❤💗❤💗❤💗❤💗
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت60🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
قلبم ریخت...
آخه چقدر یه دختر میتونست بی حیا باشه...
منتطر جواب آقای پارسا بودم که الحمدلله خودش رو نباخت..
لبخند محجوب مانندی زد و گفت..
-خدا از دهنتون بشنوه سحر خانوم...
دقیقا با جوابی که داد همه سکوت کردن...
آقای پارسا ولی کاملا عادی و بدون نگاهی به سمت ما رفت و سر جای همیشگیش نشست..
منتظر استاد اسدی بودیم استاد جزای اسلامی ولی در عین ناباوری استاد صادقی وارد کلاس شد..
از تعجب ، از ترس ، از حس بد، کنترل لرزش دستام دیگه دست خودم نبود...
خودکارمو توی دستم فشار میدادم..
بعد از سلام احوال پرسیاش و چندتا شوخی لوس و بی مزه گفت..
-تعجب که نکردین؟!
+نه استاد منتظر بودیم..
سحر بود خب اون منتظر نباشه کی باشه..
باهر سختی بود این کلاس لعنتی تموم شد و بالاخره رفتیم بیرون...
- وای زهرا یعنی قراره تا اخر ترم باز اینو تحمل کنیم. نمیتونمممم مننننن
+یه خودت سخت نگیر...میگذره توهم که الان کاریش نداری دیگه..
بین حرفای زهرا گوشیم زنگ خورد..
بدون نگاه به شماره و دیدن اسم صاحب شماره جواب دادم..
-سلام فقط زود بیا اتاقم سها نیای بد میبینی..
بعد هم قطع کرد...
دلهره افتاد به جونم..
-زهرا من میرم میام...
فقط تونستم در جواب نگاه نگرانش همینو بگم و برم..
رفتم همکف..
اتاقش..
در زدم..
بدون اینکه منتظر جواب بمونم درو باز کردم...
بیخیال لم داده بود روی صندلیش...
با دیدنم لبخند زد...
همونجایی که دل دادم به لخندش دقیقا همونجاهم حالم بهم خورد از لبخند نحسش...
-چیه؟؟
+سها من استادم..
دقیقا با لحن مسخره ای اینو گفت و بلند شد اومد سمتم..
+ببین دختر جون وقتی میگم من هنوزم هستم یعنی هستم چرا خودتو میگیری؟؟؟
تو سرم دنبال جواب میگشتم...
-بیچاره اون دختر کوچولویی که به شما میگه بابا..
جا خورد..
خیلی..
اما خودشو نباخت..
+اوه اوه سها خانوم یه جوری میگی انگاری من دنبال شما بودم..
یادتون رفته..
حتی اون مهمونه و اینا..
بعد هم چشمکی زد...
حال بدم بدتر شد که هر لحظه خوار و خوار تر میشدم....
+هیچکس منو متهم نمیکنه بانو😉
پس بهتر نیست دوستانه ادامه بدیم؟!
نفس کشیدن برام سخت شده بود...
اونقدری سخت که زانوهام داشت شل میشد..
فقط تونستم زیر لب زمزمه کنم:
"وقیح"
تموم توانم رو جمع کردم و از اتاقش زدم بیرون..
پله هارو دو تا یکی میرفتم پایین..
تو ذهنم اکو میشد"دوستانه باهم باشیم"
ته گلوم تلخ شد..
رسیدم به درختا..
نشستم روی چمنا و خم شدم...
عوق زدم از این حال بد...
از این حس حقارتی که تموم جونم رو گرفته بود..
خدا رسوند آقای پارسایی که میگفت از اول حواسم بهت بود...
دیدم رفتی اتاقش..
دیدم دویدی بیرون..
دیدم حالت بده...
ولی به این فکر کن تو هنوز اونقدر پاکی که حتی این مرد که هیچ بویی از حرمت نگهداری نبرده هم پیش خودش معترف شده که تو بهترینی که بیخیالت نمیشه..
-مگه نه سها؟؟!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت60 رمان یاسمین
فرنوش – خب؟
!خب چي؟-
.فرنوش- يعني چطوره ؟ راستش رو بگو
! مثل تمام چيزهاي ديگه كه به تو مربوط ميشه قشنگ و زيبا-
فرنوش- بهزاد تو كه اينقدر قشنگ صحبت مي كني چرا اجازه ميدي فكرهاي بد تو سرت بياد ؟
!فكرهاي بد ؟-
. فرنوش- همين چيزها ديگه ! چند تا خدمتكار دارين و شما خيلي پولدارين و مزرعه دارين و از اين حرفها
. اگه تو هم موقعيت من رو داشتي ازم ايراد نمي گرفتي-
فرنوش- بيا نسكافه ات يخ ميكنه . برات شكر بريزم ؟
دوتايي سرجامون برگشتيم . آقاي ستايش و پدر كاوه يه گوشه ديگه سالن مشغول تماشاي يه تابلو بودن . وقتي نشستيم متوجه
.شدم كه تمام حواس كاوه پيش منه . بهش خنديدم كه از نگراني بيرون بياد
! ژاله – بهزاد خان ، فرنوش خيلي هنرمنده . پيانو هم ميزنه
.كاوه – پس امشب حتما بايد شب شاعرانه اي داشته باشيم . اگه بهزاد امشب يه قري م ميداد بد نبود
. ژاله –كاوه اگه تو هم هنري داشتي ميتونستي امشب سرگرممون كني
! كاوه – دارم ! هنر دارم ! تو خبر نداري ! من بلدم بي دست حرف بزنم
! ژاله – لوس
!كاوه- تازه ، سوت ميزنم حض كني ! بلبلي قناري
. فرنوش – بهزاد خيالت راحت باشه من آشپزي هم بلدم . يكي از غذاها رو امشب خودم پختم
. پس امشب من فقط از اون كه شما پختي مي خورم-
فرنوش – تو ؟
كاوه – تو ؟ يعني چي ؟
. فرنوش – منظورم اينكه شما نه تو
!كاوه – يعني چي ؟ من نه خودم ؟
. ژاله – هپلي ! با تو نيست
: فرنوش خنديد و گفت
.آخه بهزاد يه دقيقه با من خودموني يه و بهم تو ميگه ، يه دقيقه بعد غريبه ميشه و شما ميگه
. كاوه – تازه اومده تهرون. فارسي ش خوب نيست
. بازم رفته بودم تو فكر و متوجه حرفها نبودم
(كاوه – حزوازاسزت. كزجازاست. مرزتي زي كزه؟ )حواست كجاست مرتيكه ؟
چي ؟-
. كاوه – كارد سه سر . پيچ پيچي . فرنوش خانم با شماست
!بامن ؟ -
. كاوه – ببخشيد . اين پسر سر دلش سنگينه ، حواسش پرته . امشب حتماً بايد تنقيه ش كنم
ژاله – بهزاد خان تو چه فكري هستين ؟
.توهيچ فكري-
. فرنوش- بهزاد پاشو بيا ميخوام يه چيزي بهت بگم
. كاوه – خدا بدادت برسه . هنوز چيزي نشده بايد بري زير هشت سيم جيم
. فرنوش – مي خوام اتاقم رو بهت نشون بدم
! كاوه – تو رو خدا فرنوش خانم . بچه مو دعوا نكنين ها بغضش ميتركه
: بلند شدم و همونطور كه دنبال فرنوش مي رفتم ، در گوش كاوه گفتم
!آقا گاوه-
كاوه – بله بهزاد جان ! كاري با من داري؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662