🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهبــی
#پارت_ششم 🍃
با خودم قرار گذاشتم همه چیز رو بسپارم به حضرت زهرا همون جوری که امیر میگفت مادرمه منم اعتماد کردم به خانم و گفتم: هرچی که قسمت باشه همون میشه....😢 😢
به قول مامان بزرگم که میگفت :اگه چیزی قسمت تو باشه سیمرغ هم نمیتونه جلوش وایسه....😕
این حرف ها آرومم میکرد خیلی خوب بودن.....😊
روزا همین جوری پشت هم رد میشدن، یه علاقه هايی شاید داشت بیشتر و بیشتر میشد...😔😔
یه سری فکرا که مثله خوره رو اعصابم بودن..... 😔
تو این گاه و بی گاها یه روز تصمیم گرفتم برم سمته کهف الشهدا....😢
آخه خیلی آرامش داره برام و یه جور تنوع اساسی میده به زندگیم
وقتی آماده شدم که برم مادرم گفت:
+صبر کن منم بیکارم باهات میام....
+بفرما،قدمت رو چشمِ بنده، ولی آب میوه بعدش مهمون مامان جون..😊
با یه لبخندی بهم گفت :از دست شکم اسیری همه جا، باشه...😂
بعد از نیم ساعت رسیدیم و باهام خنده کنان میرفتیم و توی راه صحبت میکرد باهام:
+فاطمه؟ فاطی؟
کجایی دختر؟
گفتم:
+جانم مامان، حواسم پرت شده بود یه لحظه..... 🙈
+میگم،اگه یه شوهره خوب تو این سن برات پیدا بشه؟منو تنها میزاری میری؟
قرمز شدم گفتم:
+این چه حرفیه خانم جان؟ میخوای خجالتم بدی؟ میدونی پررویی ام و خجالت نمیکشم....🙈😊
یه نگاهه باتعجبی کرد گفت:
+دختر،جدی باش تا آخره عمر که وره دله من نیستی....😕
خندیدم و خنده کنان گفتم:
+ماله بد بیخه ریشه صاحبشه خانم جان، نترس میمونم پیشت تا ترشی بندازی..😂
+مسخره بازی در میاری،نمیگی،نکنه خبراییه و من بی خبر؟
خندم جمع شد گفتم:
+اِاِاِ نه خانم جون این حرفا چیه بریم، رسیدیم....☺️
خلاصه امداد های غیبی اومد سراغمون و خانم جون بیخیال شوهر شد رفتیم سره خاک شهدا و.......
..
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓