eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺 🍃 ......... رفتیم سره خاک شهدا و نشستیم باهم.... دلم پر بود،خیلی درگیری داشتم.... یه گوشه کز کردم و چادرمو کشیدم رو صورتم...😔 شروع کردم به گریه کردن، یه دله سیر اشک ریختم تا دلم سبک بشه..😢 مادرم انگار طاقت اشکام رو نداشت با بغض دست کشید رو شونه هام و گفت: فاطمه؟پاشو بریم دیگه دیر میشه.... 😔 گرمای دستای خانم جان عالی بودن،حس میکردم که با این دستا یه دنیا جلوی من کم میاره..... دستای خانم جان رو گذاشتم روی صورتم گفتم: +چشم خانم جون پیش به سوی آب میوه.... 😢😊 اشکامو پاک کرد صورتمو دو دستی فشار داد گفت: +تو به این شکم نرسی امشب میمیری ،باشه بریم..... 😊😂 با همین حرفا،تو محوطه اصلی با خانم جان راه میرفتیم و منم خوش حال از داشتن همچین مادری....😊☺️ دیدم یک پسری از فاصله چند متری ما همراه با یک خانم تقریباً سن دار میومدن بالا.... 😕 ضربان قلب دوباره رفت رو دوره تند زمان وایساد..... سرم سنگین شد،با خودم زمزمه کردم: +خدایا،یعنی بازم سره راه هم قرار گرفتیم؟ +آخه این دیگه چه صیغه ای هستش که امروز؟ اینجا؟ دوباره سره راه هم قرار بگیریم....😕 مطمئن نبودم هنوز ولی با خنده توی دلم گفتم : +خدایا فیلم هندی شدم من..😂 ازکنار ما داشتن رد میشدن جوری که تقریباً فاصله کم شد که پسره سرشو بلند کرد که بالاتر رو نگاه کنه... 😕 خشکم زد گفتم: یا خدا اینکه آقای احمدی توی دانشگاهه!! اینجا چیکار میکنه؟؟🤔 متوجه من شد و اول نگاه کرد که مطمئن بشه آشنا باشم.... بی هوا گفت؛سلام خانم محمدی، با یه شرم خاصی گفت :چه سعادتی شمارو اینجا دیدم.....😢 منم که کلا هیچی حالیم نبود انگار،گفتم: +علیک سلام،سرمو انداختم پایین و با جدیت گفتم:ممنون، منم شوکه شدم اینجا شمارو دیدم..... 😔 حالا رنگم شده عینه لبو قرمز...😡 با اجازتون معرفی میکنم: مادرم،خانم محمدی همکلاسی دانشکده..... خانم محمدی،مادرم....☺️ ذهنم کلا پیام نمیداد....😕 تقریبا قفل😕 یه نگاه به صورت مادرشون کردم گفتم: +سلام،خانم خوشبختم از آشناییتون.. 😊 یه لبخند کوچیکی زد و گفت : سلام دخترم،ممنون...😊 خُب فکر کنم هرکس دیگه جای من بود همین کار رو میکرد. رو به مادرشون گفتم: +ایشونم مادر بنده هستن.... 😌 خانم جان_آقای احمدی هم همکلاسی دانشکده ما هستن.....😁 مادرم یه نگاه ساده ای کرد و گفت: +خوبی پسرم؟،همچین جوونایی کم پیدا میشن که با مادرشون بیان سره مزار شهدا انشاءالله عاقبت به خیر بشی..😊 رو به مادر امیر کرد و گفت:خداببخشه براتون، ما با اجازه رفع زحمت کنیم مادر امیر با یه لحن قشنگ گفت: خدا دخترخانم شمارو سلامت نگه داره زحمت از ماست خدانگهدارتون.....✋ توی دلم داشتم میگفتم خوش به حال خانمش که همچین مردی داره.... خُب توی اینجور مواقع انگار هرکی به فکره خویشه.....😱🙈 تو همین فکرا بودم دیدم صدا میاد: +مادر بریم؟ +بریم خانم جان،با اجازتون....✋ امیر اینجا یه قدم عقب رفت و همون جوری که نگاهش به پایین بود گفت: یاعلی، خیلی خوش حال شدیم از دیدن شما و مادرتون.... مادرش با یه لبخند قشنگ رو به من کرد: خوشبخت باشی دخترم،درپناه حضرت زهرا،خدانگهدارتون.....😊😊✋ رفتیم به سمته پایین و اونا هم به سمت مزار شهدا..... توی راه همش فکرم مشغول بود و ساکت بودم،انگار اختیاری از خودم نداشتم...😢 مادرم از گوشه چشم نگاهم کرد گفت: فاطمه جان؟....... ... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓