#پارت6 رمان یاسمین
https://eitaa.com/dastah1224/3853
#پارت قسمت ۵👆🏻
بري كارخونه بابات و بشيني پشت ميز و به رتق و فتق امور بپردازي ! مرد تقريباً حسابي ! اين دختره تو دانشكده دل از همه برده
! هيچكسي رو هم تحويل نمي گيره ! حاال اومده از تو خواهش مي كنه كه برسوندت خونه ، تو ناز مي كني ؟
. همونطوري نگاهش كردم
! كاوه – شناختي ؟ دمت رو تكون بده عزيزم
! بي تربيت -
كاوه – خب چرا سوار نشدي ؟! چرا جفتك به بخت خودت مي زني ؟
اوال ًجفتك نه و لگد ! در ثاني ، چون سوار ماشين نشدم به بختم لگد زدم ؟ -
خب آره ديگه ! آشنايي همينطوري شروع ميشه ديگه . بعدشم مي رسه به عقد و عروسي و اين حرفا ! دختر به اين –كاوه
قشنگي و پولداري ! ديگه چي مي خواي ؟
هيچي بابا آدم خوش خيال ! اون مي خواست جاي اينكه پيچيده بود جلوي ما ، يه جور تالفي بكنه . اون وقت تو تا كجا پيش رفتي -
!
! كاوه – با منم آره ؟ نگاه كور شدت رو ديدم ! نگاه اونو هم ديدم ! نخورديم نون گندم ، بابامون كه نونوايي داشته
مياي بريم يا خودم تنها برم ؟ -
! كاوه – بريم بابا . امروز اخالقت چيز مرغيه
راه افتاديم . چند قدم كه رفتيم ، يكي از دخترهاي كالس از پشت كاوه رو صدا كرد و بعد بقيه بچه هاي كالس رو هم صدا كرد و
: گفت
! بدوييد بچه ها ! پيداش كردم ! بدويين كه االن در ميره
كاوه – مگه من كش شلوارم كه در برم ؟
: همكالسي مون در حاليكه مي خنديد دوباره داد شد
! ياهلل بچه ها االن فرار مي كنه ها -
!كاوه – بابا مگه دزد گرفتي ؟ چرا آبرو ريزي مي كني دختر ؟
مگه قرار نبود كه همه بچه ها رو آخر ترم بستني مهمون كني ؟ داري درميري ؟ -
به جان تو عادت كردم . از بابام اين اخالق بهم ارث رسيده . از بس بابام از دست مأموراي ماليات فرار كرده . منم واسم –كاوه
. عادت شده
.... بيا بريم خودتم لوس نكن . مرده و قولش
كي به شما گفته كه من مردم ؟ تو اين دوره و زمونه مرد كجا بود ؟ اگه مرد پيدا مي شد كه اين همه دختر دم بخت ويلون –كاوه
! و سرگردون دنبال شوهر نبودن كه الهي گره كور بختشون بدست خودم واشه
: كم كم بقيه بچه هاي كالس داشتن جمع مي شدن . نيلوفر كه خودش هم دختر پولداري بود گفت
. بيخودي بهانه نيار كاوه . تا بستني بهمون ندي ولت نمي كنيم
اوالً كه من از خدا مي خوام كه شماها ولم نكنين و هميشه تو چنگ شما خانم ها ، اسير باشم ! ولي باور كنين ندارم . از –كاوه
حاال حساب كن ! شما چه پنهون چند وقتي كه بابام ورشيكست شده . صبح مي خوريم ظهر نداريم ! ظهر مي خوريم ، شب نداريم
. يه خونواده آبرو دار چه سختي رو داره تحمل مي كنه ! به خدا قسم كه بعضي وقتا شده كه با شورت جلو همه راه رفتم
. نيلوفر – ا..... ! قسم خدا رو هم مي خوره
!با يه مايو اينور اونور مي رفتم كاوه – بجون تو كه مي خوام دنيا نباشه اگه دروغ بگم ! پريروز كه رفته بودم استخر
باشه مي دم ! آخرش اينكه امشب سر بي شام زمين ميذاريم ديگه ! اگه شما راضي مي شين كه من امشب گشنه سر به –كاوه
! بالين بذارم ، قبوله مي دم اما مي دونم كه شما ها خيلي دل رحم تر از اين حرفايين
. فرزاد – اگه بستني رو ندي همين االن اينجا تحصن راه ميندازيم
كاوه – ببينم شما چه سندي ، مدركي ، چيزي از من دارين كه صحت گفته هاتون رو ثابت كنه ؟
. فرزاد – نشون به اون نشوني كه اون روزي كه كتابت رو نياورده بودي قول اين بستني رو به ما دادي
برو بابا دلت خوشه ! يارو سند محضري رو ميزنه زيرش ، چه برسه به يه كلوم حرف ! تازه من هيچ روزي كتاب با خودم
–كاوه نمیارم دانشکده
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662