💌💖💌💖💌💖💌💖💌#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت77🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
چشمام رو که باز کردم پرستار بالای سرم بود..
داشت سرم رو چک میکرد..
نگاهش که افتاد به چشمای بازم، با خوشرویی "سلام گلمی" گفت و رفت سمت در..
صدای کل کلشو با یکی شنیدم..
چشم دوختم به در که مامان و بابا بیان داخل..
وقتی اولین عمه اومد، چند ثانیه ذهنم قفل کرد..
اون اینجا چیکار میکرد..
اومد نزدیک و دست گذاشت روی پیشونیم..
چشماش پر از اشک بود..
-فداتشم عمه..
خوبی عزیزم؟!
انگاری مریض شدن من واسطه ی خیر شده بود..
لبخند زدم به چشمای یشمی رنگ نازش که به مامان بزرگ رفته بود..
-دورت بگردم اخه چیشدی تو...
نمیتونستم جواب بدم..
اصلا حال نداشتم..
صدای سبحان ، نگاهمو به سمتش کشوند...
اما قبل از اون حسام و مادرش رو دیدم..
آخرین لحطه یادمه آموزشگاه حسام بودم که اینجوری شدم..
با لبخند نگاهم میکرد..
مادرش با مهربونی اومد سمتم و پیشونیمو بوسید..
-خوبی دخترم؟!
چشمامو چند ثانیه روی هم فشار دادم..
الحمدلله خیلی قشنگی از ته دل گفت و دستم رو گرفت توی دستاش و نشست کنارم..
+سها چیشدی تو..
لباشو تصنعی آویزون کرد..
نگرانم بود ولی میدونستم قرار بعدش تیکه بشنوم..
لبخند زدم..
+من نگرانم داییمم..
-چرا سبحان مگه داییت چیشده خدامرگم بده چیزی،شده بمن نگفتین ها حسام؟!
عمه ی نگران و دل نازکم..
+قبل از این اتفاق کسی نمیگرفت اینو الان که افلیج و علیل هم شدهههههه
و صدای عرررر مانند و رها شدنش تو بغل حسام و بلافاصله پرت شدنش رو به بیرون و "خدانکنه" حسام..
نمیدونم عمه چطور اینو تحمل میکرد...
ولی همچین بدم نمیگفتا..
چیا که نصیبم نشده بود نو این چند سال..
لرزش دستام..
میگرن و سر دردای بد..
عمل قلبی و سکته ای که تو ۲۴ سالگی شده بود برچسب اسمم..
جوشش اشک رو تو چشمام احساس کردم..
نگاهمو آووردم بالا قطره های درشت اشکم چکید کنار صورتم..
فورا پاکش کردم اما از نگاه حسام دور نموند...
محزون نگاهم کرد..
خیلی ازش بعید بود اما کف دست راستشو گڋاشت روی قلبش و لب زد
"نـَمـُردم ڪه"
یه لحظه احساس کردم قلبم ایستاد..
دقیقا مثل چند روز پیش که اسمش رو گڋاشتن سکته..
حرکت فوق العاده عاشقشانه و البته مصلحتی تو اون زمان، نفسمو قفل کرد..
هرچند میدونستم حسام اونقد پایبند و مقید هست که این بار اول و اخرش بوده...
ولی همون بار اول و آخر حس خوب رو به رگهای قلب تزریق کرد و جون دوباره ای گرفت..
هرچند،
من سهایی نبودم که به این سادگی دل ببازم وقتی از اولین تجربه ی بد احساسیم اونم با یه لبخند ، چند وقتی بیشتر نمیگذره..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💌💖💌💖💌💖💌💖💌
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت77 رمان یاسمین
دختر خانم ، شرف آدم ارزشش بيشتر از اين حرفهاست . اين كار شما مثل اينه كه انسان روحش رو بفروشه-
. كاوه – از من به شما نصيحت ، حتي اگه از گرسنگي و درد و مرض داشتي ميمردي ، ديگه حتي فكر اين كارها رو نكن
: كه دخترك يه دفعه پريد به ما و گفت
ميشه شما دو تا پولدار كثافت خفه شين
من و كاوه دوباره به همديگه نگاه كرديم
كاوه- به ما ميگه پولدار كثافت ؟
. به تو ميگه ، من كه پولدار نيستم -
: برگشتم و به اون دختر گفتم
! خانم عزيزز ، بنده تو هفت آسمون يه ستاره ندارم . زندگي منم يه چيزي شبيه زندگي شماست-
كاوه – حاال بفرماييد من كثافت از كدوم طرف بايد برم ؟
. دختر همين جا نگه دارين . زشته يكي من رو تو ماشين شما ببينه
. كاوه – ببخشيد ، نيم ساعت پيش انگار يادتون رفته مي خواستين چيكار كنين
اون نيم ساعت پيش بود . تازه وقتي هم كه اون حرف رو به شما زدم ، بالفاصله پشيمون شدم . خيال داشتم يه جا كه –دختر
. ايستاديد ، پياده بشم و فرار كنم
كاوه – من اين حرفها حاليم نيست . تا شما رو دم در خونتون نرسونم و نبينم كه رفتين توي خونه خيالم راحت نميشه . پس
. آدرستون رو بدين ، معطل هم نكنين
دختر – واقعا اينو مي خواهين ؟
كاوه – بعله
. دختر – مستقيم برين ، سر چهار راه بپيچيد دست چپ
كاوه رفت تو يه خيابون و همونطور كه اون دختر آدرس ميداد رفت تا توي يه كوچه باريك و خلوت ، رسيديم جلوي يه خونه قديمي
.
كاوه – اينجا خونه تونه ؟
دختر – بعله ، مي خواهين اصال بياييد تو ؟
كاوه- نه خيلي ممنون . همون كه ببينم شما رفتين تو خونه ، برام كافيه . ما هم راهمون رو مي كشيم و ميريم . كاوه قفل در رو وا
. كرد
دخترك پياده شد و در محكم بست و چند قدم بطرف خونشون رفت . اما انگار پشيمون شد و دوباره برگشت . كاوه شيشه رو پايين
: كشيد و گفت
طوري شده ؟-
نخير. فقط خواستم بگم ازتون معذرت مي خوام ببخشيد اگه حرف بدي زدم دست خودم نبود . خدا رو شكر ميكنم كه امشب –دختر
.به شما برخوردم وگر نميدونم چي مي شد
. اينها رو گفت و رفت و با كليد در خونه رو وا كرد و وارد خونه شد
. من و كاوه تا لحظه آخر نگاهش كرديم
اين ديگه چه داستاني بود ؟ مثل فيلمها ! شب حادثه ! رنگي ، با شركت كاوه ، هنر پيشه خوش تكنيك سينما! بهزاد ، فريب –كاوه
. خورده اي در دام شيطان
پسر تو فكر نكردي اگه يه دفعه جيغ مي كشيد پدرمون رو در مياوردن ؟-
. كاوه – بهت كه گفتم اين كاره نبود
. منم فهميدم ، اما ممكن بود آبرومون بره-
! كاوه – اما عجب چشمايي داشت
. با تعجب نگاهش كردم
. كاوه – به جان تو بهزاد ، دلم رو لرزوند . تو آينه نگاهش مي كردم . از سر و روش غم مي باريد
. پس حركت كن بريم ، خوب نيست اينجا واستيم-
. كاوه – ميخوام راه بيفتم ، اما دلم راه نمياد
. مرده شور دلت رو ببره . حركت كن تا يكي نيومده يقه مون رو بگيره-
. كاوه – يادم رفت اسمش رو بپرسم
. ميپرسيدي هم بهمت نمي گفت . حركت كن ديگه-
: كاوه شيشه شو باال كشيد و آروم حركت و گفت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da