💖🌼💖🌼💖🌼💖🌼💖#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت96🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
و چه جالب بود که دست تقدیر من رو کنار کسی قرار داد که از پنج سال پیش همین حوالیم بوده..
دقیقا همین نزدیکی...
حسام بود و من...
من بودم و اون...
دقیقا کسیکه روزی که میخواستم کد رشته هامو وارد کنم خواست حرفشو بزنه و نذاشتم..
گفتم "ادامه نده"
الان چه مشتاق بودم برای ادامه دادن..
رو به روم نشسته بود..
من سرم پایین بود و اون بدتر..
من عرق میرختم و اون بدتر...
هیچوقت فکر نمیکردم این لحظه انقدر سخت باشه برام...
سبحان میگفت استرس نداره که حسام خودمونه..
همونی که یه روز کامل رفتی آموزشگاهش خل بازی در اوووردی و پنج سال هی بهش گفتی نه...
خندیدم..
از چشم حسام دور نموند..
+سها خانوم من نمیدونم چی بگم شما همه ی منو بلدید و منم الحمدلله از شما باخبرم..
اگه صحبتی هست شما بفرمایید
چیزی نگفتم..
دنبال واژه و کلمه میگشتم که دوباره خودش ادامه داد...
+اینکه آقا مرتضی چه شرطی کردن با شما به گوش من رسیده..
پرروییه که الان اینجام..
ولی یه چیزی ته دلم امیدوار بود به خانومی شما که رسیدم تا دم در خونتون...
و خب این بین روحیه ای که سبحان میداد هم بی تاثیر نبود..
من خندیدم و اون هم..
و ادامه داد..
+امیدوارم یه روزی بتونم جبران کنم این حجم از اعتماد و خب خوبیه شمارو..
و اینکه ببخشید منو که همه چی انقد یهویی و عجله ای شد..
فکرشم نمیکردم یه سربند اقا محسن رو ناراحت کنه و باعث بشه...
البته بازهم سبحان کار درستی نکرده...
اگه اجازه میدادم دقیقا ایشون تا فردا تعارف تیکه پاره میکردن و منه بدبخت باید گوش میدادم هرچند حرفای جدیم رو گذاشته بودم برای بعدا...
+آقا حسام شما چه گناهی مرتکب شدین؟!
تعجبش به شکل فوق العاده زیادی نشون داد و اونقدی باسرعت سرش رو آوورد بالا که گردنش صدا داد..
تو دلم میگفتم "خاک برسرت که بچه ی مردم رو سکته دادی"
+نه نه منڟورم اینه که چرا سه روز روزه گرفتین..
یعنی چیزه...
علی میگه....
اسم علی که اومد خندید..
نفسمو آڔاد کردم و گفتم خداروشکر...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💖🌼💖🌼💖🌼💖🌼#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت96 رمان یاسمین
بعد رو به زهره كرد و گفت
بيار اون فنجونت رو ببينم چيكار ميتونم واسه ت بكنم ؟-
: فنجون زهره رو برداشت و دوباره نگاش كرد و گفت
صاب مرده يه من كبره ته ش بسته ! من چه فالي برات بگيرم ؟-
. زهره كم مونده بود گريه اش بگيره
! كاوه – حاال خودت رو ناراحت نكن قسمت و سرنوشت همينه ديگه
! بيا انگشت بزن تو اين فنجون شايد يه روزنه اميدي برات وابشه . اينجوري وضعت خرابه
: زهره كه اشك تو چشماش جمع شده بود ، فنجون رو گرفت و يه انگشت محكم زد توش كه كاوه داد زد
يواش بابا چه خبرته ؟ سوراخش كردي . تموم خطوط زندگيت بهم ريخت كه ! گفتم يه انگشت بزن ، نگفتم درل بنداز و با مته -
. سوراخش كن كه
: زهره با بغض جواب داد
. بخدا زياد فشارش ندادم كاوه خان-
: مجلس ساكت شده بود كاوه كه عصباني بود گفت
. خيلي خب حاال برو يه گوشه بشين تا بعد . حيف كه دل نازكم و گرنه دست به فنجونت نمي زدم
: فرنوش آروم از من پرسيد
كاوه فال قهوه بلده بگيره ؟-
. نميدونم بخدا يعني تا حاال پيش نيومده بود كه بفهمم-
. كاوه فنجون سودابه رو برداشت و توش رو نگاه كرد سودابه دل تو دلش نبود
كاوه – خب سودابه خانم داشتم چي مي گفتم ؟
. سودابه – خواستگار قبليم رو گفتي
سودابه آروم با نوك ناخن ش يه اشاره به ته . آره عكسش هم اينجا افتاده . حاال بيا يه انگشت بزن ته فنجون و نيت كن –كاوه
. فنجون كرد كه دوباره داد كاوه در اومد
كاوه – اي بابا ! شماها چرا اينجوري هستين ؟ يه انگشت بلد نيستين بزنين ؟ با ناخن زدي چشم خواستگارت رو كور كردي حاال
خوبه با يه چشم بياد خواستگاريت ؟ مثل دزدهاي دريايي كه چشمشون رو مي بندن . اصال تو ديگه زنش ميشي؟
. سودابه – كاوه خان من فقط يه اشاره كردم
. كاوه – خب همون اشاره ت رفت تو چشم يارو ديگه
. ناخن نيست كه ! مثل نوك نيزه مي مونه
: دوباره تو فنجون رو نگاه كرد تو سالن صدا در نمي اومد بعد گفت
.نه الحمدهلل بخير گذشت . از بغل چشم يارو رد شد . يادت باشه يه صدقه بدي به گدايي چيزي-
. سودابه – يه نفس راحت كشيد
. كاوه – اين يارو مهندسه
. سودابه – آره بخدا راست ميگه
. كاوه – وضعش هم خيلي خوبه . اين دفعه كه بياد دهن همه بسته ميشه و عروسيتون سر ميگيره
. همه هورا كشيدن و دست زدن
! كاوه – ساكت ! حواسم پرت ميشه . اينجاي فال خيلي حساسه ! در مورد خوشبختي تونه
. سودابه – بچه ها تو رو خدا ساكت باشين
: كاوه فقط تو فنجون رو نگاه ميكرد يه دقيقه بعد گفت
! تو عروسيتون يه نوري مي بينم ! معني اش روشنايي يه . گويا سر عقده ! وقتي بعله رو ميگي ! اما درست نميدونم چيه-
! سودابه – تو رو خدا كاوه خان بازم نگاه كن شايد بفهمي
. كاوه – وهللا انگار هر چي ميشه بعد از عقد ميشه
سودابه – عروسي بهم ميخوره ؟
. كاوه – نه ، يه اتفاق خوبه . فقط دارم نور مي بينم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662