💞💞💞💞💞💞💞💞
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت57🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
زهرا فورا دستامو گرفت و از روی صورتم برداشت..
-ببینمت سها چی گفته بهت بگو ببینم..
بین هق هقام فقط تونستم بگم..
+اون اون فکر میکنه من همه رو از راه.....
آقای پارسا با صورتی برافروخته از عصبانیت روز به زهرا گفت..
-لطفا دست سها رو بگیرین بیاین باهم بریم بیرون..سریع..
صورتمو پاک کردم...
-میخواین چیکار کنین؟
+شما،، فقط،، میاین..
زودتر از اینکه ما بتونیم چیزی بگیم رفت بیرون..
نگاهمو دوختم به چهره ی ناراحت زهرا..
دستمو گرفت و هلم داد رو به بیرون از کلاس..
تند تند صورتمو پاک کردم تا کسی متوجه نشه گریه کردم..
-زهرا میخواد چیکار کنه...
+من به این پسر ایمان دارم که تصمیم اشتباهی نمیگیره..
توهم برای اولین بار مجبوری پیروی کنی بسه هرچی چشماتو بستی سها بسه...
-زهرا تو که میدونی
+اره من میدونم ولی اون احمقی که نمیدونه هم باید شیرفهم شه..
رسیدیم تو حیاط ..
آقای پارسا رو به روی پاتوق سحر و ساناز و بقیه ی دوستاشون ایستاده بود و چیزی میگفت..
جایی نزدیک پر رفت و امد ترین نقطه ی دانشگاه ...
کنار در ورودی و کافه ..
ساعت بین کلاسی بود و اکثر بچها اونجا جمع شده بودن..
رسیدیم بهشون و پشت سر اقای پارسا توقف کردیم...
یهو ساناز از جلوی اقای پارسا سرک کشید و با لحن توهین امیزی گفت..
-بزرگترتو آووردی ابجی؟؟!
خودشونم به این شوخیه مسخرشون خندیدن!
خواستم حرفی بزنم که پارسا زودتر از من به حرف اومد..
-نه متاسفانه هنوز به اون مرحله نرسیدیم ولی ان شالله اگه رسیدیم حتما شام در خدمتیم..
بعد هم رو به سحر کرد و ادامه داد..
-ببین خانوم من نمیدونم تو زندگی شما چخبر بوده که عاشق شدن و عاشقی کردن رو با کثیف بازی اشتباه گرفتی..
نمیخوام بگم چقدر پاپیچ منه بدبخت بودی برای بدنام کردم درست زمانی که از همسرتون جدا نشده بودین اینارو نمیگم چون آدمش نیستم...
هیییین همه ی بچها بلند شد و سحر لحظه به لحظه قرمز تر میشد..
-اما اینو خوب میدونم که همین منی که کل دانشگاه اخلاق و شحصیت الحمدلله خوبمو میشناسن، تمام قد این دختر رو میخوام چون انتخاب درست میتونه ایشون باشه میدونین چرا چون این دخترنجابتی داره که این روزا خیلی سخت گیر میاد..
حالا مشکلتون حله؟؟؟؟؟
میخواین بگم تا دم در خونشونم رفتم برای خواستنشون یا کافیه؟؟؟
نگاه تحقیر آمیز داشت به سحر و انگشت اشارش هم سمت من بود..
خوشحال شدم از حمایتی که کرد..
خیلی خوشحال شدم...
احساس پرواز داشتم..
بلاخره از حقم دفاع شده بود...
+کافیه!!
صدای مردونه و عصبانی که معلوم بود از دندون قروچه ست گفت"کافیه"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت57 رمان یاسمین
وقتش بود كه تنهاش بذارم
آروم بلند شدم و از اتاق بيرون اومدم . وقتي نزديك در باغ رسيدم صداي حزن انگيز ويلن رو شنيدم كه با سوز خاصي ناله مي كرد
.
برگشتم و به ساختمون نگاه كردم طال رو ديدم كه اومده و پشت در ساختمون واستاده انگار اون حيوون هم فهميده بود كه صاحبش
. ساز رو با چه غمي ميزنه
ساعت حدود شش و ربع بود كه به خونه رسيدم . خيلي سريع يه دوش گرفتم و اصالح كردم و تا لباس پوشيدم ، كاوه در زد . در
. رو وا كردم
كاوه – سالم بي معرفت ! اصال نگفتي يه رفيق دارم ؟ كجاست ؟ كجا نيست ؟
. سالم بيا تو-
كاوه – همين ؟ بعداز ظهر كجا بودي ؟
يه سر رفته بودم پيش آقاي هدايت . چطور مگه ؟-
كاوه – آخه ساعت چهار اومدم نبودي ، حاضري ؟
. آره ، االن لباس مي پوشم . پدر و مادرت هم مي آن ديگه-
. كاوه – پدرم آره ، اما مامان نه . گفت خانم ستايش كه نيست بيام چيكار
. لباسمو پوشيدم و با كاوه از خونه بيرون اومديم و سوار ماشين كاوه شديم
. يه جا نگه دار ، ميخوام گل بخرم-
كاوه – ول كن . حاال دفعه اول نمي خواد گل بخري . اول بريم اونجا شايد معامله مون نشد و عروسي بهم خورد . حيفه ، پولت
! حروم ميشه
ببينم ميتوني يه امشبي خودت رو نگه داري و چرت و پرت نگي؟-
كاوه – من حرف نزنم ميتركم
. من نگفتم حرف نزن ، گفتم چرت و پرت نگو . نگه دار ، اوناهاش. گلفروشيه-
. دوتايي پياده شديم و وارد گلفروشي شديم
سالم آقا . ببخشيد ، يه دسته گل مي خواستم كه هم قشنگ باشه و هم تازه باشه و هم ارزون .مرد گلفروش كه گويا –كاوه
: اصفهاني بود با لهجه شيرينش پرسيد
اول بفرماييد واسه چهچه مي خواستين ؟-
. كاوه – واسه مجلس ختم
خب تشريف مي بردين همين پارك سر كوچه . اين مشخصات گل كه فرمودين فقط تو پارك پيدا مي شه . اگه زحمت –گلفروش
.بكشيد تازه مجاني م واسه تون در مياد . فقط وقتي دارين گلها رو مي چينين مواظب باغبون پارك باشين . ميگن خيلي بداخالقه س
. كاوه – نميشه ، اخه اين رفيق ما اهل دزدي نيست
گلفروش – پس انگاري اين ماشين خوشگل مال خودتون س؟
! كاوه –آي ، يكي زدي ها
. گلفروش – آخه فرمودين رفيقتون دزد نيست
. در همين موقع ، كاوه كه از شوخي گلفروش كيف كرده بود و داشت مي خنديد ، يه برگ از يكي از گلها كند و گذاشت الي لبهاش
! گلفروش- خواهش مي كنم از گلهاي ديگه م ميل كنيد ببينيد پسندتون ميشه ! اين خزه ها خيلي خوشمزه س ها
. با حرف گلفروش ، كاوه از خنده به سرفه افتاد
. آقا ببخشيد ، عجه داريم . لطفا يه دسته گل رز برامون بپيچيد-
. گل رو كه خيلي هم قشنگ شده بود گرفتيم و بطرف خونه فرنوش حركت كرديم
مگه قرار نبود يه امشب رو شوخي نكني ؟-
. كاوه – ببخشيد نميدونستم گلفروشه پدر خانم شماست
. دلم شور ميزنه-
. كاوه – حق داري . بايدم دلت شور بزنه
راست ميگي؟-
. كاوه _ آره ديگه . هر كسي خودش رو دستي دستي بخواد بيچاره كنه ، اينجوري ميشه ! طبيعيه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662