eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺 . . 💔 🍃 نویسنده: 📚 چقدر خوب بودن این آدمهایی که بی ادعا خوب بودن.. مگه نه سهایی که گفت دوباره آرامش رو بهم برگردوند و هربار بیشتر از قبل در کنارش حس پر بها بودن میگرفتم.. هربار اعترافم به اشتباه بودن انتخاب استاد شیرینتر میشد.. همونطور که اشکامو پاک میکردم با صدای گرفته ای گفتم.. +ممنون آقای پارسا لطف میکنید.. بازهم مثل همیشه محجوب جواب داد.. -شما فکر کنید وظیفمه.. پاشید برید خابگاه.. دیگه هم نیاز نیست وقتی تهدید کرد فکر کنید واقعا میتونه کاری کنه... دوباره چونه م لرزید.. -نمیخوام بچها فکر کنن من آدم بدیم... بخدا من کار بدی نکردم اصلا قرار نبود اینجوری بشه.. من فقط اشتباه رفتم.. عینکش رو گذاشت روی چشمش و خیلی آرم گفت.. -من باور دارم شمارو... دوستتون زهرا خانوم باور داره شما رو.. علی آقا داداشتون، قبول داره شمارو... پس سحر و ساناز این وسط هیچ کاره هستن که شما از حرفاشون بترسین... خب؟! میدونیکه چقدر مورد اخلاقی دارن که میشه بردشون زیرسوال.. پس از اینا نترسین.. هرچی ضعیف تر باشین، اوضاع بدتر میشه.. نفس عمیق کشیدم... -اره حق با شماست.. باید انرڗیمو بدست بیارم با اونا کاری نداشته باشم.. همش دو ماه دیگه مونده... میرم از اینجای لعنتی.... آقای پارسا با صدای گرفته بدون اینکه کوچکترین نگاهی به سمتم داشته باشه پرسید.. -همه چیه اینجا لعنتی بوده سها خانوم‌؟! فهمیدم منظورشو.. اما خب دوست نداشتم بگم وجود افرادی مثل اون و زهرا هم لعنتی بوده... نبوده واقعا.. ولی دلم نمیخواست هم امیدوارش کنم که موضوعی که بهرحال اون گوشه های ذهنش میچرخید... +نه همه چی... مثلا خواهرونه های زهرا.. برادرونه ..... -دوستانه های من :) ناراحت شدم... دلم گرفت.. ولی بعضی وقتا انگار نمیخواست بشه.. نمیشد که بشه.. شاید حتی خدا نمیخواست که بشه.. شاید هم دست تقدیر قرار بود تو زمان یا مکان دیگه ای برای خواسته ی آقای پارسا ، کاری کنه.. ٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
#پارت60 رمان یاسمین فرنوش – خب؟ !خب چي؟- .فرنوش- يعني چطوره ؟ راستش رو بگو ! مثل تمام چيزهاي ديگ
رمان یاسمین از رو نمي رفت . رفتم پيش فرنوش كه چند قدم جلوتر ، منتظرم بود و دوتايي از پله ها باال رفتيم . چيزيم نيست-فرنوش – بهزاد چته ؟ چرا اينقدر تو همي ؟ . فرنوش- من فكر ميكردم خوشحال ميشي بياي خونه ما . هروقت پيش تو باشم خوشحالم . جاش مهم نيست- .فرنوش – پس تو رو خدا حاال هم خوشحال باش .االن هم از اينكه كنار تو هستم خوشحالم- فرنوش- اين اتاق منه . ميريم تو به شرطي كه بازم از اون حرفها نزني ها . بهش خنديدم و دوتايي وارد اتاق شديم يه اتاق خيلي بزرگ بود . يه دست مبل راحتي يه گوشه جلوي شومينه بود و يه صندلي كه پايه هاي منحني داشت و مثل ننو تاب . مي خورد ، كنارش يه ميز تحرير خيلي شيك كه يه كامپيوتر هم روش بود كنار پنجره بود . يه گوشه اتاق تلويزيون بود با يه ويدئو و يه گوشه ديگه . ضبط صوت بزرگ چند طبقه با باندهاي بزرگ ، يه تختخواب خيلي قشنگ هم يه طرف اتاق بود ! فرنوش – نياوردمت اين چيزها رو نشونت بدم . بيا بطرف كمدش رفت و درش رو باز كرد . اين ديگه خيلي جالب بود . عكس خودم بود كه فرنوش كشيده بود . خيلي خوب نقاشي . شده بود . باور نمي كردم چطور تونستي تصويرم رو بكشي نكنه يواشكي ازم عكس گرفتي و از روي اون كشيدي ؟- نه . از توي خيالم تصويرت رو نقاشي كردم . ببين ، درست روبروي تختخواب مه . وقتي ميخوام بخوابم ، در كمد رو –فرنوش . باز مي كنم و از توي تختواب به تو نگاه ميكنم و باهات حرف ميزنم باورم نمي شد ولي كم كم قبول ميكردم كه اين دختر كه سالها از نظر مادي با من فاصله . اصال نميدونستم كه چي بايد بهش بگم . داره با يه عشق پاك بطرفم اومده : فقط نگاهش كردم و گفتم فرنوش نميدونم بايد بهت چي بگم ؟- . فرنوش – هيچي فقط دوستم داشته باش همونطوزي كه من دوستت دارم : مدتي همديگرو نگاه كرديم كه يه دفعه ژاله هراسان اومد تو اتاق و گفت ! فرنوش بهرام و بهناز اومدن فرنوش – بهرام و بهناز ؟اينجا ؟ . ژاله – آره ، پايين پيش كاوه و پدر كاوه نشستن فرنوش – آخه چطور ؟ چرا امشب ؟ كي درو روشون باز كرد ؟ : ژاله با ناراحتي گفت .الل بشم من ! خبر مرگم از دهنم در رفت و به سودابه گفتم كه تو امشب مهمون داري يعني چه جوري بگم ؟ گفتم بهزاد خان قراره امشب بياد خونه شما . اون هم صاف گذاشته كف دست بهناز . حتماً بهناز هم به . برادرش گفته . همش تقصير منه چي شده ؟ مگه بهرام و بهناز كين ؟- . فرنوش- پسرخاله و دختر خاله من هستن خب – چه اشكالي داره ؟ فرنوش- هيچي . اصال مهم نيست . بيا بهزاد بريم پايين ، ميخوام بهشون معرفيت كنم اونا كه بايد چند وقت ديگه بفهمن ، بذار حاال . بدونن سه تايي رفتيم پايين. وقتي رسيديم ، چهره آقاي ستايش رو ديدم كه خيلي تو هم رفته بهرام يه پسر تقريبا هم سن و سال خودم بود . تقريبا هم قد خودم . شايد كمي كوتاهتر . لباس اسپرت شيكي پوشيده بود . بهناز هم يه دختر نسبتاً قشنگ بود كمي شبيه فرنوش . اما با موهاي قهوه اي روشن . تا ما رو ديدن بلند شدن . من بطرف بهرام رفتم تا باهاش آشنا بشم و فرنوش بطرف بهناز رفت : سالم ، من بهزاد . خوشبختم و دستم رو بطرف بهرام دراز كردم تا دست بدم . اما بهرام در حالي كه مي نشست گفت- . خوبه 👇 🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662