💓🌺💓🌺💓🌺💓🌺
نیمهیپنهانعشق💔
#پارت58🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
صدای وحشتناک استاد هممون رو سر جا میخکوب کرد..
و تعداد زیادی همزمان برگشتیم سمتش..
نگاهش مستقیم به چشمای آقای پارسا بود و اونم مستقیم تو صورت استاد..
-آقای پارسا چیشده که شخصیت به ڟاهر معقول و محجوب شما فضای فرهنگی دانشگاه رو با بیابون اشتباه گرفته و داد و بیداد راه انداخته؟!
پارسا هم بدون هیچ ترسی با صدایی محکم جوابشو داد...
+شما استادین و بهتر از هرکسی میدونین چیشده...با اجازه...
دستشو رو به بیرون دانشگاه دراز کرد و از من و زهرا خواست بریم بیرون...
اونقدر خوشم اومده بود که پا تند کردم و زوتر ار اون دوتا رفتم بیرون..
اونقدر خوشحال بودم که به محض رسیدن به خیابون خندیدم و زهرا رو بغل گرفتم...
-وااای خدامرسی مرسی...
آقای پارسا همون نزدیکیا ایستاده بود..
سرش پایین بود و با اخم زمین رو نگاه میکرد..
+برو از ایشون تشکر کن و گرنه خودت عین پشه میمونی بزنن میمیری!!!
-آقای پارسا؟!
+تشکر نیاز ندارم..
من برای خودم اینکارو کردم..
برای انتخاب خوبی که کرده بودم...
این اطراف نباشین،برید خوابگاه بهتره..
زهرا اومد کنارم و رو به پارساگفت:
-آقای پارسا این ترمم با استاد صادقی درس دارین که...
جفتشون خندیدن و پارسا هم همینطور که تصنعی کله شو میخاروند گفت..
+فدای سر ایشون..
با اجازه...
اشاره ش به من بود...
چی فدای سر من؟؟
پرسشگر به زهرا نگاه کردم...
-ترم قبل استاد انداختش😂
اونشب همش به این فکر میکردم، عاشق شدن آقای پارسا کجا و عاشق شدن من کجا...
اون روز به روز راضی تره و حالش بهتره..
اون میگه نجابت دیده و من دل دادم به دوتا لبخند و شوخی وصمیمیت گناه و بی جا..
اون ثابت قدم و از درگاه خانواده وارد شد، من سست و هر لحظه لغزیدم سمت فرار کردن و مستقیما خودم بهش لو دادم...
آقای پارسا اونقدر مردونه برخورد کرده آدم به ذهنش حس بی ارزشی نمیاد اما من با استاد رفتم مهمونی که....
توکل به خدا کردم و چشمام رو بستم..
لحظه ی آخر ویبره ی گوشیم باعث شد چشمام رو باز کنم...
پیامم رو باز کردم..
"سلام،من هنوزم هستم"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت58 رمان یاسمین
يه بار شد تو زندگيت يه حرف حساب بزني ؟ -
. كاوه – نه يادم نمياد
. رسيديم دم خونه كاوه
چرا اومدي اينجا ؟-
ميخوام ددي مو سوار كنم . ناراحتي سوارش نكنم . اونوقت كسي نيست سر آقاي ستايش رو گرم كنه و شما بتوني بي سر –كاوه
. خر با فرنوش خانم حرف بزني
. بي تربيت-
چند دقيقه بعد همراه پدر كاوه رسيديم به خونه فرنوش. در زديم و وارد شديم . در وحله اول جا خوردم . خونشون يه حياط داشت
يه گوشه حياط غير از ماشين فرنوش ، دو تا ماشين شيك ديگه پارك بود . خود ساختمون هم خيلي .كه فكر كنم هزار متري بود
. بزرگ بود . داشتم پشيمون مي شدم كه كاوه به جلو هولم داد
از هميشه قشنگتر شده بود . يه لباس . در همين موقع صداي فرنوش رو شنيدم كه سالم كرد . نگاهش كه كردم ، دلم گرم شد
مشكي خيلي قشنگ پوشيده بود و موهاي سياه و بلندش رو خيلي ساده دورش ريخته بود و يه گل قرمز هم به موهاش زده بود . با
. لبخندي كه هزار بار خوشگل ترش ميكرد ، به طرفم اومد
فرنوش – سالم ، خيلي خوش آمدين . بفرماييد تو . خانم برومند چرا تشريف نياوردن ؟
آقاي ستايش هم همراه ژاله به استقبال ما اومدن و همه غير از من و فرنوش به داخل ساختمون رفتن و ما دو نفر تنها توي حياط
. مونديم
. فرنوش – آفرين سر وقت اومدي
. انگار هر دفعه كه شما رو مي بينم از دفعه قبل قشنگتر ميشين-
: فرنوش خنديد و گفت
. بازم كه گفتي شما-
. اونقدر هول شدم و دست و پام رو گم كردم كه نگو
فرنوش – ناراحت نباش ، من اينجام
. مشكل همينه كه تو اينجايي . يعني توي اين خونه و با اين وضع ! اگه تو دختر يه خونواده معمولي بودي خيلي خوب بود-
. فرنوش – قرار شد به اين چيزها فكر نكني
مگه ميشه ؟ آخه ميدوني شماها خيلي پولدارين . آدم ياد اين فيلمها مي افته كه توش يه خونواده پولدارن كه مزرعه و باغ و -
. اسب و از اين چيزها دارن
: فرنوش شروع به خنديدن كرد و گفت
ميدوني چرا مي خندم ؟-
. حتماً از حال و روز من خندت گرفته-
. فرنوش – نه اين حرفها چيه ؟ از اين خندم گرفته كه من يه اسب قشنگ هم دارم . البته اينجا نيست تو باغ شمال مونه
: وارفته نگاهش كردم و گفتم
. اگه ميدونستم ، همون شب كه به آقاي هدايت زدي ، ولت ميكردم و مي رفتم-
فرنوش – دلت مي اومد ؟
. دلم نيامد كه االن اينجا بالتكليف واستادم-
: در همين موقع كاوه ازساختمون بيرون اومد و پرسيد
واسه چي نمياين تو ؟ من ديگه حرف ندارم با آقاي ستايش بزنم و سرش رو گرم كنم االنه حواسش جمع ميشه و سراغ دخترش رو
. ميگيره
. فرنوش شروع به خنديدن كرد و به طرف ژاله كه باالي پله ها واستاده بود رفت
. گم شو كاوه-
: كاوه از پله ها پايين اومد و نزديك من شد و گفت
چته ؟ چرا رنگت پريده ؟-
. چيزي نيست . داشتم اينجاها رو نگاه مي كردم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662