🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهبــی
#پارت_هفتم 🍃
.........
رفتیم سره خاک شهدا و نشستیم باهم....
دلم پر بود،خیلی درگیری داشتم....
یه گوشه کز کردم و چادرمو کشیدم رو صورتم...😔
شروع کردم به گریه کردن، یه دله سیر اشک ریختم تا دلم سبک بشه..😢
مادرم انگار طاقت اشکام رو نداشت با بغض دست کشید رو شونه هام و گفت:
فاطمه؟پاشو بریم دیگه دیر میشه.... 😔
گرمای دستای خانم جان عالی بودن،حس میکردم که با این دستا یه دنیا جلوی من کم میاره..... دستای خانم جان رو گذاشتم روی صورتم گفتم:
+چشم خانم جون پیش به سوی آب میوه.... 😢😊
اشکامو پاک کرد صورتمو دو دستی فشار داد گفت:
+تو به این شکم نرسی امشب میمیری ،باشه بریم..... 😊😂
با همین حرفا،تو محوطه اصلی با خانم جان راه میرفتیم و منم خوش حال از داشتن همچین مادری....😊☺️
دیدم یک پسری از فاصله چند متری ما همراه با یک خانم تقریباً سن دار میومدن بالا.... 😕
ضربان قلب دوباره رفت رو دوره تند زمان وایساد.....
سرم سنگین شد،با خودم زمزمه کردم:
+خدایا،یعنی بازم سره راه هم قرار گرفتیم؟
+آخه این دیگه چه صیغه ای هستش که امروز؟ اینجا؟ دوباره سره راه هم قرار بگیریم....😕
مطمئن نبودم هنوز ولی با خنده توی دلم گفتم :
+خدایا فیلم هندی شدم من..😂
ازکنار ما داشتن رد میشدن جوری که تقریباً فاصله کم شد که پسره سرشو بلند کرد که بالاتر رو نگاه کنه... 😕
خشکم زد گفتم:
یا خدا اینکه آقای احمدی توی دانشگاهه!! اینجا چیکار میکنه؟؟🤔
متوجه من شد و اول نگاه کرد که مطمئن بشه آشنا باشم....
بی هوا گفت؛سلام خانم محمدی، با یه شرم خاصی گفت :چه سعادتی شمارو اینجا دیدم.....😢
منم که کلا هیچی حالیم نبود انگار،گفتم:
+علیک سلام،سرمو انداختم پایین و با جدیت گفتم:ممنون، منم شوکه شدم اینجا شمارو دیدم..... 😔
حالا رنگم شده عینه لبو قرمز...😡
با اجازتون معرفی میکنم: مادرم،خانم محمدی همکلاسی دانشکده.....
خانم محمدی،مادرم....☺️
ذهنم کلا پیام نمیداد....😕 تقریبا قفل😕
یه نگاه به صورت مادرشون کردم گفتم:
+سلام،خانم خوشبختم از آشناییتون.. 😊
یه لبخند کوچیکی زد و گفت :
سلام دخترم،ممنون...😊
خُب فکر کنم هرکس دیگه جای من بود همین کار رو میکرد. رو به مادرشون گفتم:
+ایشونم مادر بنده هستن.... 😌
خانم جان_آقای احمدی هم همکلاسی دانشکده ما هستن.....😁
مادرم یه نگاه ساده ای کرد و گفت:
+خوبی پسرم؟،همچین جوونایی کم پیدا میشن که با مادرشون بیان سره مزار شهدا انشاءالله عاقبت به خیر بشی..😊
رو به مادر امیر کرد و گفت:خداببخشه براتون، ما با اجازه رفع زحمت کنیم
مادر امیر با یه لحن قشنگ گفت:
خدا دخترخانم شمارو سلامت نگه داره زحمت از ماست خدانگهدارتون.....✋
توی دلم داشتم میگفتم خوش به حال خانمش که همچین مردی داره....
خُب توی اینجور مواقع انگار هرکی به فکره خویشه.....😱🙈
تو همین فکرا بودم دیدم صدا میاد:
+مادر بریم؟
+بریم خانم جان،با اجازتون....✋
امیر اینجا یه قدم عقب رفت و همون جوری که نگاهش به پایین بود گفت:
یاعلی، خیلی خوش حال شدیم از دیدن شما و مادرتون....
مادرش با یه لبخند قشنگ رو به من کرد:
خوشبخت باشی دخترم،درپناه حضرت زهرا،خدانگهدارتون.....😊😊✋
رفتیم به سمته پایین و اونا هم به سمت مزار شهدا.....
توی راه همش فکرم مشغول بود و ساکت بودم،انگار اختیاری از خودم نداشتم...😢
مادرم از گوشه چشم نگاهم کرد گفت:
فاطمه جان؟.......
...
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓