گرفت زير
حاال چي ؟ ملتفت شدي يا اينكه صورتت رو واست خوشگل كنم ! از اين به بعد آدم مني .هر چي من گفتم برات حجته : چونه م گفت
.. از اين منبعد گنده اينجا منم . اينو برو به همه بگو كه حواسشون جمع باشه . هر ... كه رو حرف من حرف بزنه ... مي برم
. واسه مام فرق نمي كنه اينجا باشيم يا تو زندون
حوصله دعوا مرافعه نداشتم . سرم رو انداختم پايين و راهم رو كشيدم و رفتم . اونجا اگه دو نفر كتكاري مي كردن هر دو نفر تنبيه
مي شدن . دلم نمي خواست با اين كارم پر به پر خانم اكرمي بدم و بهانه دستش بيفته و زندگي برام اينجا سخت تر از اينكه بود ،
بشه . همينطوريش هم توي اين چند سال هر وقت فرصتي پيدا مي كرد آزارم مي داد . تا اون موقع ، دوبار فلك شده بودم ! تو
. سري و پس گردني كه عادت بود
اين ياور خان هم حسابش با اكبر بود كه مي خواست جاش رو بگيره . اكبر هم از پس ش بر مي اومد . ياور در مقابل اكبر مثل يه
. جوجه بود
منظور ياور رو هم از اينكه مي گفت بايد آدم من باشي نفهميدم . اين بود كه محلي بهش نذاشتم و دنبال كار خودم رفتم اما از دور
. مواظب كارهاش بودم .به هر سوراخ سنبه اي سرك مي كشيد
. يه ساعتي كه گذشت دوباره اومد جلوي من و گفت : جيگر طال! من عادت دارم هر روز يكي مشت و مالم بده . اينم كار توئه
پشتش رو كرد به من و دو زانو نشست كنار ديوار . بازم محلش نذاشتم و همونطور كنار ديوار واستادم كه يه دفعه از جا پريد و
بخواي نخواي مال خودمي . بچه خوشگل بيخودي جفتك ننداز . وقتي من انگشت رو كسي بذارم ديگه تمومه : يقه مو گرفت و گفت
. تازه باهاس افتخار كني كه ميون اين همه ، شانس نصيب تو شده ! . بعد خنده چندش آوري كرد و يه مرتبه منو ماچ كرد . خون
تو صورتم دويد . تا اون روز از اين برنامه ها اينجا نبود . اكبر گاهي به بچه ها زور مي گفت . ازشون كار مي كشيد اما نامرد نبود
. . از اين برنامه هام نفرت داشت . اين بود كه يه همچين چيزهايي تو يتيم خونه تا اون موقع نبود
. اومدم با مشت بزنم تو صورتش كه چشمم از دور به خانم اكرمي افتاد . خودم رو نگه داشتم .اما خون خونم رو مي خورد
غروب بود كه رفتيم سر شام . هر كي نون و چايي ش رو كه يه تيكه نون بيات و يه آب زيپو تو يه ليوان به اسم چايي بود گرفت و
. يه گوشه نشست و مشغول نق زدن شد كه ياور از بچه هاي كوچيك بغل دستي ش يكي يه تيكه نون بزور گرفت
اكبر زير چشمي مي پائيدش . تا اين رو ديد پريد جلو و تيكه هاي نون رو پس گرفت و داد دست بچه ها بعد روش رو به ياور كرد
بميره كه شبا راحت .... و گفت : خيلي گشنه ته ؟ ياور با همون لحن التي جواب داد : آره تو بميري . اكبر هم بالفاصله گفت : كرم
! بخوابي . ياور اولش جا خورد اما يه لحظه بعد گفت : اينجا كه جاش نيست ، صب رووشن ميشه كي باهاس بميره
اكبر برگشت سرجاش اما چشمش به ياور بود . شام كه تموم شد همه رفتيم به خوابگاه . براي ياور يه پتوي پرپري و يه تشك پاره
پوره آوردن و انداختن جلوش . بچه ها كه جاهاشون رو انداختن ، ياور پتو تشك ش رو با يه سالم تر بزور عوض كرد . اكبر
. هيچي نگفت . ياور جاش رو كنار من انداخت
! چراغها خاموش شد و همه خوابيديم . نيم ساعت نگذشته بود كه يه دفعه تمام تنم تير كشيد ! يه دست اومد زير پتوي من
. معطل نكردم و با مشت زدم تو صورت ياور . تا پريدم كه بزنمش اكبر رو ديدم كه با چاقوش باال سر ياور نشسته بود
اكبر آروم طوري كه صدا بيرون نره گفت : مادر....... بود بود افتادي ؟ واسه چي كپه مرگت رو نمي ذاري ؟ بعد پس يقه ش رو
گرفت از جا بلندش كرد و پتو و تشكش رو ورداشت و پرت كرد دم در و گفت : امشب اونجا كپه الال ميكني تا فردا تكليفت رو
روشن كنم . گمشو! و هولش داد اونطرف و به ياور كه حس ابي كنفت و برزخ شده بود گفت به ناموس زهرا اگه امشب از جات
! بلند شي ، قيمه و قورمت مي كنم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662