eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💓🌼💓🌼💓🌼💓🌼💓💔 🍃 نویسنده: 📚 +عمـو جون من نمیتونم.. لبخند زد عمو جونم.. -اختیاری نیست دخترم... قرار من و محسن از ابتدا همین بوده.. و رو به بابا "مگه نه محسنی" گفت و نگاه زمین افتاده ی بابا.. +عمو اصلا شما نظر محمد صادق براتون اهمیت نداره؟! آرامش عجیب عمو همه رو حرص میداد و بیشتر زن عمو رو.. -محمد صادق روی حرف من حرفی نمیزنه! نگاهم کشیده شد تا محمد صادقی که توی اسن هوای سرد تند تند عرق پیشونیش رو پاک میکرد.. راضی نبود دیگه یه دونه پسرت عموجونم.. نشسته بودم روی دومین پله ای که میخورد به سمت اتاقم و حفاظ اون چوبیش توی دستم بود و گاهی هم دندون میزدم اون حفاظی که میدونستم مامان روزانه ده بار دستمال میکشه... +خب حرف خاصی که نمیمونه... -دایی چایی بیارم حالا بعدا هم وقت هست... سبحان بیچاره که کل عصبانیت عمو شد سهمش.. +بسه پسر تو چطور تربیت شدی که انقد سبکی وقتی چندتا بزرگتر دارن حرف میزنن تو چرا جفت پا میای وسط... هروقت برای تو نقشه میکشیدن اظهار نطر کن... شاید تیرخلاص این ماجرای وحشتناک رو باید تا اخر مدیون سبحان باشم که تاب نیاوورد و بلند شد و قدم علم کرد رو به روی دایی مرتضی ش و گفت... +دایی با تمام احترامی که براتون قایلم باید بگم من هیچوقت نقشه ی زندگیم رو نمیدم دست شما که بکشین وقتی به دل این دوتا جوون گوش نمیدین که اون سها کسی دیگه رو دوست داره و پسرتونم که معلومش نیست اینهمه سال اونور آب چیکار کرده که حالا زده به سرش زده بیاد اینجا و زن بگیره... تازه اینا اولشه، چون من از قرارداد بد شما و دایی محسنم خبر ندارم... فقط باید بگم که این حرف شما هیچوقت به کرسی نمیشینه.... معطل جوابی نموند و رفت سمت خروجی... +من زن دارم... سکوت جمع رو مضاعف کرد حرف محمدصادق... هیین بلند پروانه و وای گفتن زن عمو ، دست مامان که ضربه ای شد به صورتش خبر از فاجعه ی بدی میداد که محمد صادق بالاخره بیانش کرد... همه ی اینها یک طرف بود و لبخند شاد و بدجنسونه ی سبحان یک طرف.. شادی علی و برداشته شدن بار سنگینی که انگار روی شونه ش عجیب احساس میکرد ، با کشیدن کف دو دستش به صورتش... و قلب من که انگار دوباره نور امید برگشت به فضای تاریک و سرد این روزهاش... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💓🌼💓🌼💓🌼💓🌼💓 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین خيلي ذوق كرد و گفت من ميميرم برات . اما زير حرفت نزني ها گفتم باشه بشرطي كه تو هم وقتي من ساز ميزنم نرقصي . گفت اگه نرقصم كه سركيس از اينجا بيرونم ميكنه . ديدم راست ميگه ، . گفتم خب حاال كه مجبوري ، برقص اما ديگه ابرو ننداز و عشوه نيا . مواظب هم باش كه ميچرخي دامنت باال نره دستم رو گرفت تو دستش و نگاه پرمحبتي بهم كرد و گفت باشه . هر چي تو بگي . فقط تو رو خدا باهام عروسي كن و از اينجا منو ببر گفتم باشه اما حاال نه . بايد يه مدت كار كنم و يه خورده پول جمع كنم كه بتونم يه خونه اي چيزي جور كنم ، بعد گفت من خودم صد تومن پول يواشكي جمع كردم ، ميدمش به تو . گفتم منم اين چند ماهه صد و بيست تومن پول در آوردم اما هنوز كمه . بذار يه . مدت ديگه كار كنيم شايد بتونيم پايين شهر يه جايي رو بخريم گفت باشه ، منم ديگه پولهامو حيف و ميل نمي كنم و جوراب نايلون و آدامس و اين چيزها نمي خرم . اگه خدا بخواد تا شش ماه . ديگه وضعمون خوب ميشه هنوز دستهام تو دستش بود كه سركيس يه سرفه كرد و ما خودمون رو جمع كرديم . كم كم مشتري ها پيداشون شد و من هم شروع كردم به ويلن زدن وقتي تمام تخت ها پرشد سركيس به هاسميك اشاره كرد كه برقصه . هاسميك هم با سر به من اشاره كرد . يعني چاره ندارم . داشت خون خونم رو ميخورد اما كاري نميشد كرد و بايد تحمل مي كردم ! دو ساعتي كه گذشت يه دفعه مجلس بهم خورد و همه آروم در گوش هم مي گفتن شعبون خان اومد ، شعبون خان اومد نميدونستم يارو كيه اما همه با ترس اسمش رو مي بردن . دو دقيقه نگذشته بو كه در واشد و سه تا جاهل كه گويا نوچه هاي شعبون خان بودن اومدن و پشت سرشون يه مرد هيكل گنده كه تو صورتش چند تا جاي زخم بود ، وارد شد . سركيس زود پريد . جلو و حسابي بهش عزت و احترام كرد و يه تخت رو براش خالي كردن و با نوچه هاش نشست من داشتم كار خودم رو ميكردم كه يكي شون بهم گفت پسر بپر يه ليوان آب خنك واسه شعبون خان بيار . نگاهي بهش كردم و گفتم . اينا كار من نيست به سركيس بگو . يه دفعه نوچه هه خواست بلند شه بياد طرف من كه شعبون خان جلوش رو گرفت . نگاهي به من كرد كه پاهام لرزيد سركيس تندي يه ليوان آب تو سيني برد براي شعبون خان . هاسميك اومد طرف من و با رنگ و روي پريده گفت چيكار ميكني ؟ ميدوني اين كيه ؟ گفتم نه گفت تو اين شهر همه از اين آدم حساب مي برن اون وقت تو اينطوري بهشون جواب ميدي ؟ گفتم هر كي . مي خواد باشه به من مربوط نيست اما حسابي ترسيده بودم . خالصه هر طوري بود اون مجلس تموم شد و همه رفتن . موقعي كه پولم رو از سركيس گرفتم ، هاسميك رو صدا كردم يه گوشه و بهش گفتم مرده شور اون رقصيدنت رو ببره ، بازم كه عشوه اومدي ! گفت بابا آدم كه نمي تونه با اخم و . تخم برقصه موقع رقصيدن بايد چهار تا ادا و اطوار هم از آدم در بره ديگه . حاال بخاطر تو جاي چهار تا دو تا ادا در ميارم ، خشك و خالي كه . نميشه ديدم راست ميگه بيچاره ، بهش گفتم نميشه يه لباس ديگه تنت كني و برقصي ؟ اينطوري تموم جونت معلومه ! گفت ميخواي چادر سرم كنم برقصم ؟ با چادر چاقچور كه نميشه رقصيد . گفتم نميگم چادر سرت كن ، يه چيز بلندتر بپوش گفت اين لباسهارو خود سركيس برام ميخره . مخصوصا هم دامنش رو كوتاه مي گيره كه موقع رقصيدن قشنگ باشه ، تو هم اينقدر آهنگهاي قردار و . رنگي نزن كه من مجبور باشم زياد قر و اطوار بيام اينجاي داستان كه رسيد آقاي هدايت سيگاري روشن كرد . بنظ رمي اومد كه تموم اين جريانات براش همين ديروز اتفاق افتاده . . لبخندي تلخ گوشه لبهاش بود آره آقايي كه شما باشين چند روزي كار كردم تا شنبه كه اونجا تعطيل شد . يواشكي با هاسميك قرار گذاشتيم كه دو تايي صبح بريم . بيرون شهر و ناهار رو با هم بخوريم سركوچشون منتظرش واستادم تا اومد . يه بقچه هم دستش بود . دو تايي يه درشكه گرفتيم و رفتيم بيرون شهر و يه جاي با صفا . بساطمون رو پهن كرديم .اون وقتها كه تهران مثل حاال نبود كه هر چي از شهر ميري بيرون بازم ساختمون باشه و يه وجب جا واسه نشستن پيدا نشه پات رو كه از دروازه تهران بيرون ميذاشتي ، همه جا سبز و خرم و گل و گياه بود بدون دود ! خالصه دوتايي كنار يه نهر آب نشستيم و هاسميك از توي بقچه اش ميوه و آجيل درآورد و يه كتري هم داد دست من و گفت شراب نياوردم چون ميدونستم . نميخوري ، پاشو كتري رو آب كن و يه آتيش درست كن تا برات چايي رو علم كنم !بهش خنديدم ، درست شده بوديم مثل زن و شوهر آتيش كه روبراه شد و آب جوش اومد هاسميك چايي دم كرد . بعد شروع كرد به ميوه پوست كندن براي من . همونطور كه كارش رو ميكرد ، ازش پرسيدم چي شد كه گذارت به خونه سركيس افتاد ؟ گفت داستانش مفصله ، يه وقتي برات تعريف مي كنم گفتم چه وقتي بهتر از حال . 👇 🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662