💌💕💌💕💌💕💌💕💌#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت87🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
+دستامو گرفتم جلوی دهنم و دویدم سمت دستشویی..
طاقت اینهمه اتفاق برای دلم من کم بود...
طاقت نداشت دیگه دلم..
بد شده بود حالش قلبم..
تند و ضعیف میشد و آخرش عوق زدنای پی در پی..
حسام نگرانتر پشت سرم ایستاده بود..
دستش به گوشه ی دیوار و نگاهش به نیمرخ من..
سبحان کناردر ورودی...
-سها قرصاتو خوردی از،صبح؟؟؟
حسام زودتر جواب داد...
+نخورده سبحان...
هیچی همراهش نبود..
سبحان نمیشه این وضع من میرم خونه آقا محسن اینا...
-باشه عاشق حالا فعلا بمون من برم قرصای سها رو بیارم..
+سبحان اصلا وقت شوخی نیست..
-باش بیا برو تا تو هم چَـک بخوری به من چه..
صورتمو شستم..
تو آینه به خودم نگاه کردم...
یادم نبود که از ظهر نه قرصی خوردم و نه چیزی که انقدر رنگ پریده نمونم...
حسام فورا حوله دستی کوچیک خودش رو که گاها دیده بودم موقع وضو صورتش رو باهاش خشک میکنه رو داد دستم..
نمِ آب وضوی مغربش رو داشت..
گذاشتم روی صورتم..
-خوبی؟!
+من میرم قرصاتو بیارم و بیام...
دروغ نگم امشب اینجا موندگاری مگه اینکه دایی مرتضی جمع کنه بره خونشون که تاحالا نرفته..
چند قدمی نرفته بود که برگشت سمت حسام و با شیطنت گفت..
-میشینی نمازتو میخونیا،گفته باشم...
قهقه ای زد و رفت بیرون...
چه دل خوشی داشت...
اومد خبر بد رو داد و رفت...
حسام رفت بیرون و در آموزشگاه رو قفل کرد...
مهم نبود که تنها موندم...
خیالم راحت بود که حواسش بهم هست تو این ساعت از شب که خیابونای روستا دیگه خلوت شدن..
رو فرشیِ کوچیکی که پهن کرده رود روش نماز بخونه رو کشیدم کنار شوفاژ و روش دراز کشیدم..
دلم میخواست فکرکنم...
به اینکه چراعلی بگه
"اجازه بدین سها خودش تصمیم بگیره"
بابا عصبانی شه و عمو عصبانی تر..
به این فکر کنم که چرا علی بره یقه محمد صادق رو بگیره و بگه
"تو چرا حرف نمیزنی بـُت بزرگ"
زن عمو عصبانی بشه و عمو عصبانی تر...
دوست داشتم فکر کنم به اون "چـَکي" که بقول سبحان پرت کرد سمت مخالف، صورت علی رو...
به پهلو خوابیدم دستمو جمع کردم زیر سرم..
چرا عمو انقد لج کرده بود مگه برای پسرش کم بود دختر که فقط من...
اونم تو شرایط بد روحیه من که اصلا نمیتونست با تنش کنار بیاد..
روحم کنار بیاد با قلب ضعیفم چیکار کنم که دنبال آرامشه..
اشکام دوباره راهشو باز کرد..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💌💕💌💕💌💕💌💕💌#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت87 رمان یاسمین
خوبيش اين بود كه جواد آقا با اينكه يه الت بود اما بهم نگفت مطرب
صبح با سر و صدا بيدار شدم . گرسنه و تشنه بودم . از اتاق اومدم بيرون كه ديدم تا چشم كار ميكنه تو حياط گدا واستاده . يه
گوشه نشستم و نگاه كردم . جواد وسط واستاده بود و امر و نهي ميكرد . جاي هر كدوم رو براي گدايي معلوم مي كرد و بهشون
ابزار كار ميداد . يكي چشم بند كه يعني كوره ، يكي عصا ، يكي چوب زير بغل . به يكي ياد مي داد كه چطوري مثل چالق ها راه بره
، به يكي ياد مي داد كه چطوري عز و چز كنه . به يكي ياد مي داد چجوري مردم رو دعا كنه . خالصه سرش حسابي شلوغ بود .
. نيم ساعتي كه گذشت ، گداها رفتن بيرون سركارشون . كاروانسرا تقريبا خلوت شد
مونده بودن يه ده پونزده نفري كه ديدم يه پسر همسن و سالم داره بطرفم مياد . تا رسيد گفت سالم استاد . خندم گرفت . گفتم استاد
؟ گفت آقا جواد گفته شما رو اينطوري صدا كنيم . گفته خيلي به شما احترام كنيم . كنارم نشست . اسمش رجب بود . اسمم رو بهش
گفتم مگه چكاره اين ؟ جوب داد جيب بريم . بهم . گفتم بعد پرسيدم كار شماها چيه ؟ چرا نميرين سر كار ؟ گفت كار ما عصر هاست
گفته نه اما گدايي بلديم . . ميگن رجب تير . واسه اينكه مثل تير جيب طرف رو ميزنم و فرار مي كنم . گفتم پس شما ها گدا نيستين
! ماها همه اول گدا بوديم . رتبه كه گرفتيم شديم جيب بر . درجه مون رفته باال . اينا رو گفت و خنديد
ازش جريان رو پرسيدم . گفت ببين ، ما اولش ياد مي گيريم گدايي كنيم بعد از دو سالي كه گدايي كرديم كم كم . سر در نمي آوردم
بعد ميشيم جيب بر . خندم گرفت گفتم چرا از اول جيب بر نمي شين ؟ گفت آخه .آقا جواد يادمون ميده كه چطوري جيب بري كنيم
يكي از راههاي جيب بري اينه كه مثل كنه بچسبيم به مردم و به هواي گدايي جيبشون رو بزنيم . اينطوري ! بعد چسبيد به من و با
التماس گفت تو رو فاطمه زهرا يه كمكي بكن . تو رو ابوالفضل . ايشاهلل تو سرازيري قبر لنگه كفشات از پات در نياد . تو رو خدا ،
بخدا از ديروز تا حاال هيچي نخوردم . جون بچه ات . جون اين خانم خوشگل كه . يه ده شاهي بده ، ميخوام نون بخرم ، گشنمه
. باهاته . دعا ميكنم زنت بشه
باورم نميشد . گفتم پسر چطوري اين كارو . دستهاشو از يقه ام آزاد كردم كه خنديد و كيسه اي رو كه توش پولهام بود بهم پس داد
كردي ؟ خنديد . گفتم حاال كه پولها رو زدي چرا پسش دادي ؟ گفت ما دزد هستيم اما نامرد و نارفيق نيستيم . با كسي كه سالم و
عليك كرديم بهش نارو نميزنيم . بعد من رو برد و با بقيه آشنا كرد . همه بچه هاي خوبي بودن كه متاسفانه براه خالف كشيده شده
. بودن . همه خونگرم ، همه بي ريا . يه ساعت نگذشته بود كه انگار سالها همديگرو ميشناختيم
از رجب پرسيدم اين دختره چرا با بقيه نرفت . گفت اين مردني رو ميگي ؟ اين نا نداره دماغش رو پاك كنه . گدايي جون مي خواد .
اين چند ساله كه مريضه . همين روزهام ريق رحمت رو سرميكشه . نگاهش كردم . راست مي گفت ، يه دختر كثيف و الغر و زرد
بود با موهاي سياه . چشمهاي گود رفته ، لبها و دستهاي بي رنگ . تقريبا درست نمي تونست تعادلش رو برقرار كنه و راه بره .
. پرسيدم اسمش چيه ؟ رجب گفت ياسمين بعد خنديد و گفت برعكس نهند نام زنگي ، كافور . گفتم مسخرش نكن ، گناه داره
رجب گفت بيا با ما ناشتايي بخور . ياد گرسنگي م افتادم . بعد از صبحانه رجب و بقيه ، مشغول تمرين جيب بري شدن و من
. مشغول تماشاي اونها
. آقاي هدايت سيگاري روشن كرد . دو تاچايي ريخت و ادامه داد
اونجام شد خونه ما بهزاد خان . كم كم يه تيكه فرش خريديم . يه پريموس واسه غذا پختن و چند تا تيكه ظرف و قابلمه و خالص .
. يه زندگي كوچيك واسه خودم درست كردم
چند روز صبح رفتم الله زار و كار كردم اما فايده نداشت . روزها اونجا خبري نبود اما عصر به بعد مي شد توش كاسبي كرد .
. رجب مي گفت حتما جواد ازت خوشش اومده كه گذاشته اونجا كار كني چون تو اون خيابون هر كسي رو راه نمي ده
جمع مي كردم . ميخواستم چند سالي كار كنم شايد بتونم يه خونه . آره ، تقريبا خوب پول در مياوردم و صرفه جويي مي كردم
. كوچولو واسه خودم بخرم و از اينجا برم
.چند ماهي گذشت . يه شب داشتم تو الله زار كار ميكردم كه يه مرد اومد جلو و گفت . بد نساز نمي زني ها ! ازش تشكر كردم
گفت صبح هام كار ميكني ؟ گفتم نه فعال . گفت مي آي تو مغازه من بزني ؟ گفتم اگه خوب پول بدي چرا نمي يام . گفت چند ميگيري
؟ گفتم چند ساعت مي خواي برات بزنم ؟ گفت از ده يازده تا دو بعد از ظهر . گفتم مغازه چي هست ؟
. گفت عرق فروشي
گفتم نه نمي آم . گفت واسه چي ؟ گفتم آخه حرومه . گفت خوب تو نخور . يه فكري كردم و گفتم باشه ، پونزد هزار ميگيرم ، مي
آم . گفت چلغوز خان مگه چه خبره ؟ دو ساعت مي آي و چهار تا زر زر ميزني و مي دري ديگه . روزي پنجزار ميدم بيا .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃 http://eitaa.co