eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💓🌺💓🌺💓🌺💓🌺 نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 🍃 نویسنده: 📚 صدای وحشتناک استاد هممون رو سر جا میخکوب کرد.. و تعداد زیادی همزمان برگشتیم سمتش.. نگاهش مستقیم به چشمای آقای پارسا بود و اونم مستقیم تو صورت استاد.. -آقای پارسا چیشده که شخصیت به ڟاهر معقول و محجوب شما فضای فرهنگی دانشگاه رو با بیابون اشتباه گرفته و داد و بیداد راه انداخته؟! پارسا هم بدون هیچ ترسی با صدایی محکم جوابشو داد... +شما استادین و بهتر از هرکسی میدونین چیشده...با اجازه... دستشو رو به بیرون دانشگاه دراز کرد و از من و زهرا خواست بریم بیرون... اونقدر خوشم اومده بود که پا تند کردم و زوتر ار اون دوتا رفتم بیرون.. اونقدر خوشحال بودم که به محض رسیدن به خیابون خندیدم و زهرا رو بغل گرفتم... -وااای خدامرسی مرسی... آقای پارسا همون نزدیکیا ایستاده بود.. سرش پایین بود و با اخم زمین رو نگاه میکرد.. +برو از ایشون تشکر کن و گرنه خودت عین پشه میمونی بزنن میمیری!!! -آقای پارسا؟! +تشکر نیاز ندارم.. من برای خودم اینکارو کردم.. برای انتخاب خوبی که کرده بودم... این اطراف نباشین،برید خوابگاه بهتره.. زهرا اومد کنارم و رو به پارساگفت: -آقای پارسا این ترمم با استاد صادقی درس دارین که... جفتشون خندیدن و پارسا هم همینطور که تصنعی کله شو میخاروند گفت.. +فدای سر ایشون.. با اجازه... اشاره ش به من بود... چی فدای سر من؟؟ پرسشگر به زهرا نگاه کردم... -ترم قبل استاد انداختش😂 اونشب همش به این فکر میکردم، عاشق شدن آقای پارسا کجا و عاشق شدن من کجا... اون روز به روز راضی تره و حالش بهتره.. اون میگه نجابت دیده و من دل دادم به دوتا لبخند و شوخی وصمیمیت گناه و بی جا.. اون ثابت قدم و از درگاه خانواده وارد شد، من سست و هر لحظه لغزیدم سمت فرار کردن و مستقیما خودم بهش لو دادم... آقای پارسا اونقدر مردونه برخورد کرده آدم به ذهنش حس بی ارزشی نمیاد اما من با استاد رفتم مهمونی که.... توکل به خدا کردم و چشمام رو بستم.. لحظه ی آخر ویبره ی گوشیم باعث شد چشمام رو باز کنم... پیامم رو باز کردم.. "سلام،من هنوزم هستم" ٭٭٭٭٭--💌 💌 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین يه بار شد تو زندگيت يه حرف حساب بزني ؟ - . كاوه – نه يادم نمياد . رسيديم دم خونه كاوه چرا اومدي اينجا ؟- ميخوام ددي مو سوار كنم . ناراحتي سوارش نكنم . اونوقت كسي نيست سر آقاي ستايش رو گرم كنه و شما بتوني بي سر –كاوه . خر با فرنوش خانم حرف بزني . بي تربيت- چند دقيقه بعد همراه پدر كاوه رسيديم به خونه فرنوش. در زديم و وارد شديم . در وحله اول جا خوردم . خونشون يه حياط داشت يه گوشه حياط غير از ماشين فرنوش ، دو تا ماشين شيك ديگه پارك بود . خود ساختمون هم خيلي .كه فكر كنم هزار متري بود . بزرگ بود . داشتم پشيمون مي شدم كه كاوه به جلو هولم داد از هميشه قشنگتر شده بود . يه لباس . در همين موقع صداي فرنوش رو شنيدم كه سالم كرد . نگاهش كه كردم ، دلم گرم شد مشكي خيلي قشنگ پوشيده بود و موهاي سياه و بلندش رو خيلي ساده دورش ريخته بود و يه گل قرمز هم به موهاش زده بود . با . لبخندي كه هزار بار خوشگل ترش ميكرد ، به طرفم اومد فرنوش – سالم ، خيلي خوش آمدين . بفرماييد تو . خانم برومند چرا تشريف نياوردن ؟ آقاي ستايش هم همراه ژاله به استقبال ما اومدن و همه غير از من و فرنوش به داخل ساختمون رفتن و ما دو نفر تنها توي حياط . مونديم . فرنوش – آفرين سر وقت اومدي . انگار هر دفعه كه شما رو مي بينم از دفعه قبل قشنگتر ميشين- : فرنوش خنديد و گفت . بازم كه گفتي شما- . اونقدر هول شدم و دست و پام رو گم كردم كه نگو فرنوش – ناراحت نباش ، من اينجام . مشكل همينه كه تو اينجايي . يعني توي اين خونه و با اين وضع ! اگه تو دختر يه خونواده معمولي بودي خيلي خوب بود- . فرنوش – قرار شد به اين چيزها فكر نكني مگه ميشه ؟ آخه ميدوني شماها خيلي پولدارين . آدم ياد اين فيلمها مي افته كه توش يه خونواده پولدارن كه مزرعه و باغ و - . اسب و از اين چيزها دارن : فرنوش شروع به خنديدن كرد و گفت ميدوني چرا مي خندم ؟- . حتماً از حال و روز من خندت گرفته- . فرنوش – نه اين حرفها چيه ؟ از اين خندم گرفته كه من يه اسب قشنگ هم دارم . البته اينجا نيست تو باغ شمال مونه : وارفته نگاهش كردم و گفتم . اگه ميدونستم ، همون شب كه به آقاي هدايت زدي ، ولت ميكردم و مي رفتم- فرنوش – دلت مي اومد ؟ . دلم نيامد كه االن اينجا بالتكليف واستادم- : در همين موقع كاوه ازساختمون بيرون اومد و پرسيد واسه چي نمياين تو ؟ من ديگه حرف ندارم با آقاي ستايش بزنم و سرش رو گرم كنم االنه حواسش جمع ميشه و سراغ دخترش رو . ميگيره . فرنوش شروع به خنديدن كرد و به طرف ژاله كه باالي پله ها واستاده بود رفت . گم شو كاوه- : كاوه از پله ها پايين اومد و نزديك من شد و گفت چته ؟ چرا رنگت پريده ؟- . چيزي نيست . داشتم اينجاها رو نگاه مي كردم 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662