eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 💔 🍃 نویسنده: 📚 +خب بچها وقتشه کم کم همدیگه رو حلال کنیم، نه؟! سحر بود که اینجوری میگفت.. اره والا تو حلالیت نخوای کی بخواد.. ساناز اما پررو تر از اون گفت؛ -اره توروخدا بیخیال بچه بازیامون ببخشید دیه... مخصوصا تو سها... بعد از اخرین کلاس ترم اخر بود همه ی بچها تو حیاط دور هم جمع شده بودیم تا باهمدیگه یه دورهمی صمیمی داشته باشیم و گپ بزنیم و اخرش هم از هم حلالیت بطلبیم.. وقتی ساناز منو مخاطب قرار، دلم نمیخواست بابت اذیتایی که شده بودم حتی نگاهش کنم.. ولی دیگه ارزشش رو نداشت.. حیف بود که حال بقیه رو بد کنم... لبخند آرومی زدم و گفتم، -حتی درباره ی بقول خودتون بچه بازیاتون فکرم نمیکنم، چون صرفا بچه بازی بوده.. +باشه حالا تو ببخش.. -همیشه انقدر راحت حلالیت میطلبی تو... زهرا خطاب به ساناز گفت... اونم ترجیح داد دیگه چیزی نگه... -بچها یه برنامه بچینیم بریم بیرون بابا اینجوری که نمیچسبه.. ناسلامتی فارغ التحصیل میشیما جشن نگیریم؟؟؟؟ آقای رضایی بود که این پیشنهاد رو میداد.. یه بچه پولدار بی دغدغه که با پول اومده بود دانشگاه با پول هم پاس شده بود با پول باباش هم همین الان دفتر کارش اماده بود... +اره محسن جان فقط اینکه نبریمون جایی که نفهمیم یارو زنه یا مرد.... همه خندیدن... اخه یه بار پسرای کلاس رو به اسم جشن تولد خواهرزادش برده بود پارتی شبونه و تنها کسی که قبل از ورود میفهمه و برمیگرده همین آقای پارسا بوده.. -‌حامد خیلی .... زشته جلو خانوما رعایت کن... +نکبت خودت لو دادی که... ما بدبختا چقدراصرار کردیم نگی.. خودت فردا صبحش اومدی تو کلاس گفتی این اینشکلی شد اون اونشکلی، همه رو به باد دادی... احسان خالقی اینو میگفت که خودش یکی از قربانیان این حادثه بود و محض همین اتفاق نامزدش که از بچهای ترم پایین تر بود یک ماه باهاش قهر کرده بود... +احسان من همینجا جلو خانومت ازت عذرمیخوام.. اصلا جاشو شما بگین.. خوبه؟! خانوما بگن.. از کلاس بیست نفره فقط هفتامون دختر بودیم.. منو زهرا ، ساناز و سحر، مریم و مینا .... زهرا آروم توی گوشم گفت که جایی نمیاد... بعضی وقتا با خودم فڪرمیکردم اینهمه محتاط بودن حداقلش اینه که آدم رو از خیلی خطرات حفظ میکنه.. مثلا نیومدنش به مهمونی سحر و ندیدن اون صحنه های.... +بریم این بارو دفعه آخره!! یکم نگاهم کردبعد بیتفاوت شونه ای بالا انداخت... -من میگم بریم کوه... ساناز همیشه دنبال هیجان بود.. +نححححححح منم همیشه ترسو بودم.. خنده ی بلند بلند بچها رو به جون خریدم اما حاظر نبودم برم کوه.. ٭٭٭٭٭--💌 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
#پارت61 رمان یاسمین از رو نمي رفت . رفتم پيش فرنوش كه چند قدم جلوتر ، منتظرم بود و دوتايي از پله ها
رمان یاسمین يه آن به كاوه نگاه كردم كه خون تو چشماش مي دويد كه بهش چشم غره رفتم يعني كاري نكنه . آقاي ستايش و پدر كاوه هم . منظره رو ديدن كه لبهاشو رو از ناراحتي گاز گرفت . بهزاد جان بيا اينجا بشين كنار من- بهرام – بهزاد جان ؟ !كاوه – نخير ! بهزاد فرهنگ ! جانش صيغه مبالغه س ! بهرام – شنيده بودم كاوه خان خيلي بانمكن، اما نميدونستم اينقدر خيار شور تشريف دارن ! كاوه – قسمت بشه يه دونه از خيار شورها ميل بفرمايين تازه طعمش رو ميفهمين . بهرام – ببين آقاي بامزه من با كسي شوخي ندارم . كاوه – منهم با كسي شوخي نكردم . تعارفم جدي بود ! يه دونه خيار شور كه ديگه چيز قابل داري نيست ! بهرام – تعارف اومد تعارف نيومد داره ها كاوه – انگار توپ شما خيلي پره جناب بهرام خان ؟ !ستايش- اين حرفها چيه بهرام ؟ : بهرام رو به فرنوش كرد و گفت اين آقا اينجا چيكار ميكنه ؟- فرنوش- به تو ربطي داره ؟ بهرام – تو نامزد مني ! حق نداري يه مرد غريبه رو دعوت كني خونه فرنوش – كي اين فكر رو تو كله تو انداخته كه من نامزد تو هستم ؟ ستايش- بهرام كله ات گرمه ؟ معلوم هست چي ميگي؟ بلند شدم . جاي موندن نبود . با اجازه تون من مرخص ميشم بهرام – كجا ؟ و آستين من رو گرفت . برگشتم و خيلي خونسرد نگاهش كردم . كاوه مثل فنر از جاش پريد و ستايش جلو اومد . به كاوه اشاره : كردم كه خونسرد باشه . بعد رو به بهرام كردم و گفتم امري دارين بهرام خان ؟- بهرام – آره مي خواستم بهت بگم نمي خوام بشنوم ديگه اينطرفها اومدي ! فرنوش دخترخاله و نامزد منه . اگه دور و برش ! چرخيدي دندون هاتو مي ريزم تودهنت كاوه – مواظب باش النگوهات نشكنه . مگه فرنوش خانم جوابت رو نداد ؟ كي اين عرض رو به درز شما كرده ؟ .كاوه تو ساكت باش- . ستايش با عصبانيت داد زد .از اين خونه برو بيرون بهرام ! بهناز از اينجا ببرش : بهرام كه تازه متوجه شده بود زيادي تند رفته ، حركت كرد كه بره . اين بار من آستينش رو گرفتم كه خيلي جاخورد . بهش گفتم كاوه زد زير خنده و بهرام با عصبانيت از اونجا ! بهرام خان ، شمام فكر يه دندونپزشك خوب براي خودتون باشين ! ضرر نداره- . رفت تمام اين جريان شايد دو دقيقه هم طول نكشيد . سكوت برقرار شده بود . ستايش – بهزاد خان نمي دونم چطور ازت عذر خواهي كنم . اصال مهم نيست جناب ستايش . خودتون رو ناراحت نكنين- . ستايش سرش رو انداخت پايين و رفت . فرنوش- بهزاد . تو هم خودت رو ناراحت نكن . اتفاقيه كه افتاده- . فرنوش – پس نرو بشين . نه بهتره برم . اينطوري راحت ترم . از طرف من از آقاي ستايش عذر خواهي و خداحافظي كن- ... فرنوش – بهزاد بخدا . گفتم كه مهم نيست . چيزي نشده- . بطرف راهرو رفتم و كاپشنم رو پوشيدم . كاوه هم راه افتاد دنبال من . كاوه تو بمون 👇 🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662